eitaa logo
درمحضرحضرت دوست
665 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.9هزار ویدیو
70 فایل
لینک کانال : @Abbasse_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ثواب نشر کانال هدیه برسلامتی اقامون امام زمان(عج) وشادی روح شهید عباس کردانی ادمین کانال @labike_yasahide
مشاهده در ایتا
دانلود
💚 یکی از ویژگی‌های مهم یاران امام زمان ولایت‌مداری و ولایت‌پذیری است. یاران حضرت، ایشان را به شایستگی می‌شناسند و به او اعتقاد دارند 💜 امام سجاد می‌فرماید: «اَلْقائِلینِ بِاِمامَتِّهِ آنان قائل به امامت امام مهدى هستند.»*۱ 🌸 البته این معرفت، فقط شناخت شناسنامه‌ای نیست بلکه معرفت به حق ولایت است. 👈 نمونهٔ بارز ولایت‌مداری را می‌توان در سپاه حسین بن علی در روز عاشورا دید. وقتی حبيب بن مظاهر در لحظات آخر عمرِ مسلم بن عوسجه به کنار او آمد، مسلم به او وصیت کرد كه دست از امام برندارد تا در راه او كشته شود.*۲ ياران امام زمان نيز عاشق مولای خود هستند و به فرمودهٔ پيامبر اكرم در پيروی از مولای خود، تلاش‌گر و كوشایند.*۳ 🌼 آنان بازوان پُرتوان امام و مطیع محض او هستند. تمام تلاششان اجرای فرامین امام است. «مُجِدُّونَ فُی طاعَةِ اللّهِ وَ طاعَتِهِ؛ تلاش‌كننده در طاعت خدا و طاعت او هستند.»*۴ دستور و خواست امام، محور تمام حرکات آنان است؛ در مسیر کمک به اهداف او قدم بر می‌دارند و با انگشت اشارهٔ او حرکت می‌کنند. 🍀 اگر به تو بگویم که یکی از خواسته‌های مهم امام زمان از شیعیانش، گناه نکردن است، آیا حاضری به خاطر خواست و شادی امامت گناهانی که مانع ظهور اوست را ترک کنی؟ این یکی از آزمون‌های ولایت پذیریست. 📚 ۱. منتخب الاثر، ص ۲۴۴ ۲. سید بن طاووس، لهوف، ص۱۳۳ ۳. عیون اخبار الرضا علیه السلام، ج۱، ص ۶۳ ۴. يوم الخلاص، ص ۲۱۳
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 _داداش. هیچ معلوم هست کجایی؟ ماکان نگاهی به جمع انداخت و گفت: _حالا چرا اینقدر حرص می خوری؟ _مامان نزدیکه سکته کنه. مدام غر می زنه چرا ماکان نمی اد. ماکان بلند شد و کمی از میز فاصله گرفت ولی همه به وضوح صدایش را می شنیدند کسی هم اصلا تظاهر نمی کرد که به حرف های او گوش نمی دهد. _دیگه دارم میام. جیغ ترنج هوا رفت: _هنوز دااااااری می ای؟ ماکان تا نیم ساعت دیگه می خوان شام و بیارن. صدای ترنج حسابی دلخور بود: _ارشیا از دستت کلی ناراحته. ماکان دستی به پیشانی اش کشید و گفت: _خیلی خوب تو حرص نخور من اومدم. _باشه. زود اومدی ها. ترنج می خواست خداحافظی کند که ماکان گفت: _ترنج! _جانم؟ _خودت یه جوری درستش کن این سوری جون امشب بی خیال من بشه. _ای خدا از دست تو. من نمی تونم دروغ بگم. _من کی گفتم دروغ بگو.بپیچونش دیگه. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 _باشه ولی جواب ارشیا رو خودت باید بدی. _باشه. دندم نرم منتشو می کشم خوبه؟ حالا تو هم صداتو اینجوری نکن دل آدم می گیره. _باشه زبون بریز من که تو رو می بینم بالاخره. _حاضرم شرط ببندم الان عین پرتقال خونی شدی. ترنج دیگر نتوانست نخندد و ماکان هم پیروزمندانه خندید و گفت: _اومدم. خداحافظ. به طرف میز که برگشت چهره ها همه پر از سوال کنجکاوی و فضولی بود. ماکان لبخند بدجنسی زد و گفت: _شرمنده احضار شدم. من به شهرزاد جان گفتم امشب جایی دعوتم ولی خوب دلم هم نیومد دلش و بشکنم. نیش شهرزاد باز شد ولی نمی توانست اسم هایی مونثی که از زبان ماکان شنیده بود فراموش کند ان هم با ان لحن حرف زدنش. ماکان با اینکه دلش می خواست کمی بقیه را اذیت کند ولی در آخر تصمیم گرفت موضوع را روشن کند: _امشب عروسی خواهر شوهر آبجی کوچیکه اس برای همین زنگ زده منو ترور کرده. جمع خنده کوتاهی کرد و گفت: _بد بختانه شوهرشم رفیق گرمابه و گلستان بنده اس که اونم کلی تهدید کرده. سحر که انگار داشت فیلم مهیجی را تماشا می کرد گفت: _پس سوری کیه؟ هادی دوستش با آرنج به پهلوی او زد که یعنی به تو چه ولی ماکان با خنده گفت: _خوب می بینم اصلا به خودتون زحمت ندادین گوش ندین. نمایش رادیویی بود. نه؟ باز جمع خندید و ماکان گفت: 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 _سوری خانم تاج سر بنده هستند و نگاهی به شهرزاد که یکی دو درجه رنگش تیره شد بود انداخت و با لبخند و چشمکی گفت: _سوری خانم مامانمه. رنگ شهرزاد به حالت طبیعی برگشت و یکی از آن لبخند های اغوا کننده اش را به ماکان جایزه داد. ماکان با خنده از همه خداحافظی کرد. شهرزاد دست او را گرفت و تا کنار ماشینش همراهی اش کرد. _چیزی نمی خوای از اون ور بیارم برات؟ _نه مرسی. _تعارف نکنی با من ها. ماکان جمله شهرزاد را به خودش تحویل داد. _من که با تو تعارف ندارم. بعد سمت ماشین رفت و گفت: _خوب من دیگه برم که امشب خونم حلال شده. شهرزاد مثل بچه ها لب برچید و گفت: _نمی خوای از من خداحافظی کنی؟ ماکان سریع برگشت طرف شهرزاد و دستش را به طرف او دراز کرد: _ اِ یادم رفت. کاری نداری؟ شهرزاد دستی به کمر زد و با آن یکی دستش به دست ماکان اشاره کرد و گفت: _اینجوری؟ ماکان گیج به دستش نگاه کرد و با خودش گفت: پس چه جوری؟ 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ بسیار زیبای دعای فرج☝️🏻 🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊 اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ @Abbasse_Kardani
شبتون مهدوی دعای فرج🙏
❤️ ❤️ به دنبال تو میگردم نمی یابم نشانت را بگو باید کجا جویم مدار کهکشانت را تمام جاده را رفتم غباری از سواری نیست بیابان تا بیابان جسته ام، در نشانت را 🌹اَللّهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌹 💞اَلَّلهُمـ ّعجِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج💞 ♥️تعجیل درفرج پنج صلوات♥️ 🌹🍃🌹
سفارش حضرت آقا به خواندن هر روز این دعا @Abbasse_Kardani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🎙آیت الله ناصری دولت آبادی 🔸موانع دیدار امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف 👌کوتاه و شنیدنی 👈حتما ببینید و نشردهید.
⭕️ آیت الله ناصری (حفظ الله ): 🔵 امڪان ندارد حضرت بقیه الله (علیه السلام) دست رد به سینه شما بزند. پشتیبان شما، ملجأ شما، نگهبان شما، ناصر و یاور شما، خدا شاهد است امام زمان (علیه السلام) است. 🌕 تا اینجایش را حضرت ڪمڪ کردند بعدش هم اتمام می‌ڪنند. اما عرضه متوقف بر تقاضا است. اول باید تقاضا باشد تا عرضه بشود. بخواهید از حضرت، هرڪجا گیر ڪردید (گرفتارید): 🔺 ۱- زیارت آل یاسین 🔺 ۲- دعای توسل 🔺 ۳- بعد هم نماز امام زمان ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🤲 
2808148.mp3
43.29M
🌹برای امام زمانم چه کنم؟🌹 با نوای حاج ✨اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت زینب سلام الله علیها التماس دعای ظهور 🤲🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جمعه به جمعه منتظرم_۲۰۲۱_۱۱_۱۲_۱۵_۵۱_۲۵_۳۳۱.mp3
5.78M
جمعه به جمعه واسه تو منتظرم "اَینَ الحسن اَینَ الحسین"ذکرلبم 🎤کربلایی سید رضا_نریمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠آیت الله بهجت رحمةالله علیه: 🔰مردم تا زمان نزدیک به ظهور تصفیه می شوند. بعد از بازگشت بیشتر کسانی که به امامت او اعتقاد دارند، قیام می کنند. 📚بحارالانوار/ج51/ص30 🔰قهرا کسانی که از ابتلائات و آزمایش های الهی در آمده اند، الطافی ویژه از ناحیه آن حضرت شاملشان می گردد. 📚در محضر بهجت/ج1/ص102
28.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ فتنه های آخرالزمانی و ضرورت مقابله با این فتنه ها ╭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ولی قبل از اینکه سرش را بالا بیاورد. گرمی لب های نرم شهرزاد را روی گونه اش احساس کرد. و بعد هم تماس بدنش با او. برای یک لحظه برق از کله اش پرید: "این دیونه داره چکار میکنه." درست که با دخترهای زیادی مراوده داشت ولی از یک حدی جلوتر نرفته بود. دست شان را می گرفت کنارشان می نشست و در همین حد. نه خودش پا را از حدش فراتر گذاشته بود و نه انها چنین اجازه ای به او داده بودند. ولی مثل اینکه شهرزاد با همه آنها فرق داشت. شهرزاد عقب کشید و موذیانه نگاهش کرد. _اینجوری خداحافظی می کنند عزیزم. ماکان دست و پایش را جمع کرد. نمی فهمید چرا ضربان قلبش بالا رفته. شهرزاد بی توجه به حال او دستی برایش تکان داد و دور شد. ماکان مثل مجسمه ای به اندام شهرزاد که پیچ و تاب خوران از او دور می شد نگاه کرد و با حرص سوار ماشینش شد. ماشین به سرعت از جا کنده شدو از آنجا دور شد و شهرزاد با لبخندی پیروزمندانه وارد رستوران شد. * راه افتاد سمت آشپزخانه و از توی یخچال دو تا تخم مرغ برداشت. بازم باید تنهایی شام بخورم. اه ماهیتابه رابرداشت و رفت سمت اتاق. _بچه ها بفرما. _مرسی ما خوردیم. مهتاب شامش را خورد و نمازش را خواند ساعت ده نشده بود که بی هوش شد. ترنج با حرص در ورودی را می پائید. عرق تا روی گردنش کش امده بود توی آن شال داشت خفه می شد. سالن بزرگ خانه از جمعیت در حال انفجار بود. ترنج کمی خودش را باد زد و گفت: مجبور بودن تا هفتاد پشتشون و دعوت کنن. اه. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 دست ارشیا به بازویش خورد: _ترنج خوبی؟ _نه دارم از گرما می میرم. حالم هم داره بد میشه. این ماکانم که اعصاب برام نذاشته. _چرا زودتر نگفتی. بعد دست او را گرفت و دنبالش کشید. _بیا بریم اتاق من. _نه زشته. ارشیا جدی گفت: _اصلانم زشت نیست. بعد از اون تو لازم نیست حرص اون داداش بی فکر مسخره الاغ بی شعورت و بخوری. دلخوری ارشیا از توی صدایش معلوم بود. و ترنج به خوبی آن را از الفاظی که پشت هم ردیف می کرد می فهمید. حتی حال نداشت لبخند بزند. تمام طول شب را مجبور شده بود نگاه های پرکنایه اطرافیانش را تحمل کند. همه کسانی که توقع داشتند ارشیا دختر یکی از انها را انتخاب کند. از جوان تر ها فقط او حجاب داشت و بقیه اگر حجاب داشتند مادربزرگ و زن های مسن بودند. ترنج نگاه پر از پوزخند بقیه را تحمل کرده بود گرچه مهرناز خانم همه جا مثل شیر پشتش بود و ارشیا هم یک دقیقه او را تنها نگذاشته بود ولی باز هم کم گوشه و کنایه نشنیده بود. با این حال سکوت کرده بود و حرفی نمی زد دلش نمی خواست ارشیا را دلخور کند. چند تا از حرف های مهمانان خیلی اذیتش کرده بود: "این بچه زن ارشیاست." "ارشیا خیلی سر تره." "من نمی دونم رو چه حسابی اینو گرفته." ترنج اصلا پیش بینی نکرده بود که قرار است از این دست حرفها بشنود. همه تعجب می کردند سوری خانم مادر ترنج بود. و تفاوت مادر و دختر برای بقیه قابل درک نبود. دخترهای جوان فکر می کردند که ترنج برای به دست آوردن دل او خودش را همر نگ ارشیا کرده است کاری که هیچ کدام حاضر نبودند انجام بدهند. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 بعضی مادرها به دختر هایشان نق می زدند: "نگفتم. می مردی تو دو تا مهمونی یه چیزی می انداختی سرت بعد که همه چی تمام میشد اونوقت هر غلطی دلت می خواست می کردی." ارشیا ترنج را توی اتاقش برد و خودش شالش را باز کرد: _اینو در بیار یه کم خنک شی. ترنج بی حال روی تخت ارشیا نشست. ارشیا پاهای او بلند کرد و روی تخت گذاشت و گفت: _دراز بکش. ترنج با اینکه سر گیجه داشت گفت: _وای نه یکی میاد زشته. _هیچ کس این بالا نمی اد خیالت راحت. ترنج رنگش کمی پریده بود و صورتش عرق کرده بود. آرایش خیلی زیادی نداشت که با عرق کردن به هم بریزد. ارشیا به چهره رنگ پریده او نگاه کرد و گفت: _من می رم پائین تو با خیال راحت و بدون استرس دراز بکش. خودم برای شام صدات می کنم. بعد بوسه ای به پیشانی او زد و رفت سمت در که ترنج صدایش کرد: _ارشیا! _جانم؟ _ماکان اومد منو خبر کن _باشه عزیزم تو استراحت کن. بعد کلید اتاقش را برداشت و کلید ها را از هم جدا کرد و یکش را گذاشت روی میز کنار ترنج و گفت: من در و قفل می کنم که خیالت راحت باشه کسی نمی اد. اینم کلیدش. یک کلیدم برا خودم می برم هر وقت خواستم می ام تو. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ بسیار زیبای دعای فرج☝️🏻 🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊 اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ @Abbasse_Kardani