eitaa logo
آدم و حوا 🍎
40.8هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
2.9هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
من سال کنکور ویلون میرفتم، بدمينتون کار می‌کردم، کلاس زبان میرفتم، مدرسه میرفتم، کنکور میخوندم، کتاب غیر درسی و فيلم هام سرجاش بود، گردش اینا هم اوکی بود، روحیم هم عالی بود. بحث جوان بودن و اینا نیست به نظرم پرمشغلگی یه نظم میاره بیکاری های وسطش باعث میشه مغز دست کم بگیره و حتی خود اون یکی دو کار اصلی رو هم انجام نده. الان دانشگاه اومدم هیچ کاری نمیکنم وضع نمره هامم داااغون •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
اسد با تعجب پرسید مطمئنی؟.. صنم بدون فکر کردن گفت آره.. هر چند با شنیدن حرفهاش غصه دار شدم و فکرم د
داستان زندگی اسد به سرعت به سمتش دوید و گفت مرتیکه ی ... ، قرار ما چی بود؟ حالا واسه من پیغام میفرستی.. یعقوب خونسرد دستش رو به طرف اسد تکون داد و گفت هوووی یواش .. نشست روی کیسه ی آرد و سیگاری روشن کرد و گفت چی میگید شما .. قرار مرار دود هواست .. سرش رو بالا برد و دود سیگارش رو بیرون فرستاد و گفت مثل این .. با خشم نگاهش کردم و گفتم ببین پیری کاری نکن که از کرده ی خودت پشیمون بشی .. همین الان پا میشی میریم طلاق میدی و باقی پولت رو میگیری و تمام .. با خنده ای که دندونهای زشت و نامرتبش رو نمایان میکرد گفت تو شوهرش بودی؟ پشیمون شدی ؟ اسد محکم زد به شونه اش و گفت ببند اون گاله رو پاشو راه بیفت.. به تو چه کی کیه؟ یعقوب ابروهاش رو داد بالا و گفت مگه من مثل این ژیگول احمقم .. من زن زیاد دیدم ولی خدایی این یکی ... لبهاش رو غنچه کرد و گفت عین عروسکه لامصب خون جلوی چشمهام رو گرفت و نفهمیدم چیکار میکنم .. با دو قدم خودم رو به یعقوب رسوندم و مشت محکمی توی صورتش زدم و گفتم خفه شو .. یعقوب افتاد روی زمین .. دستم رو گذاشتم روی دهنش و با اون یکی دستم مشت میزدم و داد میزدم خفه شو .. خفه شو ... اسد از پشت منو میکشید ولی زورش بهم نمیرسید .. میشنیدم که پسر جوون داد میزنه و کمک میخواد... اینقدر به سر و صورت یعقوب مشت کوبیدم که دست خودم درد گرفته بود و از نفس افتاده بودم .. اسد به سختی منو از روی یعقوب بلند کرد و داد زد یوسف .. این از عمد اون چرت و پرتا رو میگفت این دنبال پول .. من میشناسم اینجور آدمها رو .. لگدی به پای یعقوب زدم که هنوز روی زمین ولو بود و گفتم پاشو.. تا دوباره از این بدتر سرت نیاوردم .. پاشو عوضی .. یعقوب تکونی نخورد .. اسد رفت کنار پسر جوون و باهاش صحبت میکرد که دخالت نکنه .. روی همون کیسه آردی که یعقوب قبلا نشسته بود نشستم و نفس زنان گفتم کری مگه .. میگم پاشو .. اسد به طرفم برگشت و گفت زدی لهش کردی صبر کن الان بلند ... نگاهش خیره موند رو صورت یعقوب و حرفش رو کامل نکرد .. سریع کنار یعقوب اومد و کنارش نشست .. دستش رو گذاشت تو گردن یعقوب و صورتش رو به طرف من چرخوند .. با ترس نالید یوسف.. از گوشش خون میاد.. مرده.. زدی کشتیش لعنتی... پسر جوون که تازه آروم شده بود با فریاد به خیابون دوید و داد میزد کشتن .. زدن یعقوب کشتن .. با چشمهایی که از ترس از حرقه بیرون زده بود زل زده بودم به صورت سیاه یعقوب .. چند نفر همراه پسر جوون وارد نونوایی شدند و هر کدوم حرفی میزد .. همهمه توی سرم میپیچید و من فقط دعا میکردم اسد اشتباه کرده باشه و یعقوب زنده باشه... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
از وحشت فکر اینکه یعقوب رو کشتم خشکم زده بود .. پسر جوون با داد و بیداد اومد نزدیکم و دستش رو بلند کرد که منو بزنه ولی اسد از پشت دستش رو گرفت و کشید عقب و گفت تو چیکارشی صبر کن ببریمش مریضخونه ، شاید نمرده .. پسر عقب رفت و گفت نمیزارم قسر در برید .. زدید بدبختو کشتید .. یکی از اهالی دست پسرجوون رو گرفت و همراه خودش برد .. اسد سینه به سینه ام ایستاد و آروم گفت یوسف .. زود باش خودت رو جمع کن .. به خودت بیا ببین چی میگم .. گنگ به اسد نگاه کردم .. اسد از شونهام گرفت و تکون داد و گفت یوسف .. اون به تو حمله کرد .. فقط همین رو میگی .. مات نگاهش کردم و گفتم دروغ نمیگم .. زدم یارو مرده پاش وایمیسم .. اسد از حرص دستهاش رو مشت کرد و خواست حرفی بزنه که یکی از آدمهایی که کنار یعقوب بودند داد زد زنده است .. نمرده .. هر دو تامون بقیه رو کنار زدیم و کنار یعقوب نشستیم .. لبش تکونی خورد و صدای ناله ی آرومی شنیدیم .. اسد سریع بلند شد و گفت برید عقب ببریمش مریضخونه .. رو کرد به پسر جوون و گفت بیا کمک بزاریمش تو ماشین .. با کمک بقیه یعقوب رو گذاشتیم تو ماشین و راهی بیمارستان شدیم .. تمام راه پسر جوون مارو تهدید میکرد . به سختی و بخاطر اشاره های اسد جوابی نمیدادم .. به مریضخونه رسیدیم و یعقوب رو برای معاینه به اتاقی بردم .. اسد کنار پسرجوون ایستاده بود و آروم کنار گوشش حرف میزد .. نمیدونم چی میگفت ولی بعد از چند دقیقه ، پسر آرامتر شده بود .. بیشتر از یک ساعت بود که یعقوب رو به داخل برده بودند و از حالش بی خبر بودیم .. درسته که خیلی ازش حرصی بودم ولی دلم نمیخواست بمیره مخصوصا که چند تا بچه داشت و نمیخواستم من باعث یتیم شدن بچهاش باشم .. به اسد اشاره کردم بیاد کنار من .. اسد بعد از چند دقیقه اومد .. با نگرانی گفتم چی میگی دو ساعته .. اسد سیگاری روشن کرد و زیر لب گفت دارم میپزمش .. حرفی بر علیه ات نزنه .. فقط بهش وعده وعید دادم باید سر کیسه رو شل کنی .. کلافه گفتم فقط این مسئله ختم به خیر بشه هر چی بخوای قبوله .. اسد عمدا دود سیگار رو تو صورتم فوت کرد و گفت این مسئله تموم بشه من با دستهای خودم تو رو خفه میکنم که اینقدر دردسر درست نکنی .. یکی از پرستارها در رو باز کرد .. هر سه بلند شدیم و اسد پرسید چی شد؟ حال دوستمون چطوره؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ادامه دارد •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 سلام دوستان! یادتون نره ما برای زندگی خوب تلاش میکنیم، نه اینکه خودمون رو پیش همسر خوار و ذلیل کنیم.☺ 1⃣ با همسرتون کل کل نکنید. جواب نداده و نمیده. 2⃣ شما درچشم همسرتون، هووی فرزندانتون نیستین! پس شوهرتون رو نکنید که مثلا فلان چیز رو برای بچه ها خریدی، ولی برای من! فرزندان شما، حاصل عشقتون هستن. 3⃣ از گفتن کلمات محبت امیز خجالت نکشید. اگر شما به همسرتون عشقم، نفسم، عمرم نگید؛ پس کی بگه؟ 4⃣ یکی از خصوصیات درونی اقایون تمایل به سمت خانومیه که بهشون کم محلی کنه... دقت کنین. نه بی توجهی! لطفا حدشو رعایت کنین. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام تازه عقد کرده بودیم خونه مادرزنم اینا رفته بودم حموم. از حموم اومدم بیرون پدرخانمم داشت کتاب میخوند ،خم شدم از کشو لباس بردارم که صدا💨... بعد سریع گفتم دیوار بود😐 از این حرفم جفتمون ترکیدیم😂 اخه پدرت خوب مادرت خوب دیوار و از کجات در اوردی باز میگفتم کمد یکم طبیعی تر بود😂 آبرو نموند برام •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
7.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کوفته ماکارونی ماکارونی ۳۰۰ گرم تخم مرغ٢عدد درشت🥚 زردچوبه و نمک🧂 هر کدوم یک قاشق چایی خوری آرد ۳ قاشق غذاخوری🥡 کوفته_ماکارونی •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
طرز رفتار با شوهر بداخلاق👇 🔺فراموش نکردن خوبی‌ها 🔺تذکر هنگام عصبانیت ممنوع 🔺تلافی هرگز 🔺ایجاد رابطه محبت‌آمیز 🔺مانع سردی رابطه فرزندان با پدر 🔺توجه به ریشه مشکل وتلاش برای درمان •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
ختم یکی از آشناهامون بود رفتم نشستم دیدم هیچکسی آشنا نیست😕 خیلی هم پذیرایی کردن، یکی اومد گفت شما با مرحوم چه نسبتی دارید گفتم مادرزن دوستم بودند، یک نگاه عجیبی کرد گفت پدربزرگم مادرزن دوستت بود😳 فهمیدم یکساعت زود اومدم😂 بیچاره ها ترسیده بودند پدربزگشون زن دیگه ای گرفته باشه و ارث خور اضاف شده باشه و من نوه پدربزرگشون باشم😂💔 خلاصه کلی خوشحال شدن وقتی فهمیدن من زود اومدم و کلی پذیرایی کردند😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام خانوم هستم متاهل یه بار با مامان و خواهرم داشتیم غیبت میکردیم راجع به آرایش غلیظ زنداداشم .منم با خنده و آبو تاب میگفتم آخه رژش رو هم عین آدم نمیکشه از دومتر زیره لب و دومتر بالای لب میکشه با دستمم اشاره میکردم 😁😁 یهو در باز شد زنداداشم اومد تو یه سلام داد مستقیم رفت دسشویی وقتی اومد بیرون هیچ آرایشی نداشت من واقعا لبو شدم🥴🥴🫠🫠 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
ژانر وحشت یا تزئین یخچال عروس یکی نصف شب یخچال باز کنه که در جا ریق رحمتو سر میکشه😂😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
میگن در زمان‌های قدیم در فرانسه، زن‌ها یه روش جالبی استفاده میکردن که مرداشون رو مردِ زندگی کنن: زنا هر روز صبح تو غذای شوهرشون یکم سَم میریختن و عصر که بر میگشته خونه بهش پادزهرشو میدادن. اگه مرده دیر میومده خونه، شروع میکرده حالش به بد شدن و بالا آوردن و ... و هر چی بیشتر بیرون خونه میمونده، بیشتر هم حالش بد میشده.  ولی تا بر میگشته خونه و غذای خونه که پادزهر داشته رو  میخورده خوب می‌شده! اینجوری ناخودآگاه تربیت میشده که نخواد بیرون بمونه :)) • دلبر که جان افزود ازو •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت خواستگاری سلام به همگی😍 میخوام داستان دوستم تعریف کنم براتون ما رفته بودیم انقلاب کتاب بخریم بعد یه آقایی اومد جلو خیلی با وقار و با ادب به دوستم گفت من عکاسم ممکنه عکسهای تصادفی ازتون بگیرم ، برای جشنواره می‌خوام و... دوست منم که از خدا خواسته فوبیای عکس داره همیشه بعد ها فهمیدیم اصلا پسره عکاس نبوده و دوربینی که دستش بود ماله دوستش بود و خودش خلبان بود و اینجوری شد که آشنا شدن ولی بعدش که دوستم متوجه قضیه شد دیگه قطع رابطه کرد. اما پسره ول کن نبود و آدرسو و اینارو در آورده بود اومد خواستگاری دوست لج باز منم هی نه هی نه، خلاصه... الان بچشون تازه به دنیا اومده😂😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•