🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_638
مهتاب نفس راحتی کشید و گفت:
-من با اتوبوس میام برای اینکه به موقع برسم با سرویس شیش و نیم میام برای همین زود می رسم.
خانم دیبا کمی روی میزی را مرتب کرد و گفت:
-ترنج براتون چند تا کار سفارش گرفته.
بعد از بین کاغذهای روی میزش کاغذی بیرون کشید و به دست او داد.
مهتاب با هیجانی که نمی توانست کنترلش کند گفت:
-وای مرسی.
بعد هم در حالی که نوشته های کاغذ را بالاو پائین می کرد رفت سمت اتاقش.
قبل از اینکه وارد اتاق شود سرکی توی آشپزخانه کشید
آبدارچی شونم که نیامده.
برگشت سمت خانم دیبا و گفت:
-آبدارچی تون کی می اد؟
-آقای حیدری؟
-بله فکر کنم.
خانم دیبا دوباره نگاهی به ساعت انداخت و گفت:
-اونم دیگه پیداش میشه.
مهتاب لبش را جوید و گفت:
-می تونم چای دم کنم؟
بعد با حالت مظلومی به خانم دیبا نگاه کرد. خانم دیبا با تعجب نگاهش کرد و گفت:
-آقای حیدری الان میاد.
-می دونم. ولی من عادت دارم صبح حتما چایی بخورم. چون خیلی زود اومدم نتونستم تو خوابگاه چایی بخورم. میشه؟
خانم دیبا خنده ای کرد و گفت:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻