🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_233
ترنج پشت به ارشیا دور شد و توی ایستگاه سوار شد و رفت.
ارشیا انگار با این حرف ترنج توی کوره افتاده بود. دانه عرقی از روی پیشانی اش سر خورد روی گردنش.
نگاهی به اطراف انداخت خدا رو شکر کسی نبود.
با حرص سوار ماشینش شد و اینقدر با سرعت حرکت کرد که جیغ
لاستیک ها به هوا رفت.
خاک بر سرت ارشیا که خودتو ذلیل یه دختر بچه کردی. همین و می خواستی. خوبت شد؟
یک عمر تو صورت دخترا نگاه نکردی می مردی این بارم جلوی اون چشمای کور شده تو می گرفتی.
اِ اِ....راست راست نگاه می کنه توی چشمای منو میگه برام مهمه سوار ماشین شما نشم.
نه بابا خیال برت داشته کجا نگاه کرد.
هه یادش رفته تا دیروز موهاشو خرگوشی می بست جلو من ورجه ورجه می کرد. دختره پررو.ولی بعد از چند دقیقه
که به حرکت ترنج فکر کرد خنده اش گرفت.
قیافه جدی که ترنج در مقابل او گرفته و گفته بود. استاد.
بعد هم مثل دخترای مودب نگاهش را دوخته بود به زمین و حال او را گرفته بود.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻