🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_522
ماکان اعتراض کرد. :
-اومدی با من اس ام اس بازی کنی بذارش کنار اونو.
ترنج خندید و گفت:
-دوستمه. یعنی اگه اس دادی بهش باید تا یک ساعت باش اس ام اس بازی کنی.
ماکان در حالی که توی آینه نگاه می کرد و راهنما می زد گفت:
-خوب بگو با خان داداشت رفتی بیرون وقت نداری.
ترنج شانه ای بالا انداخت و گفت :_باشه.
برای مهتاب فرستاد.
-با داداشم اومدم شام دونفره.
سکوت را صدای لک و لکه برف پاکن می شکشت و زنگ گاه و بی گاه اس ام اس گوشی ترنج.
مهتاب جواب داده بود.
-خاک تو سرت شوهرت و ول کردی با داداشت رفتی بیرون.
-داداشمه ها.
-بله دیگه تو خرت از پل رد شده خیالت نیست اون داداشت بذار واسه ما مجردای بد بخت.
ترنج زیر زیرکی خنید و ماکان با لبخند گفت:
-اگه جکه واسه مام بگو بخندیم.
ترنج با خودش فکر کرد اگر این حرف مهتاب را به او بگوید واقعا چه عکس العملی نشان می دهد از تصورش هم
خنده اش می گرفت.
مهتاب که حتما کله اش را می کند ولی ماکان کلا آدم راحتی بود این را از رفتارش می فهمید.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻