eitaa logo
خانواده بیست✔️
863 دنبال‌کننده
577 عکس
311 ویدیو
9 فایل
🔰 خانواده بیست جایی که: 💠 مهارت های تربیت هوشمند فرزندان 💠 مهارت های تعامل بین والدین 💠نقدی بر فرهنگ خانواده در غرب 💠بیان حل شبهات اعتقادی خانواده 💠مشاوره تربیتی 💠 و....بیان می گردد. 🔸ارتباط با ما @AdminKhanevadeh20
مشاهده در ایتا
دانلود
🤝برادری از برادر های تو!🌸 🧔‍♂مردی آمد خدمت رسول اکرم صلی الله علیه و آله ،چشمش که به حضرت افتاد،با این که حضرت به اصطلاح، خودش را نمی گرفت ،و دبدبه و جلالی به خودش نمی بست ولی مع ذلک آن اهمیت و عظمت و شخصیت حضرت او را گرفت. وقتی خواست با حضرت صحبت کند زبان بست و به لکنت افتاد. 🤦‍♂ تا زبانش به لکنت افتاد فوراً پیغمبر اکرم از جا حرکت کرد، آن مرد را به سینه خودش چسبانید❤️،محکم در آغوشش گرفت؛بعد گفت: ای رفیق! چرا زبانت گرفت؟از من ترسیدی؟ چرابترسی؟من که آدم ترسناکی نیستم،من پسر آن زنی هستم که با دست خودش از بزها شیر می دوشید. 🌹 من مثل برادری از برادر های تو هستم، نترس ،با من درست صحبت کن ،مرعوب من نباش. 👌 اسلام با مرعوبیتهااین مبارزه می کرد. 📙کتاب پانزده گفتار ،ص۸۳ ____ @abnauzahra
دزدان سحر خیز🕵‍♀ 📖داستان معرفی است از بوذرجمهر و پادشاه معاصرش انوشیروان میگویند : 💂‍♀بوذرجمهر همیشه این پادشاه را به سحرخیزی نصیحت می کرد🗣 و خودش هم صبح زود می آمد؛شاه هم خوشش نمی آمد که به این زودی بیاید؛آخرش گفت من یک نقشه ای میکشم که این دیگر مزاحم نشود.☺️ 👈به افرادش گفت هنگام سحر که او از از خانه اش بیرون می آید و حرکت می کند شما بروید تمام لباس های او را و هر چه دارد از وی بگیرید ، که او دیگر این کار را نکند. 😁 همین کار را کردند. بین راه،هنوز هوا تاریک بود،او را گرفتند،لختش کردند،پول ها و لباس هایش را گرفتند و رهایش کردند. مجبور شد به خانه برگردد،لباس دیگری بپوشد،آماده بشود و بیاید. آن روز دیرتر از روزهای دیگر آمد. شاه از او پرسید تو چرا امروز دیر آمدی؟گفت امروز حادثه‌ای برایم پیشام آمد. حادثه چیست؟من با دزد برخورد کردم و دزد مانع شد،و چنین و چنان کرد،رفتم خانه و بلاخره یک ساعت تاخیر شد. گفت جنابعالی که می گفتید: (سحرخیز باش تا کامروا باشی)،چطور شد؛گفت: دزدی از من سحر خیز تر بود.☺️ 📚کتاب پانزده گفتار ،ص۹۰ ____ @abnauzahra
مگر خدایی که هدایت میکند با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟!🤔 🧔‍♂پسری بااخلاق و نیک سیرت اما فقیر به خواستگاری دختری میرود، پدر دختر گفت: تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمیدهم! پسری پولدار اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود، پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید: ان شاءالله خدا او را هدایت میکند! دخترگفت🧕: پدرجان مگر خدایی که هدایت میکند با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟!🤔 ____ @abnauzahra
📝فتحعلی شاه قاجار گهگاه شعر می سرود🎶 و روزی شاعر دربار را به داوری گرفت. 😇 شاعر هم که شعر را نپسندیده بود بی پروا نظر خود را باز گفت. فتحعلی شاه فرمان داد او را به طویله برند و در ردیف چهار پایان به آخور ببندند.☹️ شاعر ساعتی چند آنجا بود تا آن که شاه دوباره او را خواست و از نو شعر را برایش خواند سپس پرسید:«حالا چطور است؟».🤔 شاعر هم بی آنکه پاسخی بدهد راه خروج پیش گرفت! شاه پرسید:کجا می روی؟گفت: به طویله!!!🤭 ____ @abnauzahra
🤦‍♂نادانى مى خواست به الاغى🦓 سخن گفتن بياموزد، گفتار را به الاغ تلقين مى كرد و به خيال خود مى خواست سخن گفتن را به الاغ ياد بدهد.😇 👀حكيمى او را ديد و به او گفت : اى احمق ! بيهوده كوشش نكن و تا سرزنشگران تو را مورد سرزنش قرار نداده اند اين خيال باطل را از سرت بيرون كن، ✅ زيرا الاغ از تو سخن نمى آموزد، ولى تو مى توانى خاموشى را از الاغ و ساير چارپايان بياموزى. ____ @abnauzahra
بگو الف! 🗣 🙋‍♂بچه باهوشی را به مدرسه بردند. معلم به او گفت: بگو«الف». سکوت کرد. معلم می گفت: این که ساده است،بگو «الف».نمی گفت. هرچه معلم گفت بگو،گفت. دیگران آمدند،پدر و مادرش آمدند: بچه جان! تو که بچه باهوشی هستی،خوب می گوید «الف»،بگو«الف».نمی گفت. آخر کار گفتند: چرا نمی گویی؟گفت: آخر اگر بگویم «الف» اینجا که تمام نمی شود،باز می گوید بگو «ب». تا بگویم «ب» می گوید بگو «ت». بگویم «ت» می گوید بگو «ث». 🤦‍♂ از همان اول «الف» را نمی گویم که تا آخرش راحت باشم،زیرا مرا از مدرسه برمی دارید و خیالم راحت می شود. همین که بگویم «الف» دیگر از اینجا رفته ام تا آنجا که دوران جوانی من باید در مدرسه و مکتب صرف بشود.😊 کتاب فلسفه اخلاق،ص۱۶۳ ____ @abnauzahra
🔺درویشی با شاگرد خود دو روز بود که در خانه گرسنه بودند. شاگرد شبی زاری کرد و درویش گفت: «صبور باش، فردا خداوند غذای چربی روزی ما خواهد کرد.» فردا صبح به مسجد رفتند. بازرگانی دیدند که در کاسه‌هایی عسل و بادام ریخته و به درویش‌های مسجد می‌داد. به هر یک از آنها هم کاسه‌ای داد. درویش از بازرگان پرسید: «این هدیه‌ها برای چیست؟»🤔 بازرگان گفت: «هفت روز پیش مال‌التجاره عظیم و پرسودی از هندوستان در دریا می‌آوردم. به ناگاه طوفان عظیمی برخواست و ترسیدم. بادبان‌ها کم بود بشکند و خودم با ثروتم طعمه ماهی‌های دریا شویم. دست به دعا برداشته از خدا خواستم باد را فرو نشاند تا من به سلامت به ساحل برسم و صد درویش را غذایی شاهانه بدهم. دعای من مستجاب شد و باد خاموش شد و این نذرِ آن روز طوفانی است.🤲 درویش رو به شاگرد خود کرد و گفت: «ای پسر! یقین کن خداوند اگر بخواهد شکم من و تو را سیر کند، طوفانی چنین می‌فرستد بعد فرو می‌نشاند تا ما را شکم سیر کند. بدان دست او روزی رساندن سخت نیست.🙏 ____ @abnauzahra