#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_پنجاه_چهارم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
آمبولانس که اومد سریع به رضا کپسول اکسیژن وصل کردن
و گفتن باید سریع منتقل بشن بیمارستان
تا رسیدن به بیمارستان نیم ساعتی طول کشید
نیم ساعتی که به من پنجاه هزار ساعت گذشت
انقدر هول شده بودیم که با دمپایی و کفش لنگه به لنگه رفتیم بیمارستانـ
دکتر گفت بخاطر شوکی بهش وارد شده
فعلا باید یکی و دو هفته ای تو بیمارستان باشه
اون دوهفته من یه پام بیمارستان بود یه پام مزار شهدا
خدا صدای راز و نیازام شنید
و بعد از دوهفته رضا از بیمارستان مرخص شد
خیلی خوشحال بودم فکر میکردم سالیان سال این زندگی ادامه داره
اما طول زندگی ما خیلی کوتاه بود
رضا که از بیمارستان مرخص شد یه چندروزی استراحت کرد یه ذره که حالش خوب شد پیشنهاد داد بریم شلمچه
منو رضا مامان بابا راهی سرزمین عشق شدیم
#ادامه_دارد
نام نویسنده: بانو.....ش
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
لینک کانال : @Abbasse_kardani
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
⛅️#افتاب_در_حجاب
4⃣5⃣#قسمت_پنجاه_چهارم
💢سکوت مى کنى و آرام مى گیرى....
اما گریه و ضجه و #غلغله ، لحظه به لحظه شدیدتر مى شود... آنچنانکه بیم اعتراض و عصیان و قیاممى رود.
#نگرانى و اضطراب در وجود ماموران و دژخیمان، بدل به #استیصال مى شود... و نگاهها، دستها و گامهایشان را بى هدف به هر سو مى کشاند.راهى باید جست که #آتش_کلام_تو، کوفه را مشتعل نکند و #بنیان_حکومت را به مخاطره نیفکند.
تنها راه، کوچاندن هر چه زودتر کاروان به سمت #دارالاماره است.
🖤سربازان و دژخیمان ، مردم را از کاروان جدا مى کنند... و با هر چه در دست دارند، از #نیزه و #شمشیر تا #شلاق و #تازیانه ، کاروان را به سمت دارالاماره پیش مى رانند....
ازدحام جمعیت ، عبور کاروان را مشکل مى کند، چند مامورى که پیش روى کاروان قرار گرفته اند، ناگهان تازیانه ها را مى کشند و دور سر مى چرخانند...
تا سریعتر راه را باز کنند... و کاروان را به دارالاماره برسانند.
💢گردش ناگهانى #تازیانه ها مردم را وحشتزده عقب مى کشد و بر روى هم مى اندازد.... اما راه کاروان باز مى شود.
#شترها به اشاره ماموران به حرکت درمى آیند و #علمها و #پرچمها و #نیزه_هاى_حامل_سرها دوباره افراشته مى شوند.تو و ... ناگهان چشمت به چهره چون ماه #برادر مى افتد... که بر فراز نیزه، طلوع ... نه ... غروب کرده است .
خون سر، پیشانى و محاسن سپیدش را پوشانده است... و موهاى سرخ فامش در تبانى میان تکانهاى نیزه و نسیم ، به دست باد افتاده است.
🖤 تو سرت سلامت باشد و سر معشوقت حسین ، شکافته و خون آغشته ؟!این در قاموس عشق🌸 نمى گنجد. این را دل #دریایى تو بر نمى تابد.
این با دعوى دوست داشتن منافات دارد، این با اصول محبت ، سر سازگارى ندارد.
آرى ... اما... آرامتر زینب ! تو را به خدا آرامتر.اینسان که تو بى خویش ،#سربرکجاوه مى کوبى ، ستونهاى#عرش به لرزه مى افتد.
تو را به خدا کمى آرامتر. رسالت کاروانى به سنگینى #پیام_حسین بر دوش توست.
💢نگاه کن !
خون را نگاه کن که چگونه از لابه لاى موهایت مى گذرد، چگونه از زیر مقنعه ات عبور مى کند و چگونه از ستون کجاوه فرو مى چکد!مرثیه اى که به همراه اشک ، بى اختیار از درونت مى جوشد و بر زبانت جارى مى شود،...
#🔥آتشى تازه در خرمن نیم سوخته کاروان مى اندازد.""یاهلالا لما استتم کمالا ما توهمت یاشقیق فؤ ادى غاله خسفه فابدى غروبا کان هذا مقدرا مکتوبا(26)اى هلال ! اى ماه نو! که درست به هنگامه بدر و کمال ، چهره اش را خسوف گرفت و درچار غروب شد.
🖤هرگز گمان نمى بردم اى پاره دلم که این باشد سرنوشت مقدر مکتوب...'''
چه مى کنى تور را این کاروان #دلشکسته ، زینب !؟دختران و زنان کاروان که تا کنون همه بغضهایشان را فرو خورده بودند، اکنون رها مى کنند و بر بال ضجه هایشان به آسمان مى فرستند.همه #اشکهایشان را که به سختى در پشت سد چشمها، نگاه داشته بودند،
💢اکنون در بستر #صورتها رها مى کنند و به خاك مى فرستند. و همه زخمهاى روحشان را که از چشم مردم پوشانده بودند، اکنون به نشتر مرثیه سوزناك تو مى گشایند و خون دلشان را به #آسمان مى پاشند.مردم ، وحشت مى کنند از این هول و ولا و ولوله ناگهانى،...
و ماموران در مى مانند که چه باید بکنند...
#ادامه_دارد....
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
لینک کانال : @Abbasse_kardani