eitaa logo
آدم و حوا 🍎
41.2هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
2.8هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
✳ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 سلام عزیزان داشتم یه تجربه میخوندم، دختر خانمی خیلی از خدا شکایت داشت من یه چیزی کلی میگم، خداوند این جهان رو با قوانین خیلی خیلی منظم آفریده، پیامبر فرستاده ، کتاب ها فرستاده و ... بعد دیگه خودش تو هر مسئله جزئی دخالت نمیکنه، دشمن هیچ بنده خودش نیست، و به جزئیات زندگی کسی کاری نداره چون از اول قوانین رو وضع کرده. اینقدر زیاد میبینم و میشنوم که خدا چرا فلان کارو میکنه؟ هدفش چی بوده با من اینجوری کرده ؟؟ چرا ظلم رو تموم نمیکنه؟ چرا ....؟ دقیق، عمیق و منطقی فکر کنیم آیا هر اتفاقی که تو این دنیا می افته تقصیر خداست؟ من که اینجور چیزا رو میشنوم خیلی تعجب میکنم انسان ها با دخالت هاشون در قوانین خداوند یک سری امراض، جنگ، ظلم و وحشت رو ایجاد میکنن، بعد میگن خواست خدا بوده و .... اونایی که خیلی معتقدن یه جور به خدا ربط میدن، بقیه یه جور دیگه. میشه یه تشبیه خیلی کوچیک کرد، مادر(خالق مجازی) رو به خداوند(خالق حقیقی) تشبیه کنیم،در یک خانواده مادر بدخواه هیچ فرزندش نیست، اگه چیزی میگه در مسیر تکامل و صلاح فرزندش میگه، هر قانونی که وضع میکنه برای آرامش اعضای خانواده وضع میکنه، بدون چشم داشت و همیشه پاداش میده، خیلی کم پیش میاد تنبیه کنه، اونم زمانی هست که اون شخص از قوانین تعیین شده دور میشه و ... این یه تشبیه بود فقط حالا خداوند رو تصور کنین، در مقیاس خیلی عظیم تر، مهربان ترو نزدیک تر! آیا درسته هر اتفاقی افتاد خداوند رو مقصر بدونیم؟ کمی سردرگریبان کنیم، نواقص خودمون روببینیم، قوانین اشتباه و روش تربیتی خانواده خودمون رو ببینیم، با از ما بهترون مقایسه کنیم، ببینیم چه اشتباهاتی داشتیم و داریم؟ درصدد اصلاح باشیم، نه مقصر شناختن، چون راه چاره نیست. از هر زندگی تجربه ای یاد بگیریم. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
داستان زندگی🌸 رها رفت تو اتاق وقتی اومد دیدم تو یه دستش روسریه تو دست دیگش نایلون مشکیه از جام پرید
داستان زندگی گفتم بهرام منم میام من اصلا نمیتونم تو خونه بشینم باید زودتر پسرمو پیدا کنم. گفت پس به هیچکس حرف نزن حتی به مامانتم نگو ممکنه از دهنش بپره جلوی داداشت بگه اونم به رها بگه همه چیز خراب بشه. قبول کردم گفتم از همین امشب بریم جلوی خونشون اما بهرام قبول نکرد، اون شب رفتیم خونه خودمون بهرام به یکی از دوستاش زنگ زد دوستش یه پراید. سفید داشت که شیشه هاش دودی بود ماشین اونو قرض کرد، گفت اگر با ماشین خودمون بریم ممکنه امید ماشینو بشناسه شصتش خبردار بشه اون شب تا صبح خواب به چشمم نیومد.. فردا صبح زود با بهرام رفتیم جلوی خونه مادر رها من چادر سرم کردم تا اگر دید نشناسه از دور وایسادیم خونه رو نگاه کردیم تا عصر خبری نشد، عصر امید از خونه اومد بیرون تا سر کوچه رفت ماست خریدو برگشت تو خونه، دیگه تا شب خبری نشد شب بهرام گفت برگردیم خونه اما قبول نکردم گفتم ممکنه شبونه بره از خونه بیرون ما نباشيم نفهمیم. اون شب اونجا موندیم منو بهرام نوبتی خوابیدیم اما بازم خبری نشد. دیگه بهرام ناامید شده بود گفت آذین شاید اشتباه کردیم اگر خبری بود حتما میفهمیدیم گفتم نه بهرام یه حسی بهم میگه بچم پیش ایناس. فرداش دوباره تا شب وایسادیم بهرام مدام میگفت بریم اما یه حس عجیبی باعث میشد قبول نکنم. شب گشنه بودیم بهرام گفت برگردیم خونه اصرار کردم اما قبول نکرد اون شبم بمونیم، ماشينو روشن کرد داشت دور میزد که برگردیم خونه یهو در خونشون باز شد امید اومد بیرون گفتم بهرام امید داره میره یه جا ماکه تا الان وایسادیم توروخدا تعقیبش کن ببین کجا میره بهرام قبول کرد، امید سوار ماشین دوستش شدو باهم رفتن. استرس عجیبی داشتم همش صدای گریه بهروزو میشنیدم. هنوز بهروزو از شير نگرفته بودم یهو سینم رگ کردو درد عجیبی گرفت جوری که دادم رفت هوا. بهرام ترسید گفت چیه آذین چت شد یهو؟ میخوای ببرمت دکتر؟ گفتم نه بهرام فقط امیدو تعقیب کن بخدا داریم به پسرم نزدیک میشیم... بخدا تمام تنم داره وجود بهروزو حس میکنه تو فقط دنبال امید برو. بهرام حرفی نزد اما باور نکرد حرفمو. ماشینشون پیچید تو یه خیابون عريض یکم جلوتر جلوی یه خونه وایساد امید پیاده شدو با دوستش رفت تو خونه سینم دردش بیشتر شد، بغض تو گلوم سنگینی میکرد گفتم بهرام زنگ بزن پلیس بگو بچمو پیدا کردیم بگو نیرو بفرستن بریزن تو خونه گفت آذین ما که هنوز مطمئن نیستیم شاید اومده خونه دوستش، نباید بی گدار به آب بزنیم گفتم بهرام من مطمئنم بخدا صدای بهروزو میتونم بشنوم گفت من صدایی نمیشنوم وایسا مطمئن بشیم بعد زنگ میزنم. منتظر موندیم اما خبری ازشون نشد حدود ۵ ساعت اونجا وایسادیم كل اون دوماه یه طرف اون پنج ساعت به طرف اصلا نمیگذشت من تو اون ۵ ساعت واقعا پیر شدم تا اینکه امید از خونه اومد بیرون خودش تنها بود، گفتم برو بگیرش اومد بیرون. بهرام گفت خب مگه بچه دستشه که برم بگیرمش؟ با چه سند و مدرکی برم جلو؟ دیدم امید رفت تو سوپرمارکت.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ادامه دارد... •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹 یه بار داشتیم با خانواده همسری میرفتیم بیرون. مادرشون گفتن که بریم سفر؟ همسرم سریع گفت: اره میاییم 😐 منم خیلی ناراحت شدم. 😒 هیچی نگفتم تا رسیدیم به مقصد. رفتم تو اتاق به بهانه تعویض لباس هام، همسرمو صدا زدم. گفتم: عزیزم! من نمیگم نریم باهاشون ولی کاش میگفتی خبر میدیم! نظر منم میپرسیدی. اگه مشکلی پیش بیاد و نریم، میگن خانمش نذاشت. من واقعا ناراحت شدم بدون قبول کردی. همسرمم گفت: قبول دارم. بعد که دوباره گفتن، همسرم گفت: مشورت کنیم، ببینیم چی میشه. خبر میدیم. منم ذوق کردم😃 تشکر 😍 ✍️ با جمله "من حس... دارم" ناراحتی تان را مطرح کنید. نه "تو مقصری!" •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
این که میگم سوتی نیست شیطنته من و خواهرم بچگی هامون خیلی پدربزرگمونو (بابای بابامونو )اذیت می کردیم یه بار پدر بزرگم آمده بود خونمون سر بزنه مامانم مشغول بود منم به خواهرم گفتم بیا سرکارش بزاریم آقا جونو خواهرمو به اصطلاح قلندوشش کردم یعنی خواهرم نشست رو شونه من( مثل کلاه قرمزی و پسرخاله که رو هم سوارشدن رفتن خواستگاری دختره )چادر مشکی مامانم و سر کردیم به خواهرم گفتم رو بگیر خلاصه شدیم اندازه قد مامانم رو هم بعد رفتیم تو اتاق  بابا بزرگمم فکر کرد مهمون اومده پاشدسرپایین انداخته کلی باهامون سلام علیک و احوال پرسی کرد(پدر بزرگم چون مومن بود عادت نداشت به زن نگاه کنه تو احوال پرسی به اصطلاح چشم هاشو پایین مینداخت)  بعدش که خوب احوال پرسی کرد و تموم شد خواهرم با چادر پرید پایین کلا بابا بزرگم هنگ بود که چرا زنه یهو نصف شد بعد که حالش جا اوند فهمید ما بودیم . یه فحس کتک مفصل هم از مامانمون خوردیم بعدش .ای آقا جونم کجایی که یادت به خیر خدا رحمتش کنه عشق من بود .خدابیامرزتت🌹 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 سلام خانوما. ممنون از ایده هاتون. موقع ازدواجم ۲۶ و شوهرم۳۰سالش بود. دوسال نامزد بودیم فقط داشتم میخوردم. میخوام به اون خانومی که میگفت شوهرش با هیچ ایده ای موافق نیست بگم , من وقتی ازدواج کردم دقیقا شوهرم همینجور بود. خیلی حالم بد بود. افسرده شده بودم. تا اینکه دست بکار شدم. موقع اومدنش آرایش میکردم. میگف اه این چیه😁 میگفتم اینجوری حالم خوب میشه 😌 دوست داشت همیشه باحجاب تو خونه باشم. اما بیرون چشمش دنبال زنها و دخترا بود. لباسای تنگ میپوشیدم.لباس خوابای پوشیده تر میپوشیدم. خودمو خوشبو و تمیز نگه میداشتم. اوایل زندگیمون حتی جامون هم جدا بود. من نصف شب میرفتم زیر پتوش.صبح که بهم اعتراض میکرد میگفتم خواب بودم متوجه نشدم 😜 مرفتم پیشش مینشستم. اگه اعتراض میکرد.میگفتم ادم تا جوونه باید از زندگیش لذت ببره 😎 زود هم بچه دار شدیم.این مسأله خیلی کمکم کرد تا بیشتر به شوهرم نزدیک بشم.خونه مامانش باهم میرفتیم. بعضی وقتا خودمو به مریضی میزدم. میگفتم پیشم بمون. چهار ساله از ازدواجمون میگذره.با هم خوشیم. اگه ما برای خودمون قائل بشیم مطمنا دیگران هم ارزشمون رو میدونن. به امید موفقیت تک تک شما تو زندگیتون •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایده جذاب •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام چنَد سال پیش که میخواستیم جهاز خواهر شوهرمو بچینیم من اومدم یکی از وسیله هارو ببندم و سرهم کنم چشمتون روز بد نبینه یه تیکه ش شکست 😱😱😱 فقط شانسم گفت کسی نبود منم قیافه یه مظلوم بخودم گرفتم و بهش گفتم وای مریم جان این توی جعبه شکسته بوده موقع خرید متوجه نشدی 😅😅😅 اون بیچاره م باور کرد😜😜 مریم جان حلالم کن🥺🥺 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام خاطره ایی ک میخام بگم برا مادرم و مادر شوهرمه... مادر شوهرم حدودا هفتاد سالش بود یک ساله ک فوت شده خدا بیامرز خودش تعریف میکرد که داشتم توی کوچه با بچها بازی میکردم رفتم خونه دیدم یه پسره غریبه تو حیاطه ، به مادرش میگن این کیه میگه شوهرته دیگه خدا بیامرز میگه مثل میخ سرجام ایستادم یعنی چقد آدمای قدیمی بدبخت و بیگناه بودن ک از توی کوچها میاوردنشون عقدشون میکردن بدون اینکه خودشان هیچ دخالتی داشته باشن مادرمم شصت سالشه تعریف میکنه میگه منو ک میخواستن عقد کنن مادرم صدام کرد منو آوردن توی حیاط (خانهای کاه گلی قدیمی داشتن) یه کیسه زیرم پهن کردن گفتن همینجا بشین الان میخوان بیان عقدت کنن 😂😭😂😭 هم مادرم هم مادر شوهرم زندگی موفقی داشتن و دارن ولی الان دختر و پسرا خودشون میبرن و میدوزن ، توی بهترین امکانات عروسی میگیرن بازم از زندگیاشون گله مندن و کارشون ب جدایی میکشه •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
یبارم بچه که بودم تابستون رفته بودیم روستای پدرم اینا ،بعد منو دخترعموم و دختر عمم حوصلمون سر رفته بود،نمیدونستیم چیکار کنیم،مامانبزرگم با خانمای روستا بعضی وقتا اش میپختن جمع میشدن یه جا و دورهمی آش میخوردن ماهم خیلی خوشمون میومد،خلاصه تصمیم کبری گرفته شد،رفتیم به همه خانما گفتیم مامان بزرگم اش پخته گفته بعداز ظهر بیاید که دورهم باشیم،چشمتون روز بد نبینه بعد از ظهر خانما خوشحال اومدن که آش بخورن،مامانبزرگم و مامانم و عمم مونده بودن که اینجا چخبره خلاصه خانما گفتن نوه شما اومدن مارو دعوت کردن،بنده خدامامانبزرگم سرخ شده بود از خجالت خلاصه قول فردا رو داد به خانما واوناهم رفتن،ولی ما یه کتک مفصل نوش جان کردیم🙈🙈🙈🙈 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
من همیشه روزای مهم گندای مهمی میزنم روز پاتختیم بود از ارایشگاه اومدم همه مهمونا اومده بودن همه زوم کرده بودن رو من چندتا خانومم داشتن میرقصیدن تا اومدم نشستم رو مبل شروع کردم بلند بلند دست میزدم جوری که انگار اومدم برنامه عمو پورنگ انقد حرکتم ضایع بود خانومه که میرقصید از وسط اومد دستامو گرفت در گوشم گفت تو دست نزن عزیزم  خدا به روز هیشکی نیاره الان با خودشون گفتن چه عروس خوشحالی...چه عروس منگلی......😭😭😭😭😂😂😂😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 😂 چند سال پیش مامانم از کربلا برگشته بود ، یک هفته بود که خونه ی ما مهمان زیاد می اومد واسه دیدن مامانم 😅 آخر هفته شد همه اعضای خانواده حاضر شدیم از خونه بزنیم بیرون 😍 یهو زنگ خونه رو زدن ، ما هم که اصلا دلمون نمیخواست ضدحال بخوریم در رو باز نکردیم 😬 هرچی در زدن ، زنگ زدن ما در رو باز نکردیم تا اینکه دیگه صدایی از پشت در نیومد 😉 داداش بزرگم گفت برو از زیر در نگاه کن ببین رفتن ؟ منم رفتم از زیر در نگاه کنم که دیدم اونا هم دارن از زیر در منو نگاه میکنن 😝 خلاصه مجبور شدیم در رو باز کنیم و کلی خجالت بکشیم 🙈🤣 🌼•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
من برای عقدم توی محضر وقتی عاقد گفت عروس خانم وکیلم دیدم هیچکس هبچب نمیگه یهو سرمو بلند کردم دیدم خالم جلومه یهو بلند بهش گفتم خو بگو دیگه بعد فهمیدم چه سوتی دادم شانس آوردم مامانم جلو چشمم نبود و کنار شوهرم نشسته بود وگرنه تا آخر مجلس مبخواست چشم غره بره بهم😂😂😂  هنوز که یادش میفتم مبگم آخع دختر چت بودیهو بلند اینو گفتی خو اشاره میداپی 😂😂😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•