🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_440
پدرش منتظر توی سالن نشسته بود.
با دیدن او لبخند زد.
ارشیا هم خجالت زده جواب لبخند پدرش را داد.
مهرناز و آتنا هم بعد از چند دقیقه آمدند. مهرناز خانم با هیجان قربان قد و بالای ارشیا می رفت.
ارشیا کلافه گفت:
- مامان بسه بریم دیگه.
آتنا ریز ریز خندید و گفت:
-چه هوله!
ارشیا برگشت و رو به آتنا گفت:
-تو رو خدا یه امشب و سر به سر من نذار.
مهرناز خانم بازوی او را گرفت و گفت:
-بریم بابا. اصلا از کجا که ترنج جواب مثبت بده بهت.
ارشیا ایستاد و بازویش را از دست مادرش بیرون کشید:
-مامان تو رو خدا حرفهای ناامید کننده نزن.
آقا مرتضی هم بلند شد و گفت:
-راست میگه ارشیا. شایدم جواب مثبت داد. بریم که دیر شد.
ارشیا پوفی کرد وبه همراه بقیه از خانه خارج شدند. اینقدر استرس داشت که به سختی رانندگی کرد و تازه دسته گلی را هم سفارش داده بودند فراموش
کرد.
مجبور شدند دوباره برگردند و دسته گل را بگیرند.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻