#اعتراف
با خالم رفته بودم بیرون برگشتنی مامانم گفت فندک بگیر این تو ذهنم بود ی دوتا مغازه رفتیم گفتم فندک دارین چند؟ گفتن تموم شده، مغازه سومی که رسیدم گفتم فندک چندک:/
فروشنده هم گفت چندک تمامک🤦♀️😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
داستان زندگی روی همون تخت دراز کشیدم و دستمو گذاشتم زیر سرم، انقدر همه چیز خوب بود که به ثانیه نک
داستان زندگی
بالاخره نخ درو کشیدم و با ترس رفتم توی حیاط، از اینکه قدم از قدم بردارم میترسیدم..
گوشه حیاط کنار قفس مرغا نشستم، دعا کردم حمید برگرده حداقلش این بود که سعید یا هر سگی نگاه بد به من نمیکرد...
دیدم اصلا صدایی نمیاد رفتم بالا و دم اتاقم، دیدم اصلا کسی متوجه نشده من نیستم..!
و سعید هنوز کف زمین ولوعه.. عشرت رو صدا کردم و گفتم حمید توی اتاق من فکر کنم یجوریش شده که گفت زبونتو گاز بگیر خدا نکنه، سقت سیاه، از وقتی تو اومدی و نحسی اوردی این اینجور شده وگرنه یه پارچه اقا بود...
حوصله بحث باهاش نداشتم، از خودم دفاع نکردم، زیر لب گفتم خواب به خواب شه ایشالا و رومو اونور کردم،
همین حرف کافی بود تا عشرت حمله کنه سمتم..
روی سینم نشست و محکم زد توی گوشم، جیغ میزدم و نفسم بالا نمی اومد و به شماره افتاده بود..
دیگه اخریا جیغم نمیزدم چشمامو بستم و گفتم خدایا ممنون که داری خلاصم میکنی..
که همون حین سرمو میگرفت و میزد روی زمین، برای اینکه لااقل چیزی گفته باشم بلندتر داد میزدم ایشالا سعید بمیره مرتیکه هیز ایشالا گور به گور شه...
اینارو که میگفتم بیشتر جری و آتیشی میشد و منم انگار بیشتر لذت میبردم، نمیدونم دردم چی بود...
وزنش خیلی سنگین بود و حالام که بدن گندشو انداخته بود روی سینم،
یدفعه سمیه سر رسید و زد کشیدش و عشرت و پرتش کرد کنار و گفت کشتیش مامان، چیکارش داری..؟
از جام پا شدم و در حالی که سرفه میکردم دوییدم بیرون و عق زدم به این زندگی و روزگار..
ولی دلم خنک شده بود که تونسته بودم عشرت رو آتیشی کنم و اینطور حرصشو درارم... انگار که شق القمر کرده باشم
از اون شب دیگه در اتاقمو قفل میکردم و به سمیه میگفتم بیاد و پیشم بخوابه،
از اتفاقی که برام افتاده بود حرفی نزدم ولی گفتم شب تنها میترسم و ازش خواستم بیاد پیشم بخوابه، تنها دلخوشی من سمیه بود..
نیمه های شب بود یکی به در اتاق زد، از ترس از جام پریدم و دستمو رو قلبم گذاشتم،
فکر کردم سعیده.. محکم دست سمیه رو گرفتم و اومدم برم زیر پتو که چشمای حمید رو پشت در دیدم،
بی اختیار جیغ کشیدم و از جام پریدم و درو باز کردم،
سمیه کورمال کورمال چراغو روشن کرد...
ادامه دارد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#دير_سخن_گفتن_كودك
🔰اگر کودکی دیر به سخن آید و یا لکنت داشته باشد
بنویس به گلاب و زعفران یا مداد
در ساعت اول روز یکشنبه و کودک همراه خود نگه دارد
🌛بسم الله الرحمن الرحیم
رَبِّ اِشْرَحْ لِي صَدْرِي وَ يَسِّرْ لِي أَمْرِي
وَ اُحْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسٰانِي يَفْقَهُوا قَوْلِي
وَ اِجْعَلْ لِي وَزِيراً مِنْ أَهْلِي هٰارُونَ أَخِي اُشْدُدْ بِهِ أَزْرِي وَ أَشْرِكْهُ فِي أَمْرِي كَيْ نُسَبِّحَكَ كَثِيراً وَ نَذْكُرَكَ كَثِيراً إِنَّكَ كُنْتَ بِنٰا بَصِيراً
یا رب الهام ده تا فلان بن فلان سخن گوید بحق این آیات و بحق تورات موسی و انجیل عیسی و زبور داود و صحف ابراهیم و فرقان محمد مصطفی صل الله عليه وآله 🌜
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
یکبار خونه تنها بودم، قصد کردم غذا درست کنم، سیبزمینی رنده کردم، قارچ، ذرت، چیپس و هرچی داشتم مخلوط کردم گذاشتم روی گاز، به نظرم خیلی خوشمزه میشد، مشکل اینجا بود که یکی بهم زنگ زد شام دعوتم کرد، منم از خوشحالی نفهمیدم چی شد سریع حاضر شدم رفتم بیرون، گازم روشن گذاشتم، برگشتم خونه چند ساعت بعد همسایهها بهم زنگ زدن گفتن بیا خونهتون آتیش گرفته
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه
چند نکته بود که میخواستم یادآور بشم.
🦋1⃣ مردا خیلی دوست دارن زورشونو به رخ خانومشون بکشن. نمونش همسر من، توی محرم یه علم خیلی سنگین رو به صورت نمایشی جلوی من بلند کرد. چند متر باهاش راه رفت تا بگه که من زور دارم.
بعد از چند روز، خیلی واضح بهم گفت که من علم به اون سنگینی رو عمدا جلوی تو بلند کردم تا بهت نشون بدم که خیلی زور بازو دارم.😊 (البته منم خیلی بهش افتخار کردم.)
🦋2⃣ چند وقت بود که به همسری گفتم دفتر و خودکار میخوام. وقتی خرید انقد ذوق کردم، انگار که طلا خریده.️خیلی #تشکر کردم.
شوهرم یهو برگشت، گفت: نمیدونستم اینقدر #خوشحال میشی.😳
🦋3⃣ خانومای گل! یجا خوندم که وقتی یه وسیله میخریم، حتما دفترچه راهنماشو میخونیم تا طرز کارش رو یاد بگیریم. پس چرا وقتی ازدواج میکنیم، نمیخوایم ازطرف مقابلمون آگاهی به دست بیاریم؟؟
ما هم بهتره از همه ی زوایای وجود همسرمون اطلاعات به دست بیاریم. (جنسی،عاطفی،جسمی،و...)
که البته به یمن وجود این کانال خوب و کتاب و... اصلا کار سختی به نظر نمیاد.😉
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#سیاست_خوب_زنانه
#تفریحات_همسر
💃💃💃💃💃💃💃
✅ اگر همسرت به تفریح با دوستاش یا کوهنوردی یا به عبارتی از مجردی گشتن لذت میبره
⭕️اصلا اصلا اصلااااا مخالفت نکن
🔰چون همین یه مورد تیشه به ریشه زندگیت میزنه و باعث میشه بعدا شروع کنه به دروغ گفتن و تنفر از تو...
🔰سعی کن تفریحاتشو بپذیری تا به، با درک بودن و منطقی بودنت پی ببره البته نباید تو هر چیزی زیاده روی کرد حتی تفریح.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
7.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شبخواب_زیبا به شکل خانه با شانه تخم مرغ و چسب چوب و بطریهای بازیافتی👌😍
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام دوستان
اومدم از سوتیم براتون بگم من و نامزدم ویدیو کال بودیم و اون هی میپرسید که تولدت کی بود سه بار پرسید و همش یادش میرفت
بعد هم که تلفنو قطع کردیم پیم داد عزیزم چه ماهی بودی منم گفتم ممنون عشقم😕
گفت چی میگی میگم چه ماهی هستی
گفتم مرسی عشقم نظره لطفته😕
گفت ماه تولدت چیه 😂
اب شدم رفتم تو زمین
تا دو هفته هرچی پیم میداد جوابشو نمیدادم😂🤣
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
همین چند وقت پیش برای اولین بار رفتم کتابخانه ملی ایران توی تهران، یکدونه از کتابهایی که هرجایی گشته بودم به علت قدیمی بودن پیدا نکرده بودم رو اونجا دیدم، رفتم امانت بگیرم که گفتن کتاب نایاب نمیتونیم امانت بدیم، گفتم من خیلی لازم دارم شرایط خاصی نداره که استثنا قائل باشید؟ گفت چرا یک میلیون هزینه باید بدی و کارت ملیت هم پیش ما میمونه امانت، منم که واقعاً کارم گیر بود قبول کردم، کتابه رو گرفتم داشتم توی بزرگراه راه میرفتم اسنپ بگیرم که یکهو یه موتوری کیفم رو زد :))
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🌺🌼🌺🌼🌺🌼
✳️ #هنر_بیان
🍃 به همون اندازه که شما از تعریفهای شوهرتون که میگه 👇
👈 چه دستپخت خوبی داری....
👈 تا حالا به خوشگلی تو ندیدم و....
✅ خوشحال و ذوق زده میشید؛ مطمئن باشید به همون اندازه هم شوهرتون از چنین تعریفهایی خوشحال میشه. پس گاهی به او بگید 👇
👈 چقدر قوی هستی.....
👈 تو همون مردی، که همیشه آرزوش رو داشتم
👈 این هنر توست که در اوج قدرت این همه مهربونی و....
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹
سلام خانومای گل که واسه بهتر شدن زندگی هاتون تلاش میکنید😍
من 17 سالمه👩 و آقایی نازم 25سالشه👱♂
ما 10ماهه که عروسی کردیم
خانومای عزیزم محبت کردن هنگام ورود و خروج از خونه به هیچ وجه یادتون نره و همیشه سعی کنید وقتی آقایی از سرکار میاد خونه لبخند به لب داشته باشید تا آقاتون با دیدن لبخند شما خستگی از تنش در بره 😘
هیچوقت جلوی دیگران #اقتدار و #غرور مردتون رو نشکنین چون اقتدار و مردونگی واسه مردا #خیلی_مهمه
چند روز پیش ما خونه دختر عموی آقایی دعوت بودیم دخترعموش به من گفت با دوستام میخوایم بریم استخر توام بیا اقایی هم شنید گفت بیتا نمیاد
شوهر دختر عموش هم شنید گفت دیدین رادین چقدر غیرتیه و به خانومش اجازه نمیده جایی بره
منم گفتم اصلانم اینطور نیست
درسته آقایی من غیرتیه ولی من عاشق همین غیرتش شدم اگه اقاییم هم نمی گفت من خودم میگفتم نمیرفتم چون دوستای مریم رو نمیشناسم و باهاشون راحت نیستم
وقتی برگشتیم خونه آقایی انگار تو ابرا بود 😁 و میگفت عاشقتم خانومم😘
بازم ممنون از خانومایی که عضو این کانال هستن و تجربه و ایده هاشون رو برامون میفرستن
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
مکث کن، نفس بکش، اگر باید گریه کنی اینکارو بکن، ولی هیچ وقت نا امید نشو و به راهت ادامه بده.
#قوی_باش❤️❤️
امروز موتورم روشن شده شروع کردم گفتن سوتی وخاطره😂
وعجیب گیر دادم به همسری😂😂
روزی همسرم به پسرم گفت از آرایشگاهی که خودت میری واسم نوبت بگیر میرم اونجا موهامو کوتاه کنم. اینم بگم شوهرم ریش میزاره و عینکی هم هست و همیشه هم تیپ رسمی میزنه. خلاصه همسرم رفت و موهاشو کوتاه کرد. شبش همسرم به پسرم گفت که آرایشگره چقد خوب بود بعد کوتاه کردن موهام ،سر و گردنمم ماساژ داده،خیلی بچه ی خوبی بود مودب وبا شخصیت😁😁پسرمم خندید و گفت که آرایشگره بهم زنگیده که پدرت ماموره( گفتم که تیپش چجوریه) گفته بخاطر همین خیلی مودب بودمو وماساژشم دادم 😂😂😂😂
نتیجه گیری:طفلی فک کرده ماموره همسرم،از ترسش چاپلوسی کرده😢😢😂😂
بفرین❤️❤️
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•