#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
سفارش حضرت آقا به خواندن هر روز این دعا
@Abbasse_Kardani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 دانلود #کلیپ
📌 خلاصه سخنرانی؛ #آثار_دینی_اجتماعی_اعتقاد_به_مهدویت (قسمت اول)
👤 استاد #رائفی_پور
🔺 مهدویت و اعتقاد به امام حی و حاضر یکی از مهمترین شاخصههای تشیع است.
دو✌راه درک وجود نازنین امام زمان
و ایجاد حس علاقه و نزدیکی به ایشان⇓⇓
💌چند وقت پیش از آقا پرسیدم:
⁉️ «#چطورمیشودامامزمانرادرککرد؟» گفتند:
❶ «#زیادقرآنبخوانیدوبهقرآنزیادنگاه (کنید.»
❌از وقتی این حرف را زدند، قرآن خواندن روزانه ام ترک نشده بود؛ اما امروز خیلی دلم گرفت. با خودم گفتم: «توی این مدت، چرا نباید یک حس نزدیکی به امام زمان داشته باشم؟»😔
بعد از جلسه، بدون اینکه حرفی بزنم،
آقا برگشتند به من گفتند:
❷«#چشمآدمبایدمواظبباشه. اگر کسی میخواد آقا امام زمان عجل الله فرجه رو ببینه، باید مواظب چشمش باشه که گناه نکنه.»
💥سرم را انداختم پایین. حساب و کتاب چشم هایم خیلی وقت بود از دستم در رفته بود. (براساس خاطره یکی از اطرافیان آیت الله بهجت)
📚 در خانه اگر کس است، ص ۴٣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سفارش #امام_زمان (عج) برای حل مشکلات و رفع گرفتاری ها...*
استاد انصاریان*
أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج🌻*
💚
#امام_زمان
.🌱
✨ برای امام زمانم چه کنم؟✨
🔴 فرازی زیبا از زیارت امام زمان(عج)
🔵 السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا سَبِيلَ اللَّهِ الَّذِي مَنْ سَلَكَ غَيْرَهُ هَلَكَ
🔺 سلام بر تو ای راه خدا که هر کس غیر از آن را پیمود، هلاک شد.
🔹 آری این فراز می گوید که هر راهی جز راه امام زمان منتهی به هلاکت است.
🔹 یعنی جز از مسیر امام زمان نمی توان به خوشبختی و عاقبت بخیری رسید.
🔹 یعنی راه اطاعت و بندگی بسوی خداوند جز از طریق امام زمان میسر نمی شود.
🔹 یعنی همه فیوضات عالم و خوبی ها جز از طریق امام عصر به ما نمی رسد.
🔹 یعنی سعادت در راه امام عصر و شقاوت در هر مسیری به جز راه امام عصر می باشد.
#امام_زمان
📚 مفاتیح الجنان/زیارت حضرت صاحب الامر (ع)
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_665
خانم دیبا جهت قبله را نشان داد و مهتاب هم از او تشکر کرد.
در که بسته شد مهتاب به سمت اتاقش برگشت.
ساندویچ کتلتی که برای خودش آماده کرده بود از کیفش بیرون آورد و آرام آرام خورد.
توی ان تنهایی و سکوت نهار و ان ساندویچ یخ کرده اصلا نچسبید برای همین نصفش را بیشتر نخورد.
با این وجود مدتی که گذشت خوابش گرفت.
سرش را روی میز گذاشت ولی به دقیقه نرسید گردنش درد گرفت با حرص بلند شد و گفت:
"عجب غلطی کردم موندم ها."
برای اینکه خوابش را بپراند وضو گرفت و یکی از روزنامه های روی میز جلوی اتاق ماکان برداشت و توی اتاق پهن کرد مهر کوچکی از کیفش بیرون آورد و مشغول نمازش خواندن شد.
بعد هم برای خودش چای دم کرد و خورد.
تمام این کارها فقط نیم ساعت طول کشید و تازه خوابش هم نپریده بود.
کمی توی اتاق ها چرخید و بعد به میز ترنج خیره شد. ترنج لپ تاپ داشت و روی میزش خالی بود.
مهتاب نگاهی به میز ترنج انداخت و به سمنش رفت.
میز را کمی هل داد تا به میز خودش چسبید.
کاغذها و وسایل اضافه را روی صندلی گذاشت. کیفش را روی میز خودش زیر سرش گذاشت و روی میز ترنج خوابید:
"وای خدا خیلی خوبه داشتم از خواب می مردم. فقط کاش یک کم گرم تر بود. لعنتی چرا این اتاق شوفاژ نداره. حتما
انباری چیزی بوده. تو رو خدا ترنجم رفته اتاق انتخاب کرده. خوب معلومه اتاق و تو تابستون برا خودش درست
کرده اگر زمستون بود عمرا اینو بر نمی داشت."
دست دراز کرد و کتابش را برداشت:
جهت خواب رفتن سریع این کتاب خوندن آی جواب میده خصوصا اگه کتاب درسی باشه.
هنوز دو خط نخوانده بود همانجور که خودش گفته بود.
چشم هایش بسته شد کتاب را کنار سرش روی میز گذاشت و به خواب رفت.
""
ماکان دزد گیر را زد و موبایلش را دست به دست کرد و گفت:
-من نمی دونم چرا هر وقت من کار دارم همه چی قاطی می شه.
ارشیا از پشت گوشی خندید و گفت:
-حالا مگه چی شده؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_666
_از صبح دارم می دوم این ور و اون.
_چرا؟
_هیچی این مرتیکه هدایتی مسئول تابلو دو روزه برق تابلو قطع شده امروز به من خبر داده مرتیکه الاغ.
_اوه بسه بابا.
ماکان موبایلش را با شانه نگه داشت و کلید را کرد توی در و چرخاند و غر زد:
_چرا این کوفتی باز نمیشه.
_ماکان کجایی تو؟
_دارم می رم شرکت. یه چیزی جا گذاشتم ببین من بعدا زنگ می زنم بهت.
_باشه برو.
ماکان گوشی را توی جیب کتش گذاشت و در را محکم جلو کشید بالاخره باز شد. ماکان با سرعت از پله بالا دوید
در بالایی را هم باز کرد و وارد شد.
سکه ها را جا گذاشته بود.
تا خانه رفته بود و دوباره برگشته بود. داشت از خستگی هلاک می شد.
دلش می خواست یکی دو ساعتی بخوابد با این حال و روز مراسم شب کوفتش می شد.
وارد اتاق شد. و از توی کشو سکه ها را برداشت و بیرون امد در را قفل کرد و رفت سمت در که احساس کرد. گاز توی آشپزخانه روشن مانده.
با عصبانیت سمت آشپزخانه رفت.
بله گاز روشن بود. گرچه شعله اش خیلی کم بود ولی روشن بود و کتری و قوری چای هم رویش بود.
اینجا چه خبره؟ حیدری از این حواس پرتی ها نداشت.
گاز را خاموش کرد و برگشت تا از آنجا خارج شود که جلوی در خشک شد.
مهتاب روی میز مچاله شده بود و به
خواب رفته بود.
ماکان گیج به سمت اتاق رفت:
این اینجا چکار می کنه؟
همان لباس های دیروز تنش بود با این تفاوت که جای روسری مقنعه سر کرده بود.
ژاکت پرتقالی اش را به تنش فشرده بود:
معلومه سردشه.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_667
ناخودآگاه به میز نزدیک شد.
ساندویچ خانگی نیمه خورده توی پاکت پلاستیکی روی میز بود.
کنارش یک لیوان چای و بعد هم کتاب چاپ ماشینی.
ماکان با خودش فکر کرد چقدر این دختر همه چیزش ساده است.
مهتاب تمام آنچه درباره دخترها می دانست را زیر سوال برده بود.
دختر هایی که او دور و برش دیده بود خیلی کم پیش می آمد که یک لباس را دوبار مقابل یک نفر بپوشند.
حالا مهتاب یک لباس را دو روز پشت سر هم پوشیده بود آن هم
توی محل کارش.
شاید ترنج تنها دختر ساده ای بود که می شناخت تازه سادگی ترنج از نوع دیگری بود.
وگر نه اوهم تنوع لباس را بیشتر مواقع رعایت می کرد. بعد از آن مطمئن بود هیچ کدام از آنها حاضر نیستند روی میز شرکت شان بخوابند و نهار
ساندویچ خانگی بخورند.
ماکان نگاهش را از وسایل روی میز گرفت و به صورت مهتاب نگاه کرد.
مهتاب مژه های بلندی داشت و حالا که خوابیده بود. طرح مژه های بلندش روی گونه با آن لب های سرخ قلوه ای تصویر زیبایی
ایجاد کرده بود.
دسته ای از موهایش از مقنعه بیرون زده بود و روی گونه اش افتاده بود.
چقدر چهره اش کودکانه و معصوم بود.
دست ماکان تا نزدیکی لب های مهتاب رفت و بعد انگار که به خودش امده باشد ناگهان پس کشید:
خل شدی پسر؟ الان دقیقا داری چه غلطی می کنی؟
یک قدم به عقب برداشت مهتاب کتانی هایش را پائین میز کنده بود و جوراب های عروسکی بامزه ای پایش بود که
دو تا کله خرس عروسکی در طرفینش داشت.ماکان به جوراب های او لبخند زد:
واقعا که کوچولویی جوراباشو نگا عین بچه پیش دبستانیا.
دوباره عقب رفت که پایش را روزنامه پهن شده گوشه اتاق گرفت و خش خشی توی اتاق پیچید.
ماکان وحشت زده به زیر پایش نگاه کرد:
لعنتی این اینجا چکار میکنه؟
ولی با دیدن مهر کوچکی روی روزنامه همه چیز را فهمید.
دوباره نگاهی به مهتاب انداخت و گفت:
انوقت تو بی شعور می خواستی چه غلطی بکنی. الاغ.
با این فکر عقب گرد کرد و از اتاق خارج شد.
سریع به طرف در رفت و از شرکت خارج شد. باد سردی که به تنش
خورد تازه فهمید چقدر عرق کرده.
دزدگیر را زد و توی ماشین پرید و به سرعت از آنجا دور شد.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ بسیار زیبای دعای فرج☝️🏻
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊
اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
@Abbasse_Kardani
❣#سلام_امام_زمانم ❣
🔅تویی بهانهی خورشیــد برای تابیدن
تویی بهانهی بــاران برای باریدن...
🔅بیا که عدالت مطلق مسیر میخواهد
سپاه منتظرانت امیــر میخواهد...
🌱به سرم رحمت بی واسعه یعنی مهدی
بهترین حادثه و واقعه یعنی مهدی
🌱اخم چشمش علی و خنده زهرا به لبش
جمع این جاذبه و دافعه یعنی مهدی
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
سفارش حضرت آقا به خواندن هر روز این دعا
@Abbasse_Kardani
دسته_بندی مردم در عصر غیبت.mp3
2.83M
🔊 #صوت_مهدوی
🎵 #پادکست «دستهبندی مردم در عصر غیبت»
🎙 استاد #رائفی_پور
🔸 نمیشود هم به منجی اعتقاد داشت و هم در بارگاه فرعون بود...
✨ندبه های انتظار✨
🌕ما رهبر را فقط رهبر نمیدانیم، ما فراتر از رهبری میدانیم، ما رهبر را نائب امام زمان میدانیم
🌺 آیت الله روح الله قرهی (دامت برکاته) :
🌟من این را بالصّراحه به شما بگویم که خبرگان، رهبری را تعیین نکرد. امامالمسلمین را حضرت حجّت تعیین کرد. امامالمسلمین نائب امام زمان است.
💠بنده به یقین صددرصد به شما بگویم: والله! اگر کسی از امر ایشان سرپیچی کند، بداند اگر امام زمان هم بیاید، از ایشان هم اطاعت نخواهد کرد. آن که امروز در مقابل این سیّد عظیمالشّأن، این نائب امام زمان میایستد، در آن زمان هم در مقابل خود امام خواهد ایستاد!
💠 ما رهبر را فقط رهبر نمیدانیم، ما فراتر از رهبری میدانیم، ما رهبر را نائب امام زمان میدانیم. ایشان، فرستاده امام زمان هستند و ما قائل به این قضیّه هستیم
✅ آنجا که آیتالله مولوی قندهاری(اعلي اللّه مقامه الشّريف)که بیش از چهل سال از حضرت آقا بزرگ تر هستند، خم میشوند که دست آقا را ببوسند، یعنی چه؟
✅ آنجا که آیتالله العظمی بهاءالدّینی(اعلي اللّه مقامه الشّريف) هم که چهل سال از ایشان بزرگتر هستند، زانوی ادب در مقابل ایشان میزنند و میخواهند دست آقا را ببوسند که آقا نمیگذارند.
✅ آنجا که آیتالله ناصری اصفهانی، این مرد بزرگوار الهی، وقتی به ملاقات امام المسلمین در بیمارستان رفتند، دست آقا را بوسیدند. آقا هر چه تلاش کردند، نتوانستند جلوی این کار را بگیرند، گویی خدا یک قدرت عجیبی به ایشان داده بود که آقا نتوانستند دستشان را از دست ایشان خارج کنند.
🌸این پیرمردی که دو پاره استخوان است و قدرتی ندارد و هنوز بنده خدا مریض هستند، چنان دست آقا را گرفته بودند که بوسه بزنند، آقا تعجّب کرده بودند که چطور نمیتوانند دستشان را از دست ایشان بیرون بیاورند.
آقا خیلی خضوع دارند و نمیگذارند اینطور باشد، امّا هر کاری کردند حریف آیتالله ناصری اصفهانی نشدند و ایشان، دست آقا را بوسیدند. چون حضرت آقا را نائب امام زمان و پرچمدار میدانند.
🔰برگرفته از درس اخلاق آیت الله قرهی ( دامت برکاته ) جلسه 331 در تاریخ (23/10/94)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#کلیپ_مهدوی
🎙استاد شجاعی
⁉️چگونه غمخوار #امام_زمان باشیم؟
👌کوتاه و شنیدنی
👈حتما ببینید و نشر دهید.
♨️ظهور در قلب
🔸مرحوم الهی طباطبایی{برادر علامه طباطبایی} میفرماید: امام عصر عجّلالله فرجه یك ظهور اجتماعی و یك ظهور فردی دارند .
🔸بنا نیست تنها منتظر ظهور حضرت در كل عالم باشیم، باید وجود خود را به گونهای تطهیر كنیم كه👈 امام در قلب و دل ما هم ظهور كنند.
🔸اگر #امام_زمان عجّلاللهفرجه در وجود ما جلوهگر شوند، هر غیر حقی را در دلمان میسوزانند و از بین میبرند و دیگر روی هیچ كس و هیچ چیز جز خدای سبحان حساب نمیكنیم.
🔸هر زمان در زندگیمان كاملاً مضطر میشویم و از نهاد دل، اماممان را صدا میكنیم، زمانی است كه حضرت در زندگی ما ظهور كرده، صدایمان را میشنود و به فریادمان میرسد.
🔸مولای ما امامی تنها و غریب است، به محض اینكه شیعهای مضطر او را بخواند، به یاریش میشتابد.
🔸آقای ما امامی كریم، خبیر و لطیف است و به هیچ مغیث و فریادخواهی بیتوجه نیستند، كافی است تا به اضطرار برسیم و از او یاری بخواهیم، حتما و قطعا مورد توجهش قرار میگیریم.
🖋استاد بروجردی
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_668
از دست خودش کلافه بود.
مگر این دختر ساده شهرستانی با چهره معمولی چه داشت که فکر او را به خود مشغول کرده بود.!؟
برای فراموش کردن چیزی که دیده بود موبایلش را برداشت و با شهرزاد تماس گرفت.
مهتاب اصلا تیکه او نبود.
اصلا هیچ ارتباطی به دنیای ماکان نداشت.
تنها نقطه اشتراکشان همان رشته درسی شان بود و تمام.
اصلا مهتاب از یک قماش دیگر بود.
در عوض شهرزداد تمام ملاک هایی که ماکان توی ذهنش داشت بدون کم و کاست دارا بود.
تازه خیلی هم زیباتر بود. در این که شکی نبود.
با چه قدرتی یک شعبه از فروشگاه را مدریت می کرد که در واقع هر سه را او مدریت می کرد.
دختر متقدر و خودساخته ای بود.
از ان دسته زن ها که آدم می تواند به همه با افتخار پز بدهد که زنش چه کار ها که بلند نیست.
موبایل شهرزاد در دسترس نبود.
ماکان پکر شد و گوشی را روی صندلی پرت کرد. بعد حواسش را داد سمت
عروسی شب و سعی کرد فکرش را فعلاربه چیزی مشغول نکند.
برای خودش برنامه ریخت که به خانه که رسید اول
نهار بخورد و بعد هم یکی دو ساعت تخت بخوابد.
بعد هم مثل یک شاهزاده اماده شود و برود عروسی تا دل هر چی
دختر توی فامیل مهرابی هست ببرد.
از این فکر خنده موذیانه ای کرد و پدال گاز را بیشتر فشرد.
***
ترنج به در اتاق زد و گفت:
_ماکان من برم؟ ارشیا اومده نبالم.
ماکان در حالی که داشت با کراواتش کلنجار می رفت در را باز کرد:
_این لعنتی درست نمی شه.
ترنج وارد اتاق شد و چادرش را روی کاناپه گذاشت و رفت سمت ماکان:
_بده ببینم.
ارشیا که از امدن ترنج ناامید شده بود از پله بالا دوید.
در اتاق ماکان باز بود ارشیا توی اتاق سرک کشید ترنج داشت
کراوات ماکان را درست می کرد.
ارشیا لبش را جوید و رفت تو:
_ترنج چرا نمی آی؟
ترنج بدون اینکه رویش را برگرداند گفت:
_نمی بینی. دارم کروات این و می بندم ولش کنین تا دو ساعت دیگه لنگه اینه.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_669
ماکان برای ارشیا که کمی اخم کرده بود ابرویی بالا انداخت و گفت:
_چیه حسود.آبجی خودمه.
ارشیا یک وری به دیوار تکیه داد و گفت:
_من فلسفه این کراوات و آخرشم نفهیدم.
ماکان برای ارشیا دهن کجی کرد و گفت:
_برو بینیم بابا. تو ول کن نیستی. من نمی دونم کی از رو می ری.
ارشیا پوزخندی زد و گفت:
_راست می گی به من چه.
و کلافه به ساعتش نگاه کرد.
_ترنج زود باش دیگه.
_بیا تمام شد.
بعد سریع چادرش رابرداشت و گفت:
_بریم ارشیا که خیلی دیر شد.
و دست ارشیا را گرفت و گفت:
_خیر سرم عروس خانواده ام ها دارم این همه دیر می رم.
ارشیا دنبال ترنج راه افتاد و کنار گوشش گفت:
_ترنج دلم قیلی ویلی رفت. ای من فدای این عروس خانواده.
ترنج خندید و جلوی آینه چادرش را سر کرد.
و از توی آینه نگاهی به ارشیا انداخت که کت و شلوار سورمه ای طرح ساده خوش دوختی تنش کرده بود. پیراهنش سفید بود و دکمه یقه اش را باز گذاشته بود.
دستش توی جبیش بود و داشت ترنج را نگاه می کرد
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_670
ترنج بعد از مرتب کردن چادرش برگشت و یک نیم نگاه سریعی به پله انداخت و بوسه کوچکی به لب های ارشیا
زد و بعد هم دست او را گرفت و کشید:
_بدو دیر شد.
ارشیا که غافل گیر شده بود خندید وگفت:
_وای من و این همه خوشبختی؟
ترنج در حالی که همچنان دست او را توی دست داشت و به طرف در می کشید کمی شوخی کمی جدی گفت:
_امشب باید خیلی مواظبت باشم. زیادی خوش تیپ کردی.
ارشیا از شوق خنده بلندی کرد .اگر احتمال رسیدن ماکان نبود همانجا ترنج را بغل می کرد و اینقدر می بوسید تا
دلش خنک شود.
وقتی توی ماشین نشستند.
تازه حرص خوردن های ترنج شروع شد:
_وای ارشیا تند برو. خیلی بد شد. دیر می رسیم ما باید قبل از عروس خونه باشیم.
ارشیا که از ذوق و خوشی حالش را نمی فهمید گفت:
_بی خیال خودمون و عشق است.
_ارشیا توروخدا اذیت نکن من به مامانت گفتم زود میام.
ارشیا یا خنده سری تکان داد و بالاخره ماشین را راه انداخت.
دنبال سر انها هم ماکان دوان دوان از پله پائین آمد و
باز یادش امد ادکلن نزده دوباره پله ها را با حرص بالا دوید و برگشت.
تا در خانه را باز کرد ارشیا و ترنج رفته بودند.
سریع سوار ماشین شد و به طرف خانه آقای مهرابی حرکت کرد.
چیزی نمانده بود برسد که موبایلش زنگ خورد.
شهرزاد بود.
_سلام شهرزاد خانم.
_سلام خوبی؟
_ممنون.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ بسیار زیبای دعای فرج☝️🏻
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊
اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
@Abbasse_Kardani