🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_436
سوری خانم و ماکان متعجب مانده بودند که جریان از چه قرار است.
بالاخره سوری خانم دهان باز کرد:
-مسعود جریان چیه؟
-صبر کن عزیزم میگم.
بعد رو کرد به ترنج و با تحکم گفت:
-گفتم اون دو میلیون و از کجا آوردی؟
ترنج دست هایش را توی هم فشرد و به سوری خانم نگاه کرد. فکر نمی کرد اینجوری لو برود. آب دهانش را قورت داد و گفت:
-کی گفت من دو میلیون دادم؟
-الان داماد مهربان زنگ زد و برای شیش میلیونی که داده بودم تشکر کرد.
ولی تا اونجایی که من یادم میاد من یه چک چهار میلیونی به تو داده بودم.
سوری خانم و ماکان تازه فهمیده بودند جریان
چیست.
مسعود واقعا عصبی بود.
-ترنج حرف می زنی یا نه؟
ترنج لبش را گزید و گفت:
-النگو هامو فروختم.
سوری خانم نزدیک بود از حال برود.
-چهار تارو فروختی دو میلیون. می دونی اونا چقدر قیمتشون بود.
-نه شد سه و پونصد. بقیه شو یه دست بند برداشتم.
سوری خانم صورتش را با دستش پنهان کرد و گفت:
-بفرما آقا مسعود تحویل بگیر.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻