🍃🌸
#تلنگر🕊
#داستان🕊
♻️ امتحان شیعیان و #عدم آمادگی مردم برای ظهور!!!
💢 ترجمه آیه ۲۴۹ سوره بقره :
🌿پس هنگامی که طالوت، سپاهیان را با خود بیرون برد، به آنها گفت: خداوند شما را به یک نهر آبی آزمایش می کند...🌿
💠 امام صادق در تفسیر آن میفرمایند: خدا اصحاب موسی را به وسیله نهر آبی امتحان کرد، اصحاب #قائم هم، چنین امتحان میشوند.
📚 نورالثقلین، ج۱، ص۲۵۱
♻️جریان مرد خراسانی و امام صادق (ع):
💢مردی خراسانى به امام صادق گفت:
چرا از حق خود دفاع نمیکنید با اینکه بیش از #صدهزار شیعه آماده نبرد دارید؟ 🤔
💠امام (بدون مقدمه) فرمودند: «برو داخل تنور روشن بشین».
🌾خراسانى با التماس گفت: مرا با آتش مسوزان. از جرم من در گذر. در این هنگام هارون مکى وارد شد.
💠 امام به هارون فرمود: «برو داخل تنور
بنشین» هارون رفت داخل تنور روشن نشست.
💠سپس امام به خراسانی فرمود: «برو ببین در تنور چه خبر است»
🌾 خراسانی میگوید رفتم دیدم هارون در تنور نشسته و به ما #سلام کرد.
💠امام فرمودند: چندنفر در خراسان مانند این پیدا میشود؟
🌾خراسانی : بخدا قسم #یک نفر هم #نیست.
💠امام فرمود: ما زمانیکه پنج نفر یاور مانند این(که هرچه گفتیم تسلیم باشد) نداشته باشیم قیام نمى کنیم.
📚مناقب آل أبی طالب، ج ۴، ص ٢
@Abbasse_Kardani
🌸🌷🌸
#سبک_زندگی_مهدوی
#داستان
💢پیشنهاد #رشوه به امام علی علیه السلام
✅امام علی(ع) در میان اهالی کوفه نقل کردند:
💢یک شب، شخصی دَرِ خانه ام آمد که در دستش ظرف حلوایی لذیذ بود. با دیدن آن ظرف چنان مشمئز شدم که گویی از آب #دهان_مار تهیه شده بود.
به او گفتم:
#زکات و صدقه بر ما خاندان حرام است!
🌀گفت:
این حلوا نه #زکات است و نه صدقه! بلکه #هدیه است.
🌀گفتم:
#مادرت بر تو بگرید! آیا از طریق دین خدا وارد شده ای تا مرا بفریبی؟ دیوانه شده ای یا #هذیان میگویی؟!
سوگند به خدا که اگر همه کائنات را به من دهند تا یک پوست جو از دهان مورچه ای بیرون بکشم، هرگز نخواهم کرد. دنیای شما نزد من از برگ جویده شده ای در دهان یک #ملخ پست تر است.
📚نهج البلاغة ، خطبة ۲۲۴
❀ اللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّڪَ الۡفَرَج ❀
🌿🌷
@Abbasse_Kardani
🌹التماس دعای فرج🌹
هم واجب هم مستحب.mp3
3.31M
سخنرانی کوتاهی از حاج آقا عالی
#داستان
#چرا_در_مستحبات_راغبتریم
#ترفند_شیطان_در_مستحبات
#بذل_و_انفاق_احساسی
#هم_واجب_هم_مستحب
👌 #داستان کوتاه پند آموز
💭 روزی جوانی نزد پدرش آمد و گفت: دختری را دیده ام و میخواهم با او ازدواج کنم من شیفته زیبایی و جذابیت این دختر و جادوی چشمانش شده ام، پدر با خوشحالی گفت این دختر کجاست تا برایت خواستگاری کنم؟
پس به اتفاق رفتند تا دختر را ببینند اما پدر به محض دیدن دختر دلباخته او شد و
به پسرش گفت: ببین پسرم این دختر هم تراز تو نیست و تو نمیتوانی خوشبختش کنی، او را باید مردی مثل او تکیه کند،
💭 پسر حیرت زده جواب داد، امکان ندارد پدر کسی که با این دختر ازدواج میکند من هستم نه شما!!
پدر و پسر با هم درگیر شدند و کارشان به قاضی کشید ماجرا را برای قاضی تعریف کردند.
قاضی دستور داد دختر را احضار کنند تا از خودش بپرسند که میخواهد با کدامیک از این دو ازدواج کند
قاضی با دیدن دختر شیفته جمال و محو دلربایی او شد و گفت این دختر مناسب شما نیست بلکه شایسته ی شخص صاحب منصبی چون من است پس این بار سه نفری با هم درگیر شدند و برای حل مشکل نزد وزیر رفتند
💭 وزیر با دیدن دختر گفت او باید با وزیری مثل من ازدواج کند و قضیه ادامه پیدا کرد تا رسید به شخص امیر، امیر نیز مانند بقیه گفت این دختر فقط با من ازدواج میکند!!
بحث و مشاجره بالا گرفت تا اینکه دختر جلو آمد و گفت راه حل مسئله نزد من است،
من میدوم و شما نیز پشت سر من بدوید اولین کسی که بتواند مرا بگیرد با او ازدواج خواهم کرد!!
💭 و بلافاصله شروع به دویدن کرد و پنج نفری پدر؛ پسر؛قاضی ؛ وزیر و امیر بدنبال او،ناگهان هرپنج نفر با هم به داخل چاله عمیقی سقوط کردند.
دختر از بالای گودال به آنها نگاهی کرد و گفت آیا میدانید من کیستم؟!!
✅من دنیا هستم!!
من کسی هستم که اغلب مردم بدنبالم میدوند و برای بدست آوردنم با هم رقابت میکنند.
و در راه رسیدن به من از دینشان، معرفت و انسانیت شان غافل میشوند.
و حرص طمع انها تمامی ندارد تا زمانیکه در قبر گذاشته میشوند در حالی که هرگز به من نمیرسند!!!!!
@Abbasse_Kardani
در محضر حضرت دوست
🌺💚﷽ 💚🌺
#داستان واقعی
📣 وقتی پدر شهید آدرس منزلش را
برای ازدواج با دخترش را میدهد.
💚 #ایــن_اتفــــاق_واقعیستـــــــ 💚
◀️ ۲۳ مهر ماه ۹۶
در برنامه سمت خدا شبکه سوم صدا و سیما
حاج آقای قرائتی :
من اصلا خواب را تعریف نمیکنم و چون این قضیه را تحقیق کردم و همین امروز صبح منزل آن شهید بودم و چون دیگر خواب صادقه هست و مثل بیداری است و چون خودم تحقیق کردم برای شما تعریف میکنم ...
قضیه از این قرار است که پسر شهیدی برایم تعریف کرد که چند جا خواستگاری رفتم و جور نشد ...
و در آخرخواستگاری دختری رفتم و خوشم آمد ، ولی دختر در صحبت خواستگاری به من گفت :
"چون پدرت شهید شده من جواب رد میدهم
من دوست دارم پدر شوهر داشته باشم."
پسر شهید گفت:
من با ناراحتی به خانه برگشتم و قاب عکس پدرم را برداشتم و با ناراحتی گفتم :
"آخه چرا جنگ رفتی که من و ۵ - ۶ بچه یتیم شویم و اینقدر اذیت شویم و الان این حرفها را بشنویم !!! "
پسر شهید گفت :
بعد مدت کمی یهویی خوابم گرفت
در حالی که من هیچوقت در آن زمان نمیخوابیدم ...!!!
در خواب پدرم آمد و به حالت توبیخ گفت :
"من که از خودم جنگ نرفتم ، من با فتوی امام خمینی برای دفاع از مملکت به جنگ رفتم ، چرا می گویی چرا جنگ رفتی !!؟"
ناگهان دیدم تمام شهدا وارد شدند ، و بعد امام خمینی اعلی الله مقامه وارد شد و همه شهدا به احترام امام خمینی ایستادند و راه باز کردند ، امام خمینی جلو آمد و با حالت توبیخ و تشر زدن به من گفت :
"من دستور دادم پدرت به جنگ برود ، اگر حرفی داری باید به من بزنی ، برای چه پدرت را ناراحت کردی؟ این حرفها چه بود که زدی !؟ "
امام خمینی رویش را از من برگرداند و رو به شهیدی در جمعیت کرد و گفت بیا جلو !!!؟
شهدا همه به احترام ایستادند و آن شهید جلو آمد و امام خمینی گفت :
◀️ " شما دخترت را به پسر ایشان بده "
شهید نیز بدون درنگ گفت :
" چشم ، این هم آدرس منزل ماست ".
و آدرس را در خواب به پسر شهید گفت.
پسر شهید گفت از خواب بلند شدم و قضیه را به مادرم گفتم.
مادرم گفت آدرس را بده می رویم ...
بود بود... نبودم ضرر نکردیم.
◀️ پسر شهید گفت:
همراه مادرم به آن آدرسی که آن شهید در خواب داده بود رفتیم و دیدیم درست است ! در زدیم و وقتی خانمی (همسر شهید ) در را باز کرد گفت فلانی هستید !!! و انگار ما را چندین وقت می شناسد !!! و کلی ما را تحویل گرفت و گفت همسرم اخیرا به خوابم آمد و گفت فلانی برای خواستگاری دخترمان می آید ... ما الان منتظر شما بودیم .
آقای قرائتی ادامه داد :
الان عکسهای دو شهید را دارم . در ضمن من سالی شاید ۲ تا خواب تعریف کنم ولی این را خودم تحقیق کردم و دیگر خواب نبود انگار بیداری بود. حالا چی دختر دکترا دارد و پسر فوق دیپلم !
🔹حاج آقا قرائتی افزود :
"حالا من این را تعریف کردم از فردا دختر پسرها راه نیفتند از امام خمینی همسر بخواهند وظیفه امام خمینی کارهای ازدواج نیست ولی گاهی اوقات یک چشمه ای می آیند که برای ما حجتی شود ."
اللهم صل علی محمد و آل محمد
و عجل فرجهم
👈 #فوروارد_یادتون_نره 🌹
التماس دعا
•┈••✾🍃🍁🍃✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🌱✨🌱
🌱✨🌱
✨🌱
🌱
#داستان
🔰 همسفره شدن 🔰
☑️ شیخ اسد اللّه زنجانی فرمود: "این قضیه را ۱۲ نفر از بزرگان، از شخصی که در محضر سید بحرالعلوم بود، نقل کردند.
🔶آن شخص میگوید:
هنگامی که شیخ حسین نجفی، از زیارت بیت اللّه الحرام به نجف اشرف مراجعت کرد، بزرگان دین و علما، برای تبریک و تهنیت، به حضور او رسیدند و در منزل ایشان جمع شدند.
🔺 سید بحر العلوم چون با آقا شیخ حسین، کمال رفاقت را داشت، در اثنای صحبت، روی مبارک خود را به طرف او گرداند و فرمود: "آقا شیخ حسین! تو، آن قدر سربلند گشته ای که باید با امام زمان هم کاسه و هم غذا شوی!"
🔆 شیخ حالش دگرگون شد. حضّار مجلس، از شنیدن سخنش، اصل قضیه را از او پرسیدند. سید فرمود:" آقا شیخ حسین! آیا به یاد نداری که بعد از برگشت از حج در فلان منزل بودی، در خیمه خود نشسته و کاسه ای که در آن آبگوشت بود؛ برای ناهار خود آماده کرده بودی، ناگاه، از دامنه بیابان، جوانی خوش رو و خوشبو در لباس اعراب، وارد گردید و از غذای تو تناول فرمود؟ همان آقا، روح عوالم امکان، حضرت مهدی بودند.
📚 میر مهر، پورسیدآقایی
🔺 چه شود ز راه وفا اگر، نظری به جانب ما کنی...
❣اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْ❣
🌱
✨🌱
🌱✨🌱 @Abbasse_Kardani
✨🌼✨🌼
🌼✨🌼
✨🌼
🌼
#داستان
#امام_مشکل_گشا
✅یکی از شاگردان شیخ رجبعلی خیاط می گوید: مرحوم #سهیلی - رضوان الله تعالی علیه - می گفت:
🔸 مغازه من در چهار راه عباسی - تهران - بود روزی در هوای گرم تابستان دیدم که شیخ نفس زنان به مغازه من آمد وضمن دادن #مبلغی_پول گفت:
« #معطل_نکن، #فورا این پول را برسان به #سید_بهشتی».
🔅او امام جماعت مسجد حاج امجد در خیابان آریانا بود. من به هر نحو شده فورا خود را به منزل ایشان رساندم وپول را به ایشان دادم.
✔️بعدها از ایشان پرسیدم که جریان آن روز چه بود؟ پاسخ داد: آن روز #مهمان برایم آمده بود و #هیچ_چیزی در منزل نداشتم، رفتم در اتاق دیگر وبه #حضرت_ولی_عصر، عجّل الله تعالی فرجه، #متوسّل شدم، که این حواله به من رسید! جناب شیخ هم گفت:
🔘«حضرت ولی عصر (صلوات الله علیه) به من #فرمودند: زود به سید بهشتی #پول_برسانید»
📗کیمیای محبّت، ص ٢٢٨.
❣اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْ❣
🌼
✨🌼
#داستان
شیخ رجبعلی خیاط :
در نیمه شبی سرد زمستانی در حالی که برف بشدت میبارید و تمام کوچه و خیابان ها را سفید پوش کرده بود از ابتدای کوچه دیدم که در انتهای کوچه کسی سر به دیوار گذاشته و روی سرش برف نشسته است!
باخود گفتم شاید معتادی دوره گرد است که سنگ کوب کرده!
جلو رفتم دیدم او یک جوان است!
او را تکانی دادم!
بلافاصله نگاهم کرد و گفت چه میکنی!
گفتم : جوان مثه اینکه متوجه نیستی!
برف، برف!
روی سرت برف نشسته!
ظاهرا مدت هاست که اینجایی!
مریض می شوی!
خدای ناکرده می میری!
اینجا چه میکنی ؟
جوان که گویی سخنان مرا نشنیده بود! با سرش اشاره ای به روبرو کرد!
دیدم او زل زده به پنجره خانه ای!
فهمیدم عاشق شده!
نشستم و با تمام وجود گریستم!
جوان تعجب کرد!
کنارم نشست!
گفت تو را چه شده ای پیرمرد!
آیا تو هم عاشق شدی؟! گفتم قبل از اینکه تو را ببینم فکر میکردم عاشقم! [عاشق مهدی فاطمه] ولی اکنون که تو را دیدم [چگونه برای رسیدن به عشقت از خودبی خود شدی] فهمیدم من عاشق نیستم و ادعایی بیش نبوده!
مگر عاشق میتواند لحظه ای به یاد معشوقش نباشد!!!
السلام علیک یا مولا یا صاحب الزمان(عج)
اللهم صل علی محمد و آل محمد
@Abbasse_Kardani
#داستان
شیخ رجبعلی خیاط :
در نیمه شبی سرد زمستانی در حالی که برف بشدت میبارید و تمام کوچه و خیابان ها را سفید پوش کرده بود از ابتدای کوچه دیدم که در انتهای کوچه کسی سر به دیوار گذاشته و روی سرش برف نشسته است!
باخود گفتم شاید معتادی دوره گرد است که سنگ کوب کرده!
جلو رفتم دیدم او یک جوان است!
او را تکانی دادم!
بلافاصله نگاهم کرد و گفت چه میکنی!
گفتم : جوان مثه اینکه متوجه نیستی!
برف، برف!
روی سرت برف نشسته!
ظاهرا مدت هاست که اینجایی!
مریض می شوی!
خدای ناکرده می میری!
اینجا چه میکنی ؟
جوان که گویی سخنان مرا نشنیده بود! با سرش اشاره ای به روبرو کرد!
دیدم او زل زده به پنجره خانه ای!
فهمیدم عاشق شده!
نشستم و با تمام وجود گریستم!
جوان تعجب کرد!
کنارم نشست!
گفت تو را چه شده ای پیرمرد!
آیا تو هم عاشق شدی؟! گفتم قبل از اینکه تو را ببینم فکر میکردم عاشقم! [عاشق مهدی فاطمه] ولی اکنون که تو را دیدم [چگونه برای رسیدن به عشقت از خودبی خود شدی] فهمیدم من عاشق نیستم و ادعایی بیش نبوده!
مگر عاشق میتواند لحظه ای به یاد معشوقش نباشد!!!
السلام علیک یا مولا یا صاحب الزمان(عج)
اللهم صل علی محمد و آل محمد
@Abbasse_Kardani
👆👆👆
💞#آخرین_عروس💞
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود
#قسمت8⃣
آيا دوست دارى قصّه چوب شكسته شده را برايت بگويم تا با مظلوميّت #امام خود بيشتر آشنا شوى؟
در اين #روزگار هر خانه نياز به #هيزم هاى زيادى دارد تا با آن #غذا بپزند و در فصل #سرما خانه را با آن گرم كنند.
شخصى به نام #داوود _بن_اسود براى خانه #امام_عسكری_ع هيزم
تهيّه مى كرد.
يك روز #امام او را صدا زد و به او چوب بزرگى داد و گفت: "اين چوب را بگير و به #بغداد برو و به #نماينده من در آنجا تحويل بده".
#داوود خيلى تعجّب كرد، آخر #بغداد شهر بزرگى است و هيزم هاى زيادى در آن #شهر وجود دارد، چه #حكمتى است كه #امام از او مى خواهد اين همه راه برود و اين #چوب را به #بغداد ببرد.
به هر حال سوار بر #اسب خود شد و به سوى #بغداد حركت كرد.
در ميانه راه به #كاروانى برخورد كرد، او خيلى #عجله داشت.
#شترى جلوىِ راه او را بسته بود، با آن چوب محكم به #شتر زد تا #شتر كنار برود و راه باز شود
ولى #چوب شكست. شكسته شدن چوب همان و ريختن نامه ها همان❗️
گويا #امام در داخل اين #چوب نامه هايى را مخفى كرده بود و #داوود از آن خبر نداشت.
واى! اگر مأمور اطلاعاتىِ #عبّاسيان اين صحنه را ببيند چه خواهد شد❓
#خون همه كسانى كه #اسمشان در اين #نامه ها آمده است ريخته خواهد شد.
#داوود سريع از #اسب پياده شد و همه #نامه ها را جمع كرد و با عجله از آنجا دور شد.
در اين #نامه ها، جواب سؤال هاى #شيعيان نوشته شده بود;
ولى #امام_عسكرى_ع براى ارسال آنها با #مشكلات فراوانى روبرو بوده است.
فكر مى كنم با شنيدن اين #داستان با گوشه اى از شرايط #سختى كه بر #امام مى گذرد آشنا شده اى.
#ادامه_دارد...
💟✨الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج✨💟
#داستان _تمام_زندگی_من
#قسمت دوم
اون شب توی پارتی حالم خیلی بد شد ... سرگیجه و سردردم وحشتناک شده بود ... دیگه حتی نمی تونستم روی یه خط راست راه برم ... سر و صدا و موسیقی مثل یه همهمه گنگ و مبهم توی سرم می پیچید ... دیگه نفهمیدم چی شد ...
چشم باز کردم دیدم توی اورژانس بیمارستانم ... سرم درد می کرد و هنوز گیج بودم ... دکتر اومد بالای سرم و شروع به سوال پرسیدن کرد ... حوصله هیچ کس رو نداشتم ... بالاخره تموم شد و پرستار پرده رو کنار زد
تخت کنار من، به زن جوان محجبه بود ... اول فکر کردم یه راهبه است اما حامله بود ... تعجب کردم ... با خودم گفتم شاید یهودیه ..... اما روبند نداشت و لباس و مقنعه اش هم مشکی نبود ... من هرگز، قبل از این، به مسلمان رو از نزدیک ندیده بودم... مسلمانان کشور من زیاد نیستند یعنی در واقع اونقدر کم هستند که میشه حتی اونها رو حساب نکرد ... جمعیت اونها به ۳۰ هزار نفر هم نمیرسه و بیشترشون در شمال لهستان زندگی می کنن...
همون طور که به بالشت های پشت سرش تکیه داده بود ... داشت دونه های تسبیحش رو می چرخوند ... که متوجه من شد . بهم نگاه کرد و یه لبخند زد ... دوباره سرش چرخوند و مشغول ذکر گفتن شد ... نمی دونم چرا اینقدر برام جلب توجه کرده بود... - دعا می کنی؟...
نذر کرده بودم ... دارم نذرم رو ادا می کنم ... -چرا؟...
توی آشپزخونه سر خوردم ... ضربان قلبش قطع شده بود ...
چشم های پر از اشکش لرزید ... لبخند شیرینی صورتش رو پر کرد...
-اما گفتن حالش
خوبه ...
لهجه نداری ... لهستانیم ولی چند سالی هست آلمان زندگی می کنم... -یهودی هستی؟ ..
ادامه دارد...
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
لینک کانال : @Abbasse_kardani