آدم و حوا 🍎
مرد میانسالی که دیشب در خونه ی مرضیه رو برامون باز کرد همراه سلطانعلی ، تا کنار ایوون اومد .. مثل د
داستان زندگی 🌸
پشت سر مادر و عمه از پله ها بالا رفتم ..
مردها اتاق مهمونخونه بودند و زنها هم اتاق بغلی..
مرضیه از اتاق خانمها سینی به دست بیرون اومد ..
لباس مشکی پوشیده بود و زیباییش چند برابر شده بود.. تو دلم برای بار دوم زیباییش رو تایید کردم ..
جواب سلام کوتاهی دادم و تسلیت گفتم و به اتاق مردها رفتم ...
نمیدونم چرا با دیدن مرضیه دلم هوای صنم رو میکرد .. حتی دلم برای صداش تنگ شده بود .. از آخرین باری که دیدمش نزدیک، سه هفته میگذشت ..
یک آن تصمیم گرفتم که برم سراغ اسد و بفرستمش پیش یعقوب بلکه راضی به طلاق بشه...
بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم .. دختر بچه ی هشت ساله ای تو ایوون بود .. فرستادم به مادرم خبر بده که من برگشتم به خونه ..
منتظر جواب مادر نموندم ، میدونستم با اصرار مانع میشد ..
از پله ها پایین اومدم و از آقا احد عذرخواهی کردم و توضیح دادم که قرار مهمی دارم و خداحافظی کردم ..
لحظه ی آخر مرضیه رو دیدم که کنار چند تا خانم دیگه کار میکرد .. نگاهم کرد .. نمیخواستم امیدوارش کنم سریع نگاهم رو دزدیدم و از خونه بیرون زدم ..
به طرف خونه ی اسد میرفتم و دعا میکردم خونه باشه ..
شانس باهام یار بود و اسد خودش در رو باز کرد..
با اینکه خیلی تعارف کرد داخل نرفتم و گفتم اسد اصلا رفتی سراغ یعقوب ؟
اسد چینی به بینیش انداخت و گفت اینقدر بدم میاد از این مرتیکه حتی فکر دیدنش هم عذابم میده..
+بالاخره که چی ، تو باید بری من که تعهد دادم ..
اسد لبهاش رو روی هم فشار داد و گفت چند روز دیگه میرم .. بزار یه خورده بیشتر بی پولی اذیتش کنه ، ادا و اصول در نیاره..
+اسد همین امروز، همین الان برو سراغش .. من قسم خوردم تا صنم طلاق نگرفته نرم دیدنش .. دیگه نمیتونم طاقت بیارم .. دلتنگشم...
اسد بلند خندید و گفت برگشتی شدی همون یوسف قبلی.. باشه همین الان میرم .. تو هم دعا کن همین امروز راضی بشه...
+اسد .. منم همراهت میام ..
اسد چند لحظه مکث کرد و گفت باشه ولی از اتومبیل پیاده نمیشی...
با ماشین من به سمت خونه ی یعقوب رفتیم ..
نزدیک کوچشون ماشین رو نگه داشتم و اسد پیاده شد و رفت..
تنها چیزی که اون لحظه از خدا میخواستم این بود که یعقوب قبول کنه..
نیم ساعتی گذشت و اسد از کوچه بیرون اومد....
دقیق به قیافش خیره شدم بلکه زودتر بفهمم ولی چیزی دستگیرم نشد ..
از خونسردی اسد که آروم قدم برمیداشت و سیگار میکشید عصبی شدم ..
سرم رو از پنجره بیرون بردم و گفتم عروس میبری ؟ زود باش...
اسد سیگارش رو پرت کرد روی زمین و چند قدم باقی مونده رو سریعتر برداشت ..
همین که نشست پرسیدم چی شد؟ چی گفت؟
اسد دستش رو دور دهنش کشید و گفت از بس حرف زدم دهنم کف کرد ...
+خب؟؟؟
_خب به جمال انورت ... آقا به هیچ طریقی کوتاه نمیاد ... الان دیگه سر لجبازی نمیخواد طلاق بده .. زدی یارو رو کور کردی افتاده گوشه ی خونه منم بودم راضی نمیشدم ..
کلافه گفتم اسد تو که گفتی بیکار شده ، بی پول میشه و راضی به طلاق .. پس چی شد .. من رو حساب تو اون تعهد نامه ی لعنتی رو امضا کردم ..
اسد به طرفم برگشت و گفت فرض کن امضاء نمیکردی و میرفتی زندان ... چی گیرت میومد ؟
البته زیادم ناامید نیستم چون ...
هول پرسیدم چون چی؟؟؟
_چون گفت با اون دک و پزش خجالت نمیکشه هی آدم میفرسته و دو قرون پیشنهاد میده .. یه وقت ورشکست نشه ...
+خب پول بیشتری پیشنهاد میدادی...
اسد دوباره سیگاری روشن کرد و گفت من به این حرفش خندیدم و گفتم پس کاسبی راه انداختی ؟
مردک میگه واسه خودم نه حداقل یه خونه بخره زن و بچه ام خیالشون راحت بشه ...
اسد پوزخندی زد و گفت بهش گفتم سردیت نشه یه وقت ... خووونه....
جدی گفتم خب میخرم .. براش یه خونه تو همین محله میخرم ...
اسد دو سه تا سرفه کرد و گفت یوسف دیوانه شدی؟ واسش خونه میخری؟
+آره ...اگه بدونم شرش کنده میشه میخرم ... همین الان برو بهش بگو ... بگو میخرم ..
اسد دستش رو مشت کرد و با حرص گفت وای یوسف تو کی این عجله کردنت رو ترک میکنی ؟ من الان برم بهش بگم دم طلاق دادن میگه حجره ات رو هم به نامم بزن .. صبرکن .. چند روز دیگه میرم چک و چونه میزنم آخرش میگم خونه میخریم واست...
چاره ای نبود .. اسد درست میگفت .. باید چند روز دیگه صبر میکردم ....
ادامه دارد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
سلام، یادمه کلاس ششم بودم، روستا درس می خوندم، کلاس ششم کلا 4 نفر بودیم، یه معلم داشتیم تمام توجهش به کلاس اولی ها بود، ما ششمی ها رو که درس نمیداد، بقیه کلاس ها هم... یکی از ما رو میفرستاد برای کلاس دومی ها... یکی دیگه سومی ها... یکی دیگه چهارمی ها... یکی دیگه پنجمی ها... اکثر روز ها منو میفرستاد خونمون دنبال چایی، یا هم اگه من نبودم یکی دیگه رو... خداوکیلی تقسیم بندیش حرف نداشت😐😂گاهی اوقاتم حوصله ش نمیکشید، ساعت 9 و نیم میرفت خونه ش🚶♀️
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
من این تجربه رو در جواب اون خانمی گذاشتم که فرمودند ۲۴ سالشونه و دانشجوی روانشناسی و دبیر زبان هستن.
خانم عزیز! منم دقیقا ۲۳ سالمه و دانشجوی روانشناسی و دبیر زبان هستم. خواستم بگم فکر نکنید فقط شما مشکل بزرگی داشتید.
❌ من با کسی که عاشقشم ازدواج کردم اما چند ماه بعد، متوجه رفتارای خاصش شدم. پیگیر شدم که فهمیدم دچار اختلال روانی شدید هستن که در ظاهر قابل تشخیص نیست.
من رو #کتک میزد و زندانی میکرد. برام گل میخرید و نازم میکرد. واقعا از لحاظ روحی ضربه خوردم و از همه بدتر که پدر و خواهرش با وجود تایید دکتر، هیچ همکاری نکردند و انگشت اتهامشون سمت من بود.
✅ لازمه بگم تا لحظه آخر تلاشمو کردم. از ۱۰۰ درصد توانم برای درمانش استفاده کردم اما تنها بودم. اعضای خانوادش، من رو همراهی نکردند.
لازمه بگم خانوم گل که همسر منم فامیل بود. بحدی بعد از طلاقم به خاطر سرنوشت و ظلم اعضای سالم خانوادش ضربه خوردم که یک ماه فلج شدم!!!😭
و خداوند سلامتیم رو دوباره برگردوند.
❇️ بعد از اون اتفاق، درهای #موفقیت به خصوص شغلی، به روم باز شد و الان بسیار شاد و امیدوارم. رمز این شادی رو توکل و توسل به خدا میدونم.
خواستم بگم اگر یک نفر تمام تلاشش رو بکنه اما نتونه زندگیشو درست کنه بعد از طلاق، وجدان آسوده داره. میشه به خدا اعتماد کرد و زندگی رو بهتر از قبل شروع کرد.😍
و الانم از مطالب کانال نهایت استفاده رو میبرم و اونا رو به خاطر میسپارم انشا ا... برای زندگی پر از نور آیندم.✴️
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
اوایل بود ک درب شیشه ای اومده بود برا بانکا منم تقریبا ۱۵ سالم بود صبح زود بلند شدم برم بانک رفتم پشت در بانک دیدم همه داخلن ی لنگه درو هرچی میکشیدم 😕
باز نمیشد نور افتاده بود تو شیشه منم هی میچسبیدم ب شیشه میدیم همه از داخل ب من زول زدن با تعجب با خودم میگفتم در که قفله چطور رفتن داخل!🤔
نگو من باید اون لنگه درو میکشیدم اخرشم ول کردم اومدم تو راه که برمیگشتم فهمیدم چه سوتی دادم 😁🤣🤣
#سوتی_بفرست 😁🖐
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام به همه هم گروه های عزیز خیلی از خوندن سوتی هاتون لذت میبرم ی خاطره یادم اومد مربوط به سال اول ازدواجم حدود ۳۰ سال پیش همسر من یه جفت کفش نو خریده بود بعد ما محبور شدیم بخاطر فوت یکی از اقوام نزدیک بریم تهران اون زمان همه ماشین نداشتن و یه اتوبوس اجاره کرده بودیم و همگی قرار بود صبح زود بریم که به تشیع برسیم صبح زود که بلند شدیم همسرم گفت من خواب دیدم کفشهامو دزد برده خوبه نپوشمشون منم اصرار که زشته میخوایم مراسم بریم کفشهای کهنه بپوشی خلاصه پوشید و رفتیم تشیع و مسجد تموم شد ما خانمها از مسجد که اومدیم بیرون آقایون توی کوچه کنار دیوار ایستاده بودن نگاهم افتاد دیدم همسرم یجفت کفش قهوه ای نارنجی نوک تیز پاشه بلند مردونه از این لاتیها پوشیده همون جا زدم زیر خنده هنه گفتن جی شد گفتم خوابش تعبیر شد خدا لعنتش کنه اون دزد و که شوهرمن با چشمهاش میخواست منو بکشه ولی من از خنده غش کرده بودم تمام راه برگشت و توی اتوبوس همه میگفتن و میخندیدن انگار نه انگار از مراسم ختم و تدفین برمیگشتیم همیشه بهش میگم هیچ کدوم خوابهات دیگه تعبیر نشد غیر از دزدی عجب شانسی ماداریم
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
سلام خواستم بگم من اوایل ازدواج، همه ی کارهای خونه رو تنها انجام میدادم، حتی شب زایمانم کل خونه رو برق انداختم و فرداش رفتم بیمارستان!
فکر میکردم این لطفه در حق همسرم ولی اون رو انقدر تنبل کردم که الان که بچه دار شدیم، نظم خونه شده یه معضل بزرگ.
چون من دیگه وقتم برای خودم نیست و خونه هم کوچیکه و متاسفانه همسرمم تنبل. در حدی که تمام کارهاشو من انجام میدم و فقط غذا میخوره و میخوابه! هرچی هم لازم داره به من میگه!
همین مسئله باعث دعوای ما میشه. بارها گفتم که الان باید همکاری کنی. من نمیرسم، خسته میشم ولی گوشش بدهکار نیست.
روی صحبتم بیشتر با تازه عروس های عزیزه. اشتباه من رو نکنید و برای همسرتون، مادر نباشید. بزارید کارهای شخصیش رو انجام بده تا وقتی که نمیتونید و شرایط مناسبی ندارید برای انجام کارهای خونه کمک تون باشه.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
منم باخوندن یکی از سوتی ها یاد خاطره ی خواهرشوهری افتادم
ی دفعه که رفته بودن مسافرت بچه کوچیک داشت مای بی بی بچه رو عوض کرده گذاشته بود داخله کیف که از قضا میرسندبه ایست بازرسی که ظاهرا گزارشِ رد کردن مواد مخدر داده شده بود و سربازا مجبور بودن همه ی وسایل مسافرا رو بگردن
نوبت میرسه به کیف خواهر شوهری
شوهر خواهری هم سیگاری بوده
هرچی خواهری اصرار میکنه به سربازه نه کیفمو نگرد سربازه بیشتر مشکوک میشه
خواهر شوهری میگفت نه این نه😱😱😱 سرباز هم پلاستیک رو از دستش به زور میگیره و باز میکنه
مونده بودیم چکنیم 😊بخندیم😃
🙃🤨😑😐 نحندیم...
خواهر شوهرم😔😔سربازز😫😫
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
من حدود یک ماهه با کانالتون آشنا شدم اما خیلی از ایده هاتون استفاده نکردم. اما ایده ها رو به آقایی نشون میدم😊اونم میگه که ایده ها خوبن.☺
من و آقایی فعلا عقدیم و من خیلی زیاد #قهر میکنم که آقایی میبخشید. گاهی وقتا هم که زیاده روی میکردم، جواب تماس هامو نمیداد.😔
امروز بهش گفتم: منو ببربیرون. چند تا چیز باید بخرم آخه تولدشه.😁 وسط راه باز #قهر کردم و اونم منو برگرداند خونه و بهم پیام داد: تا خودتا درست نکردی دیگه ن زنگ بزن، ن اس بده لطفا.
من خیلی ناراحتم.
✍ رفتار جراتمندانه ی این آقا نشون داده که قهر رفتار اقتدار شکنیه و آزار دهنده س برای آقایون. بای قهر، سرسنگین باشید.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
#پسرونه
سلام پسرم دیروز ۳۰ سالم شد🙂 میخواستم یه خاطره ای بگم که شاید به شما کمک کنه یا که بیشتر با زندگی و انتخاباتون آشنا بشید!
ما تو دوران دبیرستان دوتا رفیق بودیم همیشه باهم بودیم و کلن رفاقت فابی باهم داشتیم
بعد سال کنکور رسید سال اول هردومون چیزی قبول نشدیم و هردومون اینجا راهمون عوض شد من نشستم دوباره پشت و کنکور و رفیقم رفت شاگرد نمایشگاهی ماشین تو تهران شد.
من دوباره خوندم و سال دوم پرستاری قبول شدم و اون شاگرد نمایشگاهی بود بعد سال ها گذشت و من همون پرستارم و جدا از اون تدریس خصوصی میکنم و هنوز نتونستم یدونه ماشین بخرم ولی اون الان یه مجموعه بزرگ خودرویی داره ماشین زیر پاش حقوق چند سال منه🙃
نمیدونم ولی اینو میخواستم بگم هیچ موقع بخاطر پول درس نخونید
تحصیل و درس برا شما تنها چیزی که میاره جایگاه اجتماعیه و مهمونی و عروسی میرید بهتر تحویل میگیرن همین...!
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•