#سلام_امام_زمانم 🥀
📖 السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا جَامِعَ الْکَلِمَةِ عَلَی التَّقْوَی...
🌱 سلام بر شادی جمعیت قلبهای ما در سایهی دستهای مبارک تو.
سلام بر آن لحظه ای که پراکندگی های هوا و هوس را به نگاهی آرام می کنی.
📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_
🌷🌷🌷
قصه کوتاه
سلیمانبن داوود از نادر پیامبرانی است که خداوند پادشاهی مشرق و مغرب زمین را به او داد و سالها بر انسانها، چهارپایان، مرغان و درندگان غالب و حاکم بود و زبان همه موجودات را میدانست که زبان از توصیف قدرت عظیم او قاصر است.
درباره ثروت ایشان آوردهاند که: فرشی داشت که جنیان آن را از حریر و طلا بافته بودند و هر زمان که میخواست به جایی برود روی آن فرش مینشست و هر جا و با هر سرعتی که میخواست، آن فرش وی را به مقصد میرساند. آنقدر قدرت داشت که حتی باد نیز تحت اختیار او بود و با باد سخن میگفت. میزی داشت از طلا که با یاقوت و جواهرات آراسته شده بود و سه هزار میز دیگر در اطراف او بودند (مخصوص علما، وزرا و بزرگان بنی اسرائیل).
سلیمان (ع) صد فرسخ لشکر داشت، ۲۵ فرسخ از جنیان، ۲۵ فرسخ از پرندگان، ۲۵ فرسخ از انسان و ۲۵ فرسخ از حیوانات چهارپا. جنیان گوهرهای درخشان برایشان میآوردند.
در آشپزخانههای آن حضرت روزی ۱۰۰ هزار گوسفند، ۴۰ هزار گاو برای فقرا و مساکین و لشکریانش طبخ میشد ولی غذای خودش نان جو بود که آن را نیز با دست خود میپخت.
روزی دستور داد که کسی وارد قصر من نشود و خود عصایش را به دست گرفت و به بالاترین جای قصر رفت در حالی که به عصایش تکیه داده بود به مملکت خویش نگاه کرده و شکرگذار خداوند بود. ناگاه نظرش به جوانی خوش چهره و پاکیزه افتاد که از گوشه قصرش پیدا شد، فرمود: چه کسی به تو اجازه ورود به قصر را داده است، گفت: پروردگار تو، فرمود: تو کیستی، گفت: عزرائیل، فرمود: برای چه کاری آمدید، گفت: برای قبض روح تو.
سلیمان (ع) چون هیچ وابستگی به دنیا نداشت فرمود: به آنچه ماموری، انجام بده. عزرائیل جان ایشان را در همان حالت که به عصا تکیه داده بود قبض کرد، چند روزی گذشت مردم و اطرافیان او را میدیدند و گمان میکردند که زنده است. بعضی میگفتند چند روز غذا نخورده و نیاشامیده، پس او پروردگار ماست.
عدهای میگفتند او جادوگر است و در دید ما سحر کرده که ما گمان کنیم ایستاده است. گروهی گفتند او پیامبر خداست و … و خلاصه خداوند موریانههایی را فرستاد که میان عصای او را بخورند تا عصا بشکند، وقتی عصا شکست و او به زمین افتاد به داخل قصر رفتند و متوجه شدند که چند روز است از دنیا رحلت کرده است.
نکته مهم داستان این است که سلیمان (ع) با این همه ثروت فریب دنیا را نخورد و دنیا را در مسیر آخرت خرج کرد اما با این حال آخرین پیامبری است که در فردای قیامت به بهشت میرود زیرا خاصیت دنیا در این است که در حرام آن عقاب و در حلال آن حساب است. حسابرسی طولانی اموال سلیمان سبب میشود که او به عنوان آخرین پیامبر و فرستاده خدا قدم به بهشت گذارد.
پس از این داستان درس میگیریم که نه تنها دنیا به خودی خود مذموم نیست بلکه دنیادوستی و استفاده صحیح از مخلوقات هم مذموم نیست. استفاده غیرشرعی و وابستگی و یا پرستش دنیا مورد مذمت واقع شده که از آن به دنیای ملعون و یا مظلوم تعبیر میشود.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
7.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آسونترین روش دوخت زیپ شلوار
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
📚📗📚📘📚📕📚📙
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
💢روزی بهرام گور با گروهی از
یاران عازم شکار گور شد . در تعقیب گوری (گور خر) از یاران جدا شد. آفتاب غروب کرد و در بیابان راه را گم کرد. از آنجا که به حس ششم اسب ایمان داشت زمام اسب را رها کرد تا به قدرت حس او راه به آبادی رساند .
💢اسب و سوار بعد از مدتی طی طریق به
چادری در دل بیابان رسیدند. بهرام بانک زد که ای اهل منزل آیا میهمان راه گم کرده را می پذیرید ؟ صدای نحیف پیرزنی از درون چادر آمدکه :میهمان حبیب خداست، داخل شو . بهرام داخل شد .
💢پیرزن نا بینا بود و با تنها دختر و چند بز در بیابان زندگی می کرد به دخترش گفت:قدری شیر بدوش برای مهمان ، و جای خوابی نیز برایش بگستر .
بهرام در لباس شکار بود و دختر ندانست که او پادشاه است ،
💢بهرام شیر بخورد و در جای خواب رفت ، همانگونه که در رختخواب دراز کشیده بود به آسمان نگاه میکرد ،در دل اندیشید که این عشایر از منابع طبیعی بهره می برند اما مالیات نمیدهند ،فردا که به قصر رسیدم برای عشایر نیز مالیات وضع خواهم کرد.
💢صبح شد همه از خواب برخاستند.پیرزن به دختر گفت برو شیر بدوش تا میهمان چاشت بخورد . دختر بادیه برداشت و به پستان هر گوسفند دست برد دید شیرش خشکیده ،برگشت و گفت: مادر در عجبم که دیشب پستان همه گوسفندان پر از شیر بود اما اکنون همه خشکیده اند !!!
پیرزن گفت دخترم تعجب ندارد ، قطعاً پادشاه برایمان خواب بدی دیده .
💢بهرام که این سخن شنید متعجب شد، با خود گفت من در لباس مبدل و این زال نیز نابینا ، و نیت مالیات نیز در دل من هست، هنوز به زبان نیاورده ام ؟!این زال چه می گوید. پرسید: مادر جان مگر تو پادشاه را دیده ای یا میشناسی ؟ چگونه این حرف را می زنی؟!
💢پیر زن گفت : ای غریبه من تا به این سن هنوز هیچ پادشاهی را از نزدیک ندیده ام.
اما به تجربه می دانم که هرگاه پادشاه بر رعیت ظلم پیشه گیرد، آسمان و زمین و حیوان نیز بخیل میشوند ، خشکسالی و بیماری سراسر ملک را فرا می گیرد..
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹
من میخواستم جدابشم از همسرم !
ﻣﻦ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﯾﻢ. ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺣﺴﺎﺳﯽ بینمان ﻧﯿﺴﺖ. ﺗﻘﺮﯾﺒﺎً ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻧﻤﯽﺯﻧﯿﻢ. ﺳﺮﺩ ﻭ ﺑﯽ ﺭﻭﺡ ﻭ ﺷﺎﯾﺪ ﺟﺪﺍ شویم.
ﭼﻨﺪﯼ ﭘﯿﺶ ﯾﮏ #ﭘﯿﺎﻣﮏ_ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﻭ ﭘﺮ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺩﺍﺩﻡ. ﯾﮏ #ﭘﺎﺳﺦ ﭘﺮ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺎﻣﮏ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﺩﺍﺩ.
ﮔﻔﺖ : «ﺗﻮ ﭼﻘﺪﺭ ﺯﯾﺒﺎ ﺣﺮﻑ ﻣﯽﺯﻧﯽ!» ﻭ ﻣﻦ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ﭘﺎﺳﺨﺶ ﺭﺍ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﺍﻭ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ﭘﺎﺳﺨﻢ ﺭﺍ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺎﺯ ﻣﻦ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ و ﺑﺎﺯ ﺍﻭ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ.
ﺍﺻﻼً #ﻓﮑﺮ نمیﮐﺮﺩﻡ ﻫﻤﺴﺮﻡ بلد باشد ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﺪ ﻣﺤﺒﺖآﻣﯿﺰ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﺪ. ﮔﺎﻫﯽ آﻧﻘﺪﺭ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺣﺮﻑ ﻣﯽﺯﻧﯿﻢ که ﻣﻦ ﯾﺎﺩﻡ ﻣﯽﺭﻭﺩ آن سوی ﺧﻂ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺍﺳﺖ.
ﺣﺎﻻ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ به ظاهر #ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﻋﺎﺷﻖ ﻫﻢ ﺷﺪﻩﺍیم. آﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﺒﯿﻨﺪ ﻭ ﺑﺸﻨﺎﺳﺪ. ﺣﺘﯽ ﮔﻔﺖ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻣﻦ ﺍﺯ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺟﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ. ﮐﺎﺵ میشد ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﻭ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﺮﺩﯾﻢ.
ﻣﺎ آﺩﻣﻬﺎﯼ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ؛
ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﻋﺎﺷﻖ ﻫﻢ ﻣﯽﺷﻮﯾﻢ،
ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻢ ﻣﯽﻣﯿﺮﯾﻢ،
ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﺍﺯ ﻫﻢ ﻟﺒﺮﯾﺰ ﻣﯽﺷﻮﯾﻢ،
ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ #ﺧﻮﺩﻣﺎﻧﯿﻢ، ﻫﻤﺎﻧﯽ ﻣﯽﺷﻮﯾﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻣﯽﺩﺍﻧﯽ!
کمی صبرکنیم و زود تصمیم نگیریم🙏
از تلاش هاتون در جهت بهبود کیفیت زندگی زناشویی خیلی سپاس گذارم🌹🌷😊
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹
سال هفتادو چهار تو شهر درس میخوندم سال اول دبیرستان بودم و با یک عده دختر دیگه خوابگاه بودیم
نمیدونم چرا ولی یک پسرخاله داشتم که اصلا به دخترا نگاه هم نمیکرد و کل دخترا چون از روستا هم که بودن به این بیچاره میگفتن ویلیام شکسپیر و منم باهاشون کلی میگفتم و میخندیدم 😂😁
هر روز کارمون این بود که هی غیبت این بنده خدا رو بکنیم ناگفته نماند منم چون از خاله ام متنفر بودم و خاطره خوبی ازش نداشتم از بچه هاشم بدم میومد 😡😒
منم پنجشنبه ها میرفتم روستا و شنبه برمیگشتم شهر
از قضا دوهفته نرفتم روستا
یک روز دیدم بچه ها ی خوابگاه به من نگاه میکنن و یواشکی میخندن منم بیخبر از همه جا
تا اینکه یکی از دوستام بهم گفت ویلیام شکسپیر برات خاستگاری کرده خانوادتم جواب مثبت دادن 😢😔
باورم نمیشد همون روز رفتم روستا دیدم بهههله از هر چی بدم میامدم سرم اومد ه یک ماه گریه و زاری کردم کسی به حرفم گوش نداد و میگفتن ما حرف زدیم نمیشه زیر حرفمون بزنیم
جالبیش اینجا هست که زابلی ها یک مثل دارن که میگن ما توف از دهانمون بندازیم بیرون دیگه تو دهنمون نمیکنیم. یعنی منو با توف یکی کردن 😢
خلاصه حواستون باشه برا پسرای مردم اسم نزارین که اگه یک وقت قسمتتون شدن خجالت نکشین 😂😂😂
الان با چند تا بچه که از ویلیام شکسپیر دارم خدا رو شکر خوشبختم 😅😍
دوستون دارم منم دهه شصتی
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
12.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آموزش دوخت روبالشتی هتلی
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🌷🌷🌷
خیلی زیباست 🍁🍂
ﻣﺎﺩﺭﯼ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﮐﺮﺩ؛
ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ! ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻣﺮﺍ ﭘﯿﺮ ﻭ ﻓﺮﺗﻮﺕ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺩﯾﺪ, ﻭ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﻢ ﻏﯿﺮ ﻣﻨﻄﻘﯽ...
ﺩﺭ ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﻟﻄﻔﺎً ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻤﯽ ﻭﻗﺖ ﺑﺪﻩ ﻭ ﺻﺒﺮ ﮐﻦ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺑﻔﻬﻤﯽ;
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﺩ ﻭ ﻏﺬﺍﯾﻢ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺎﺳﻢ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ،
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﭘﻮﺷﯿﺪﻥ ﻟﺒﺎﺳﻢ ﻧﺎﺗﻮﺍﻧﻢ،
ﭘﺲ ﺻﺒﺮ ﮐﻦ ﻭ ﺳﺎﻟﻬﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭ ﮐﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻢ، ﺑﻪ ﺗﻮ ﯾﺎﺩ ﻣﯿﺪﺍﺩﻡ.
ﺍﮔﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ، ﻣﺮﺍ ﻣﻼﻣﺖ ﻧﮑﻦ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﯽﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭ،
ﮐﻪ ﺗﻼﺵ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﺧﻮﺷﺒﻮ ﮐﻨﻢ.
ﺍﮔﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﺴﻞ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺨﻨﺪ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﮔﻮﺵ ﻭ ﭼﺸﻢ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻧﭽﻪ ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﻢ ﺑﺎﺵ.
ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﺩﺏ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ،
ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭ ﺷﻮﯼ،
ﭘﺲ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﯽ ﭼﻪ ﮐﻨﻢ ﻭ ﭼﻪ ﻧﮑﻨﻢ...؟!
ﺍﺯ ﮐُﻨﺪ ﺷﺪﻥ ﺫﻫﻨﻢ ﻭ ﺁﺭﺍﻡ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩﻧﻢ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻧﻢ، ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺻﺤﺒﺖ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺧﺴﺘﻪ ﻧﺸﻮ...
ﭼﻮﻥ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻣﻦ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ.
ﺗﻮ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ ﻫﺴﺘﯽ.
ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻡ؛
ﭘﺲ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﮔﻢ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﺎﺵ...
قبل از اینکه دیر شه
قدر پدر و مادرا رو بدونیم🧡🍁🍂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
من واقایی یک ساله ازدواج کردیم و عقدیم.😍 اقایی توی خونواده کم جمعیتی بزرگ شده و از مهر مادری هم بی نصیب بوده چون مامانش شاغله ونصف روز سرکاره. مابقی روز رو هم برای کارهای شخصی بیرونه. همین باعث شده از خونواده دور بشن و اقایی تقریبا از محبت بی نصیب بمونه. 😔😢
اقایی درون من دنبال #محبتن. همین شده برای من برگ برنده😍😜 که ازین استفاده به نفع خودم کردم. مثلا👇
وقتی که اقایی پیش منه، مدام از سر و کولش بالا میرم.
باهاش #شوخی میکنم
#ماساژش میدم
دردودل میکنم
غذاهایی که دوست داره درست میکنم
با و بی مناسبت، چیزایی رو که دوس داره براش میخرم و...
یجورایی هم براش مث دوستم و هم همسر 🙊🙈😌
همین باعث شده ک به من بیشتر #وابسته باشه و حتی وقتی که از هم دوریم براش سخت بشه تحمل این دوری.
✅ البته ناگفته نمونه ک هرمردی یه رگ خواب خاص خودش رو داره. پس بهترین روش اینه که اول رگ خواب همسرتون رو بدست بگیرید و بعد مطابق اون باهاش رفتار کنین. 😉🌹💋
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹
تازه عروسی کرده بودم اون دوران رودروایسی با شوهرو کلاس گذاشتنا بود سه چهار ماه میشد مزدوج شده بودم
اتاق من چسبیده بود به اتاقی که مادرشوهرم میخوابیدن از وسطم یه در داشت کلا صدا اونور بود
شب خوابیده بودم یهو خواب دستشویی دیدم و بعدش احساس کردم پاهام گرم شد و بیدار شدم دیدم ....
با چشای بیرون زده دویدم لامپو زدم خیره شده بودم به تشک که شوهرم بیدار شد من همش زل زده بودم به خیسی روم نمیشد شوهرمو نگاه کنم هی میگفتم وای وای
حالا اونم چیزی نگفت به رومم نیاورد تشک برعکس کردیم چون نمیشد کاری کرد لباسامو عوض کردم با خفت خوابیدم
از اونجایی که خدا خیلی مهربونه یه ماه بعدش شوهرم خواب دستشویی دید و.....
و بی حساب شدیم تا امروز که ۱۸ سال از اون روزا میگذره تا حالا اشاره ای به این موضوع نشده 😂😂😂
ولی کل پرستیژم با خودش برد لامصب 😆
✍ این یک تجربه خیلی ساده و خنده دار است ولی آنها که اندیشه میکنند درس زندگی هم یاد میگیرند
#درس_زندگی این تجربه :
زندگی متاهلی همیشه گل و بلبل نیست به هر دلیلی انسان دچار اشتباه میشه ... ولی خیلی خوب است گاهی خودمون رو در مقابل اشتباه همسرمون به تغافل ( ندیدن و نشنیدن ) بزنیم انگار هیچ اتفاقی نیفتاده
نه اینکه برای خنده دیگران آبروی همسرمون رو ببریم
✍ لازم به ذکر است چون در کانال افراد شناخته نمیشن تعریف کردن اینها نه تنها مشکلی نداره ، بلکه دلی را شاد و ذهنی را آگاه میکنن
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
10.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کیک نسکافهای کافی شاپی🎂
مواد لازم :
شکر۲۰۰ گرم
تخم مرغ ۶ عدد
آب جوش ۵۵ گرم
بیکینگ پودر ۱ ق غ
وانیل نوک ق چ
نسکافه ۲ ق غ
روغن ۳ ق غ
آرد ۲۴۰ گرم
مواد خامه :
نسکافه ۳ ق غ
خامه قنادی ۳۰۰ گرم
آب جوش ۲ ق غ
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلامم
از این برادر شوهر شجاع خاطره زیاد دارم.
جاریم میگفت شوهرم رفت حمام از اون تو صدا زد گفت شامپو کجاست؟ شامپوی تو حموم تموم شده🤨
گفتم تو رختکن روی ماشین لباسشویی....
از حمام که اومد بیرون دیدم موهاش چنان برقی میزنه🤩 گفتم چه شامپوییه این جدیده😍
موهات برق افتاده. گفت آره خیلی بوی خوبی هم داره.
رفتم دیدم با مشکین تاژ که روی ماشین لباسشویی کنار شامپو بوده موهاشو شسته.
🤪🤪
ولی خوب برق موهاش ارزشش رو داشته😅😅
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام به همگی
میخواستم منم از آچمز کردن جاری جوون بگم😁😁😁
چند وقت پیش عروسی خواهر زادم بود و من پدر و مادر شوهرم رو دعوت کردم برای مراسمشون... از اونجایی که برادر شوهر و جاری جان هم نامزد بودن اونا رو هم گفتم... اینم بگم تو عروسی خواهر زادم هیچ کادو و پولی از کسی قبول نکردن و قبلش هم اعلام کردیم که هیچ کس کادو نده... شب عروسی شد پدر و مادرشوهرم بموقع اومدن ولی خبری از برادرشوهرو جاری نشد 😏😏😏گذشت و گذشت ده دقیقه مونده به شام اینا اومدن حالا چه اومدنی با اخم تماااااااام و طلبکارانه قیافه جاری این طوری بود😠
تا آخر مراسم هم سرش پایین بود. اینم بگم که تااون موقع چندتا مجلس با جاری رفته بودم که خیلی هم میرقصید و شاد بود..
این گذشت و من خیلی ازش ناراحت بودم حتی مادرشوهرمم از کارشون ناراحت شد و بهم گفت... تا اینکه چند وقت پیش خونه مادرشوهر بودیم با برادر شوهر و جاری.. حرف از عروسی و تعداد مهمون و اینا شد... گفتن ما تصمیم داریم برای عروسیمون زیاد مهمون دعوت نکنیم یه مجلس کوچیک بگیریم.. منم گفتم آره خوب کاری میکنید تو این اوضاع گرونی اینهمه خرج کنی و بزحمت بیفتی که به مهمونت خوش بگذره بعد یه عده میان با اخم و منت میشینن... دیدم دوتاییشون سکوووووووت کردن چه سکوتی 🤣
والا بخدا بعضیا رو آدم حساب میکنی سرشون گیج میره
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•