🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_350
ترنج با تعجب دست از خوردن کشید و گفت:
-مامان حرفایی می زنی ها. این همه زن و مرد دارن توی خیابون در شبانه روز تصادف می کنن. بخاطر چادره.
سوری خانم نگاهش را از ترنج گرفت و ساکت شد.
مسعود پرسید:
-خوب بازم خیلی دیر اومدی. تا حالا کجا بودی؟
ترنج انگار نه انگار که تصادف کرده با سرخوشی گفت:
-آخه هنوز ادامه داره.
بعد دستمالی از جعبه برداشت و دست و
دهانش را پاک کرد و گفت:
-مردم جمع شده بودن ببین خوبم یا نه که مامانه یهو رسید...
ترنج به این جای حرفش که رسید خنده اش گرفت و نتوانست ادامه بدهد.
ارشیا برای یک لحظه سرش را بالا آورد و به او نگاه کرد.چقدر با
نمک میشد وقتی فقط یک طرف صورتش چال می افتاد.
ارشیا سعی کرد باز هم به ترنج نگاه نکند ولی
نتوانست.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻