من یه بار تو عروسی بودیم سر میز نشسته بودیم موقع شام بود .گفتن بفرمایید تو سالن غذا خوری ،همه ام یهو بلند شدن برن شام که یهو دیدم دخترم که ۳ سالش بود دم در ایستاده ،همه ام دارن هجوم میبرن سمتش که برن برا غذا.
منم دیدم خ خطرناکه کفشام که پاشنه بلند داشت در اوردم و
رفتم رو میز و یکی یکی میزا رو با پرش رد کردم
رسیدم بهش بغلش کردم
حالا که به خودم اومدم .همه اینجوری🤤🤤🤤🤤🤤🤤
من پیروز مندانه که دخترمو نجات دادم اینجوری😁
وای ابروم رفت همه فکر کردن من برا غذا این کارو کردم😂😂😂😂😂😂😂
تازه سر میزا که میپریدم بعضی هاش سرش نشسته بودن هنوز .شوک شدن که من چمه😂😂😂😂😂
شانس اوردم با کله نیفتادم پایین😂😂😂😂😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹
سلام
وقتتون بخیر
من خیلی وقته عضو کانالتون هستم و یک ساله که عروسی کردم.
یه کاری که من همیشه انجام میدم و حس میکنم باعث شده همسرم بیشتر مشتاق بشه به اینکه بیاد خونه اینه 👇
همیشه وقتی میاد خودم درو وا میکنم و ازش استقبال میکنم و بغلش میکنم و نازش میکنم یه جوری که انگار خیییلی وقته ندیدمش.
حتی اگه با کلید درو وا کنه ، دستم بند باشه هم سریع میدوئم میام پیشش و میگم سلام عشششقم.
یا اگه مهمون داشته باشیم یا خونه مادرشوهرم باشیم شوهرم بیاد،تا میره تو اتاق لباس عوض کنه منم میرم تو اتاق و بهش خوشامد میگم.
ما اکثر جمعه ها میریم خونه مادرشوهرم. بعضی وقتا یواشکی بهش پیام میدم و حرفای عاشقونه میزنم
یا میره تو اتاق منم به یه بهونه ای میرم و میگم دلم تنگ شد برات.
همسرم خیلی دوس داره اینکارارو. تو خونه هم که هستیم هر یکی دو ساعت میگه بیا پیشم،یا خودم میرم کنارش میگم انرژیم تموم شد شارژم کن 😂
خلاصه جوری شده که حتی وقتی که مهمون داریم طاقت نداره دو ساعت ابراز علاقه نکنه اگه برم تو اتاق یا تو مطبخ میاد یواشکی میاد در گوشم حرفای عاشقونه میزنه 😍
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانه داری
اجاق گاز، فر، ماکروویو و ظروف رو با این ترفند، خیلی آسون برق بنداز.
#خانه_داری
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
12.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کباب تابه ای لیمویی
مواد لازم
گوشت چرخ کرده 400 گرم
پیاز متوسط 1 عدد 🧅
نمک🧂
ادویه (فلفل، زردچوبه، کاری)
زعفران دم کرده کره
آبلیمو 2-3 ق غ🍋
#کباب_تابه_ای
#کباب_تابه_ای_لیمویی
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹
#ایده_تربیت
ایده ی من به درد هر کسی میخوره، مخصوصا اگر بچه دارین.
ما هر شب یه #رای گیری داریم و کسی که اون روز بهتر از بقیه باشه میشه #قهرمان خونه.
این باعث شده با هم مهربون و خوش اخلاق باشیم تا قهرمان شب، ما باشیم.
بعد قهرمان خونه یه #تفریح کوچیک در نظر میگیره و با هم انجام میدیم و کلی #لذت می بریم. یعنی هر شب یه تفریح کوچیک داریم.
تفریحاتی که ما در نظر می گیریم:
#بازی قایم باشک ،
#مسابقه انار خوری ،
#شمع روشن کردن روی تراس
گاهی بیرون رفتن
پارک یا حتی
بستنی خوری
و کلی شاد میشیم.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🔴حکایت عجیب زنی که هرشب جمعه درقبرستان می خوابید...🔴 واقعی🧷
مادر يكى از شهداى جنگ تحميلى پس از دفن شهيد خود هر شب جمعه را تا صبح سر مزار پسرش در گلزار شهدا میخوابید و پس از طلوع آفتاب روز جمعه به خانه بر مى گشت .اين روش مدتى ادامه داشت و اين كاربصورت يك عادت براى اين مادر شهيد شده بود. تا اينكه آن زن خود بخود دست از اين كار برداشت.از او پرسيدند: چه شد که خوابيدن در قبرستان را رها كردى ؟پیرزن گفت : شبى از شبها وقتى به خواب رفتم ، ديدم تمامى شهداى آن قبرستان ساكهاى خود را بسته و آماده مسافرت هستند، از فرزندم پرسيدم : مادر جان دوستانت عازم كجا هستند؟پسرم با غصه گفت : مادر جان ،اتفاقی افتاده که....😔👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3078488073C9f200627db
مو به تن آدم سیخ میشه😭👆
⛔️دعای پایبند کردن شوهر به زن و زندگی⛔️
اگر شوهر به زن دیگر تمایل پیدا کرده یا از زنش سرد شده و مالش را جای دیگری خرج میکند یا مدام بداخلاقی میکند و محبتی به همسرش ندارد و بی حوصله یا خسیس شده این دعا را بنویسد و در لباس خود نگه دارد ، شوهرش میل به زن دیگری نمیکند و از غریبه سرد میشود و محبتش به همسرش چند برابر میشود..👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3078488073C9f200627db
انقدر این دعا قویه که یه روزه اثرشو میبینید😳👆
حالا از عمه هام بگذرم خودمم اصن واسه خودم یه وضعیم....ینی فک کنم تو ژنمونه سوتی دادن دبیرستانی بودم یه روز صبح که داشتم میرفتم مدرسه از یه کوچه باریک باید رد میشدم وهیچکس تو کوچه نبود یه هو دیدم اخر کوچه یه پسر جوون داره میاد وحالا هی با خودم میگم تو این کوچه باریک وتنگ وخلوت واین پسره و من و واااای حتما یه متلکی چیزی میگه شیش دونگ حواسم بهرفتارهای این پسره بود وحسابی خودمو اماده کرده بودم که تا خاست کاری یا حرفی بزنه واکنش به موقع داشته باشم کم کم نزدیک ونزدیکتر میشد ومن....آمادتر واسه دفاع از خودم تااینکه نزدیکم شد گفت سلام حال شما منم با تمام قوای دفاعیم داد زدم خفه شو کثافط اشغال و....یهو دیدم متعجبانه داره نیگام میکنه وبعد یه صدای دیگه ازپشت سرم میاد که ممنون شما خوبید برگشتم دیدم بله یکی از درهای خونه باز شده واقایی داره موتورشو میاره بیرون .....ینی اون لحظه دوست داشتم زمین دهن باز کنه ومنم بپرم توش.....تا مدتها مسیرمو طولانی میکردم که از اون کوچه تنگ نرم....😂😂😂😂😂😂😂
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
یه بار هم خواهرم از یه واسطه ایی یه خاستگار واسش اومده بود واز قرار این خاستگاره دوست شوهره من بود و به خاطر یه جریانی ما نمیخاستیم اقای خاستگار متوجه بشن که شوهرمن دوستشونه چون اگه متوجه میشد همون اول کات میکرد ولی اگه متوجه نمیشد بعد بعله برون واینحرفها دیگه کات نمیکرد وچون مورد خوبی بود ما خیلی به پدرمون که ساده اس میگفتیم حواست باشه که چیزی راجع به شوهر من نگه از قرار تا خاستگار وخانوادش اومذن پدرم بی برو بگرشت گف راستی از دوستت چه خبر داماد متعجبانه گف کدوم دوستم وپدرم اسم شوهرمو اورد بله واقای دوماد کنسل کرد...😂😂😂
زن داداشم
تعریف میکرد
تو بچگی میرن روستای پدریشون
و به اصطلاح بچه شهری بودن
و زیاد با محیط روستا اشنا نبوده
با داداشش داشته چرخ میخورده
که یهو یه سگ بزرگ میفته دنبالشون
اینم از ترس برادر پنج ساله اش
هل میداده طرف سگه
خودش هی فرار میکرده
بدبخت برادرش😂😂😂😂😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
اینم خاطره جاریمه براتون میزارم پارسال این موقع برادر شوهرم بادوستاش رفتن کربلا این یه هفته راهم توی موکب ها بین مردم میخوابیدن بعد که اومدن یه شب جاریم میگفت شوهرم خواب بود من کنارش با تاپ دراز کشیده بودم یهو پاشد از خواب یه کشیده زد توگوشم گفت چرااینجا خوابیدی بین این همه مرد این چیه پوشیدی بعد پتو میکشه رو جاریم ومیخوابه جاریم هم هنگ کرده بوده هی میگفته اینجا خونمونه خوب شوهرش پامیشه میگه فکرکردم هنوز کربلام توی موکب ها خوابیدم بعد کلی میخندن😆😆😆
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
#داستان_زندگی 🌸🍃 کم کم رابطمون شکل گرفت هرروز على رو میدیدم ... و روزهای تعطیلی با على میرفتم بیرو
داستان زندگی
رو به داداشم کردم گفتم من بزرگتر دارم اونم پدرمه بهتره جلو زنتو بگیری تو حریم خصوصی دیگران وارد نشه درست نیست بشین براش بزرگتری کن اون بیشتر از من به بزرگتر نیاز داره که یکی بالاسرش باشه بهش توپ و تشر بزنه..
اینارو باحرص گفتم ... بعدشم رفتم تو اتاقم ولی دست و پاهام می لرزید قلبم تند تند میزد حال خرابی داشتم
تا شب از اتاق بیرون نیومدم، تو فکر این بودم این زنجیرو کجا بزارم... تصمیم گرفتم بدم میترا برام نگه داره
بلند شدم بهش زنگ زدم جريان تعريف کردم، اونم گفت فردا با خودت بیار مدرسه تا زمانی که اینا هستن برات نگه دارم بعد بیا ببر.
کلا خواهر برادرام دیر به دیر خونمون میومدن. روز بعد زنجیرو دادم میترا، چندهفته ای بچه ها خونمون موندن من خیلی با داداش و زن داداشم سرسنگین بودم هرچقدر زن داداشم خواست بهم نزدیک بشه از دلم دربیاره من ازش فاصله میگرفتم.
بچه ها بعد چند هفته از اینجا رفتن و من دوباره زنجیرو از میترا گرفتم اوردم خونه دلم چقدر براش تنگ شده بود..
من و على شبها با هم تلفنی حرف میزدیم.. از زندگیمون آیندمون هزارتا آرزو داشتیم...
علی گفت می خوام بیام خواستگاریت... منم گفتم بزار دیپلم بگیرم بعد بيا، اونم قبول کرد چند ماهی بمونه.
خلاصه خرداد شدمن امتحان دادم و قبول شدم ... به علی گفتم قبول شدم اونم خوشحال شد برام کادو خرید..
یه روز باهم قرار گذاشتیم رفتیم بیرون بهم گفت دیگه نمی تونم دور ازتو بمونم تنهایی سختمه بزار عمو رو بفرستم با مادرم بیاد...
منم گفتم باشه ولی از جواب پدرم می ترسم، گفت نگران نباش تو این مدتی که پیشش کار کردم، اخلاق و رفتارمو میدونه..
منم چیزی نگفتم فقط سرموتکون دادم..
بعد یک هفته عموی علی با پدرم صحبت کرد و اجازه خواستگاری گرفت
پدر منم فرصت خواست تا اطلاع بده، شب اومد خونه صدام زد جریان و گفت که على و مادرش می خوان بیان خواستگاری..
مادرم تا فهمید شوکه شد گفت نه به هیچ وجه اجازه نده ما پیش عروسا و دومادامون خجالت زده میشیم همشون رسم دارن بهشون چی بگیم دومادمون کارگر زیردست تو بوده..؟
بابام حرفی نزد من گفتم مگه على خدا نداره مامان .. چون پدر نداره زحمت کشه به تیپ و قیافه دومادات نمی خوره...میخوای یکی بیاد پولدار با اصل نصب که پزشو پیش فک و فامیل بدی....
اون شب کلی با مادرم بحث کردم که با مخالفت شدید مادر و پدرم روبه رو شدم منم تا صبح بیدار بودم و اشک ریختم.
روز بعد علی رو دیدم حال روحیمو دید فهمید حالم خرابه گفت چی شده؟ گفتم هیچی.. و از کنارش رد شدم، رفتم پیش میترا جریانو گفتم اونم ناراحت شد.
ظهر موقع اومدن به خونه على جلو راهم سبز شد گفت بیا بریم یه گوشه ای کارت دارم..
باهاش رفتم، گفت چرا حالت اینجوریه با خودت چیکار کردی از صبح تاحالا دیدمت فكرم همش پیشته...
یهو بغضم ترکید گفتم خونوادم قبول نمیکنن ازدواج کنیم....
بی هوا گریه کردم اونم منو ارومم میکرد میگفت من نمردم که کنارت هستم تا هروقت خودت بخوای من رهات نمی کنم غزل جان....
ادامه دارد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
اون وقتا که تازه 206 اومده بود یه روز من و خواهرم باهم رفتیم خیابون.موقع برگشت پسر عموم که تازه 206 خریده بود رو دیدیم اونهم اصرار که سوار بشید برسونمتون.ما هم سوار شدیم و هر دو نشستیم عقب.توی راه یه جا نگه داشت گفت من باید یه چیزی به این مغازه تحویل بدم بشینید الان میام.ما هم تا پیاده شد شروع کردیم که چه بیشعوره.حداقل نگفت یه آبمیوه براتون بخرم.اصلا نمیدونستیم صندوق 206 که باز میشه به داخل اتاق راه داره.یکدفعه دیدیم یکی پشت سرمون گفت من که چند بار گفتم چیزی میخورید بگیرم.شما گفتید نه.....دیگه ما اون لحظه ناااابود شدیم😂😂😂😂😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•