🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_137
استاد با جدیت حرفم و رد کرد:
_در مسائل هنری تمرین و تکرار خیلی مهم تر از استعداده اینو از کسی که سالهاست توی این کاره قبول کن.
_سعی خودمو می کنم.
استاد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
_خوب من دیگه برم. فردا حتما خبرشو به من بده.
_چشم استاد.
استاد مهران که رفت با نگام بدرقه اش کردم که الهه با ذوق گقت:
_وای ترنج خیلی عالی شد. استاد مهران از
بهترین های اینجاست.
سامان کنار الهه ایستاد و گفت:
_باز تو واسه چی هیجان زده شدی؟
_ترنج می خواد بیاد اینجا کلاس خطاطی.
سامان سری تکون داد و گفت:
_عالیه.
بعد هم به ساعتش نگاه کرد و گفت:
_من دیگه برم. علی منو میکشه. نیم ساعت پیش باید می رفتم و کتابخونه رو تحویل می گرفتم.
الهه با چشمای گرد شده گفت:
_پس چرا وایسادی خوبه اینقدر اصرار کرد کار داره.
_خوب بابا رفتم.
وقتی سامان رفت الهه توضیح داد:
_سامان اینجا مسئول کتابخونه هم هست. این کتابخونه رو بچه ها خودشون راه انداختن . اصلا کتابخونه نداشت اینجا. یه فراخوان دادیم و
پوستراشو زدیم اینجا و از بچه ها خواستیم کتابایی که دارن و به کارشون نمی اد بیارن اهدا کنن.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻