15.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍔#خوراک_بادمجون
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹
سلام ممنونم از کانال خیلی خوبتون
من زندگی کاملا عاشقانه دارم
شوهرم خیلی مردخوبیه از همه لحاظ عالیه
ولی هیچ کس کامل نیست ،
منو شوهرم هر وقت دعوا میکنم برمیگرده میگه تو اصلا زن خوبی نیستی ، تو همش دروغ میگی ، تو همش ....
همه ی خوبی های ادمو میذاره پای یه بدی که دارم
من اصلا تو دعوا اینطور نیستم بخوامم چیزی بهش بگم میگم تو چرا امروز به من این حرفو زدی نه این که بخوام همه ی خوبی ها را خراب کنم
همیشه قهر میکردم بعد خودش میومد معذرت خواهی و ببخشید دست خودم نیست من همیشه عصبانی که میشم همینجوریه و......
منم یه روزتصمیم گرفتم خیلی قاطعانه البته نه با قهر ؛ نه با دعوا
چرا تو عصبانیتت این شکلیه ؛ شبش با هم دعوامون شد طبق معمول همون حرفا را بهم زد منم ناراحت نشدم فقط تصمیم گرفت به وظایف همسریم عمل کنم اصلا به روش نیوردم شبش با دوستاش رفت بیرون ساعت 2شب اومد منم اصلا به روم نیوردم اومد خونه گفتم خوش گذشت 😒
گفت ممنون تعجب کرده بود که چرا غر نزدم چرا ازش هیچی نپرسیدم چرا و...
صبحش ازخواب پا شدیم گفت میرم سالن ، گفتم بزار صبحانه بهت بدم تا برو ؛
دیگه داشت ازتعجب شاخ درمیورد 😳
گفتم فهمیدم زندگی با عشق برا تو اصلا فایده نداره توعشق منو نمیفهمی به این نتیجه رسیدم که مثل بقیه مردم باهات رفتارکنم
اونم اصلاچیزی نگفت شبش با یه دسته گل وشیرینی اومد خونه و الان چند وقته دیگ تو دعوا همه چیزا قاطی نمیکنه😊
میخوام اینابگم که همیشه خوب بودنم دل میزنه
✍ یکی از بدترین کارها اینست که موقع دعوا همه بدی های گذشته رو جلوی چشم ادم بیارن
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
خدا بیامرز مادر بزرگم ... سال های آخر عمرش اومد شهر تا با ما زندگی کنه هر موقع داخل تلویزیون آقایی رو می دید سریع پاهاشو جمع می کرد و به ما هم می گفت ننه مرد نامحرم داره شما رو می بینه زود روسری بزنید سرتون... لباس با حجاب بپوشیدو... ما هم می خندیدیم و اون هم زیر لب می گفت واویلا... دوره ی آخرالزمان شده... حیاتون کجا رفته... بذار تا پسرم بیاد حسابتون رو برسه، هر چقدر هم می گفتیم آخه ننه چطوری آدم به این بزرگی می تونه بره توی این جعبه🙄بنده ی خدا مجاب نمی شد مخصوصا موقعی که مجری داشت با بیننده ها سلام علیک می کرد فکر می کرد واقعا ما رو می بینن مودب مینشست و شروع میکرد به احوالپرسی...
🍀🍀🌸🌸🍀🍀🌸🌸
🌸🌸🍀🍀🌸🌸🍀🍀
#اعتراف
24 سالم بود که با عشقم آشنا شدم، دانشجو حقوق بودم و وقتی لیسانس رو گرفتم رفتم سربازی، سال اول سربازی خیلی عالی گذشت ولی سال دوم رفته رفته سرد شد، وقتی متوجه شدم که ازدواج کرده، آسمون رو سرم خراب شد، اون تنها کسی بود که عاشقش بودم، هیچ وقت نخواستم سوءاستفاده کنم ازش چون وقتی نگاش میکردم انگار دنیا مال من بود، مگه چی میخواستم ازش!؟ سعی میکردم از سرم بیرونش کنم. آزمون دادم وکیل شدم خونه و ماشین خریدم ولی بازم از یادم بیرون نمیرفت.
بعد ها خبر اومد که با شوهرش تصادف کردن و.... الان که اینو مینویسم بالا قبرش هستم و فقط بهش میگن، آرام بخواب دنیای من... 🖤
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
دوستم پوستش سفید و بدون هیچ لکی بود همیشه بهش حسودیم میشد !
تا اینکه اینو تو کیفش پیدا کردم
اعتراف کرد ازاین کرم میزنه گفت به هیشکی نگو🤫
پرسیدم از کجا میخری ؟گفت ازاینجا👇
https://eitaa.com/joinchat/2759983411Cdc26d961b4
همشون ضمانت کیفیت دارن😍👆
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹
سلام
خیلی ممنون از کانال خوبتون
و ممنون بخاطر ایده ها و تجربه ها
من نزدیکه دو ساله که عضو کانالتونم
اوایل فقط مطالب رو میخوندم و روی اونا فکر میکردم
زندگیه من هم مثل بقیه خیلی مشکلات داشته وداره😔
اما از پاییز پارسال تصمیم گرفتم برای زندگیم یه کاری بکنم، پس از مطالب شما استفاده کردم و آروم آروم تغییر رو از خودم شروع کردم
چند ماه اول شوهرم مثل قبل بود
ولی وقتی دید که واقعا عوض شدم و دارم تلاش میکنم، اونم آروم آروم شروع به تغییر کرد
کسی بود که شبها ساعت دوازده زود تر نمی آمد خونه 😫😔
اما کم کم زودتر میامد و حتی بعضی شبها بعد از بستن مغازه جایی نمیرفت و یک راست میامد خونه😊
حالا دیگه یکی دو شب توی هفته بعد از کار دیر میاد خونه، اما نه خیلی دیر.
امیدوارم بتونم با کمک خدا و تجربه های شما دوستان زندگیم رو بهتر کنم.
شوهر من که بزور یه چایی درست میکرد، حالا چند ماهی میشه که هفته ای یکبار شام درست میکنه😃
من و دخترم هی ازش تعریف میکنیم، اونم کلی ذوق میکنه، واقعا دست پختش خیلی خوبه😉
چندسالی بود که بخاطر رفتارهای اشتباه من، دیگه توی کارهای خونه و خونه تکانی خیلی خیلی کم کمکم میکرد
اما چند روز پیش کمکم کرد یه موکت رو جابجا کرد، اونقدر ازش تعریف کردم و قربون صدقه اش رفتم، که دیشب خودش اومد و کمد بچه ها که چند ماه بود کشوها و درش خراب بود رو بدون اینکه من بهش حرفی بزنم درست کرد،
خیلی ذوق کردم و هی میگفتم، میدونستم لازم نیست ببریم در مغازه که درستش کنند، و شما بلدی درستش کنی، اینقدر خوشش اومد که نگو😃
خلاصه اینکه یاد گرفتم که اگه عیبی توی رفتار و اخلاق همسرم دیدم، اول ببینم خودم چطور رفتار کردم که اینطوری شده، و سعی میکنم با توکل به خدا و صبر درستش کنم، چون واقعا خیلی خیلی دوستش دارم.😍
راستی هیچ وقت فصل اول زندگیتون رو با فصل آخر زندگی دیگران مقایسه نکنید🙂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🔴تکنیک #بهبودرابطه_همسران
👈نام تکنیک: استقبال و بدرقه
🔴استقبال
✍وقتی مرد آمد، زن به استقبال برد. در جلویش بلند شود. پدر در جلوی پسرها _اینگونه_ بزرگ می شود. چیزی دستش هست بگیرد. فکر کنید مهمان است چطور تحویلش می گیری، همسرت را همینگونه تحویل بگیر، به شوهرت بگو،خوش آمدی.
🙈 همسرت به خانه می آید، نگویید 5 قرار داشتیم چرا حالا آمدی، این را چند دقیقه بعد با کلام خوش به شوهرتان اینگونه بگویید: نگرانت شدم قرار بود ساعت 5 بیایی.
🔴بدرقه
✍وقتی شوهرت بیرون می رود، حتماً به بدرقه اش بروید. بگویید: به سلامت، مواظب خودت باش. نه اینکه از سرجایتان تکان نخورید و بگوید در را هم ببند. زندگی همین شکلی سرد می شود.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
••✾🍀🎗🌹🎗🍀✾•
#بازگشت_گریخته
#بازگشت_غايب
🔰اگر همسر یا فرزند کسی خانه اش را ترک کرده یا گریخته باید در یک سوم از شب گذشته در محلی خلوت پس از خواندن دو رکعت نماز ۱۷بار سوره جن را در حال نشسته بخواند مخاطب یا فرد مورد نظر هرکجا باشد آرام و قرار نگیرد بزودی به خانه برگردد.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام
این سوتی مال خواهرمه
این خواهر من دانشجوعه و البته شاغل
زنگ میزنه به خواهر بزرگم و میگه انگار حقوق بابا رو ریختن، بیا بریم فروشگاه رفاه یکم وسایل بخریم
این دو تا هم با هم میرن خیلی شیک و باکلاس کلی وسایل میخرن و میارن حساب میکنن و کارگرای فروشگاه که میبینن دوتا خانم اینهمه خرید کردن خودشون همه ی کیسه هارو میذارن تو ماشین
خواهرمم کارت و میده حساب کنه صندوق دار میگه موجودی کمه
اونم میگه ن دو ملیون و خرده ای توش دارم😌
بعد که موجودی میگیرن متوجه میشن
دویست و خرده ای پوله نه دو میلیون که اونم یارانه ریختن اونقد شده 😥
اینا که بدجور ضایع میشن میگه خواهر کوچیکم میگه بیا بقیه پولشونو تا اخر ماه براشون اینجا تی بکشیم😂
ک اخر سر زنگ میزنن دامادمون کارت به کارت میکنه بقیشو
نتیجه اخلاقی :صفرا رو درست بشمارید😆😜
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
داستان ازدواج دوستم جالبه، عاشق همکارمون شد، متاسفانه دختر خانم دچار لکنت زبان بود و خیلی بخاطرش خجالت میکشید، رفیقم باهاش آروم آروم دوست شد، یبار اومد بگه اون لکنتت زیباترین آهنگیه که میشنوم، جای لکنتت گفت لنکنت😐😂 دختره که از خنده منفجر شد، منم از خنده اشک میریختم😂🤦♂ آخر ازدواج کردند😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
داستان زندگی شقایق اینطوری گریه نکن آخرش اینه که فرار می کنیم از دستشون دیگه؟! اول با زبون خوش
داستان زندگی
خندید و گفت: چیکار کنم رسیدم دارم وسایلامو جا به جا می کنم..
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: حالت خوبه؟
با صدای مهربونی گفت:بله خوبم
نیم ساعتی حرف زدیم و بعد
از هم خداحافظی کردیم و قرار شد بهم خبر بده که چه طوفانی به راه میشه.
چند روز گذشت خبری از شقایق نشد. چند بار از صبح بهش زنگ زدم ولی جواب نداد.
نگران شده بودم می ترسیدم اتفاقی افتاده باشه.
نتونستم صبر کنم تصمیم گرفتم واسه همیشه یبار باهاشون روبه رو بشم.
من که قرار بود اول آخر این کارو کنم و برم خونشون پس چه بهتر که کار رو همین حالا می کردم.
یکم وسیله برداشتم و به طرف شهرشون راه افتادم.
خوب می دونستم آدرس خونشون کجاست البته با چیزایی که شقایق گفته بود یقین پیدا کردم که هنوزم همون جا زندگی می کنن.
سعی می کردم به خودم مسلط باشم و استرس نگیرم.
من و شقایق کار رو تموم کرده بودیم امکان نداشت از آبروی دخترشون بگذرن.....
و عشقشو نادیده بگیرن. حتی اگه جلوی چشمام می شکستن هم برام مهم نبود.
چون زندگی منو که می تونست خیلی قشنگ تر از این حرفا باشه اونا خراب کرده بودن...
ساعت نه شب بود که به مقصد رسیدم. جلوی درشون که قبلا زمان زندگی با یاسمن یه بار مهمونی اومده بودیم و می شناختم توقف کردم.
در رو عوض کرده بودن. چه عجیب بود که خاطرات گذشته ام هنوزم یادم بود!
از ماشین پیاده شدم زنگ در رو فشردم. نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط شم.
من پسربچه ی پرشروشور نبودم که بخوام کار بدی کنم بلکه قصدم ازدواج با شقایق بود.
صدای مردونه ای گوشی رو برداشت و گفت: بله؟..
با جدیت تمام گفتم: منم، فرزاد!.. یکم مکث کرد و گوشی رو کوبید.
می دونستم مثل قدیما زود جوش میاره.
الان میومد و کلی هوچی گری می کرد ولی مهم نبود من واسه عشقم هر کاری می کردم.
در خونه باز شد. یوسف پشت در بود درست همون شکل قدیم فقط با موهای تک و توک سفید و صورت چروک افتاده.
انگار حسابی این سالها عصبی شده بود و دور چشماش پر از خط حرص خوردن بود.
با دیدن من اخماشو کشید تو هم که لبخندی زدم و گفتم: سلام آقا یوسف! مشتاق دیدار! تعارف نمی کنی بیام تو؟..
نگاهی به کوچه انداخت و از یقه ام گرفت و تقریبا منو کشید داخل خونه.
یقه ام رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم: آقا یوسف من واسه دعوا نیومدم.
اگه پای دعوا وسط باشه خودتم میدونی بلدم...
این اواخر باشگاه می رفتم و حسابی هیکلم سرحال بود. با جدیت پرسیدم: شقایق کجاست چرا گوشیش خاموشه؟ نکنه اذیتش کردید؟..
با صدای بلندی گفت: خفه شو اسم دختر منو نیار.
مرتیکه تو همسن منی خجات نکشیدی دختر بچه ی بیست ساله رو گول زدی؟ ازت شکایت می کنم بلایی سرت میارم که...
همون لحظه نگین اومد بیرون.
باورم نمی شد.. انگار اونم از دیدن من حسابی شوکه بود. خیلی افتاده شده بود، اگه نمی دونستم اون نگینه امکان نداشت بشناسمش.
با دیدن من از همون جا جیغ زد: یوسف پرتش کن بیرون مرتیکه ی بی ناموسو! بذار زنگ بزنم به پلیس..
خندیدم و گفتم: بزنید. اتفاقا خیلی خوب میشه تا پلیس بیاد و ببینه گردنبند گرون قیمت همسر مرحومم تو گردن دختر شماست.
ادامه دارد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
خانمی که گفتن تو مراسم شوهر عمشون گفتن زلزله اومده و مراسمو بهم زدن😂😂😂😂😂اونقد خندیدم،اشکال نداره جونم ناراحت نباش پیش میاد
من تو مراسم سوم شوهر عمم که سال ۸۹بود منم اونموقع ۱۱یا۱۲سالم بود همه تو خونه مرحوم ناهار خورده بودن و منتظر بودن اتوبوسا بیان تا بریم سرخاک تو خونه هم خانم مداح داشت روضه میخوند منم به همراه چنتا بچه ها جلو دره خونه بودیم که من یه اتوبوس دیدم داره میاد فوری رفتم به همه گفتم اتوبوسا اومدن بیاین زووباشین یه ساعته منتظرن خودمم رفتم واااای دیدم هیچ اتوبوسی نیس از یکی از بچه ها پرسیدم پس کو اتوبوس گفت اتوبوسی نیومده یکیش اومد رد شد از اینجا رفت
برگشتم دیدم همه خانما تو حیاطنو دارن کفش میپوشن که برن سوار اتوبوس شن😵مونده بودم کجا خودمو قایم کنم که دیدم داییم اینا اومدن برای فاتحه خونی فوری پریدم تو ماشین داییم،همه خانماهم داشتن دنبال اتوبوسا میگشتن و منم پناهنده بودم به ماشین داییم و نمیزاشتم جایی بره😂میگفتن الان تو بری من باید برو اونجا واحتمال تیکه تیکه شدنم هست🥴که همه هم داشتم دنبالم میگشتن که لیلا کجاس😂میخواستن ادبم کنن😂بالاخره اتوبوس با یه ساعت تاخیر اومد و خانما رفتن سرخاک و برگشتن و خرابکاری من یادشون رفت😁
قوربون شما لیلون(آ.شرقی)
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از بین بردن جوشهای سرسیاه
با کمک این ساده و طبیعی
❌با پزشک هم مشورت شود
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•