🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_647
مهتاب با دو سه قدم خودش را به میز رساند و فلش را به دست او داد.
ماکان هم بعد از وصل کردن آن مشغول ارزیابی کار های مهتاب شد.
مهتاب این بار واقعا دیرش شده بود.
نمی توانست بیشتر بماند:
_ببخشید من دو کلاس دارم اگه کاری با من ندارین برم؟
ماکان نگاهش را از منیتور گرفت و به مهتاب خیره شد.
باورش سخت بود که مهتاب اولین کارهایش را با این
سرعت و تا این حد قابل قبول ارائه داده باشد.
برای او که با نگرانی دوباره یه ساعتش نکاه کرد سری تکان داد و گفت:
_می تونین برین من بعدا نتیجه کارو بهتون می گم.
مهتاب با اجازه ای گفت و سریع از اتاق خارج شد بعد هم با سرعت از خانم دیبا خداحافظی کرد و از پله پائین دوید.
ماکان دست به جیب مقابل پنجره ایستاد و از بالا به دویدن مهتاب که سعی داشت خودش را به اتوبوس برساند نگاه
کرد. اتوبوس رفت و مهتاب جا ماند.
ماکان همچنان داشت از بالا نگاهش می کرد.
مهتاب دستی به پیشانی اش کشید و کیف پولش را در آورد.
برای دربست گرفتن به اندازه کافی پول نداشت.
ماکان از همان بالا هم می توانست ناامیدی اش را بفهمد.
کیفش را دوباره توی کوله اش انداخت ولگد محکمی به چیزی توی هوا زد.
تصمیم گرفت با عوض کردن تاکسی خودش را به کلاس
برساند.
ولی مطمئنا دیر می رسید.چاره ای نداشت.
سمت خیابان رفت و برای یک ماشین دست تکان داد. ماکان با خودش گفت:
برم برسونمش؟
بعد به خودش جواب داد:
برای چی باید این کارو بکنم؟
بعد به ساعت اتاقش نگاه کرد:
حتما دیر می رسه. ارشیا راهش نمی ده.
بالاخره سوار شد.
ماکان با بی خیالی برگشت پشت میزش و سعی کرد اصلا به مهتاب و دیر رسیدنش فکر نکند.
خودش را برای مدتی سرگرم کرد ولی بعد به پشتی صندلی اش تکیه داد و به موبایلش خیره شد در یک تصمیم آنی
موبایلش را برداشت و با ارشیا تماس گرفت:
-الو؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻