به وقت #خاطرات ازدواج
سلام ، میخوام ماجرای ازدواج دایی مادرم که تو سال ۱۳۲۰ اتفاق افتاده رو بگم ، دایی مادرم پسر یکی از تاجرای آبرومند و معروف شهر بوده ،صبح یک روز که به حجره میرفته توی یک کوچه دختری رو در حال جارو کردن در خونه شون میبینه و چشم تو چشم میشن ، عاشق این دختر میشه و هر روز صبح به امید دوباره دیدنش از اون کوچه رد میشده اما دیگه دختر رو نمیبینه ، بعد مدتی به مادرش میگه فلان خونه دختری داره که آرزومه باهاش ازدواج کنم ، مادرش میره اون خونه و دخترشون رو خواستگاری میکنه و اونها هم قبول میکنن ، بر اساس رسم قدیم تا بعد از عقد نمیتونستن همدیگه رو ببینن ، عقد که تموم میشه و داماد چادر عروس رو بالا میزنه میبینه اون دختر نیست ، نگو خواهر بزرگش بوده ، صداش رو در نمیاره ، چشن عروسی تو همون روز برگزار میشه و میرن خونشون ، حتی به عروس هم نمیگه ، ولی خودش از فردای عروسی به سختی بیمار میشه و مدتی بعد در حالیکه تو بستر بیماری بوده و هیچ طبیبی دردش رو تشخیص نمیداده ، موضوع رو به مادرش میگه و دقیقا چهل روز بعد از عروسیش فوت میکنه
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
هدایت شده از شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️ درمان ریزش مو در ۲۰ روز ⛔️
اگه ریزش مو داری یا موهات خیلی ضعیفه دیگه غصه نخور 😃
محصول دانش بنیان پس از تحقیقات و کار شبانه روزی و انجام تستهای فراوان روی انواع مو در سنین و جنسیت مختلف نتایج فوق العادهای ایجاد کرده😍👇
✓ قطع به یکباره ریزش مو
✓افزایش میزان موهای در حال رشد
✓تقویت موهای نازک شده
✓تقویت سرعت رشد مو
https://eitaa.com/joinchat/3273458578C23e0711217
معجزه قرن اینجاست👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتی جوراب تا زدن هم اصولی داره 😉👌
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
من به همسرم خیلی وابسته شدم. ایشون تهرانن و بنده جای دیگه. ایشون تو نامزدی خیلی کم زنگ میزدن، شاید تو ماه، 2بار!!! بنده هم خیلی ناراحت میشدم😔
تا اینکه هروقت که زنگ زد فوری ازش #تشکر کردم. مثلا میگفتم:
🌸 صدات خیلی برام آرامش بخشه
🌼 وقتی زنگ میزنی خیلی آروم میشم.
خلاصه نتیجه داد و الان هر شب زنگ میزنن.😊
چندبار هم مستقیم بهشون گفتم که:
🌺 دلتنگت میشم. وقتی زنگ نمیزنی ناراحت میشم.
به نظرم هم باید #سیاست بخرج داد، هم مستقیم حرف رو زد.
برای خوشبختی همهی مزدوجا صلوات
✍ رفتار این خانم، نمونه یک رفتار جراتمندانه ست.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🔴سربه راه شدن فرزند یا همسر نااهل🔴
اگر در خانه جوان نااهل یا همسری دارید که به حرف شما گوش نمیدهد و از نماز و دعا فاصله گرفته و شب دیر وقت به خانه میآید و باعث پریشانی و آزار شما شده است ،برای اصلاح شدن و تغییر رفتارش به طوری که مطیع شما شود و حرف شما را گوش بدهد تنها یک راه قطعی و موثر وجود دارد.در یک اتاق تنها بنشینید و بدون اینکه با کسی حرف بزنید ۳۶۰ مرتبه این دعا را بخوانید....👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3078488073C9f200627db
خیلیا با این دعا سربه راه شدن😍👆
🌸💫بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ
🌸💫الــــهــــی ...
🤍💫بهترین آغازها آنست که
🌸💫با تکیه بر نام و حضور تو باشد
🌸💫با توکل به اسم اعظمت
🤍💫آغاز میکنیم روزمان را،
🌸💫الهی هر جا که تو باشی
🤍💫نــگــاه هــا مــهــربــان
🌸💫کلامـهـا محبت آمــیــز
🤍💫رفتارها سرشار از مهر میشوند
🌸💫الــــهـــی
🤍💫تو باش تا همه چیز سامان یابد
سلام صبح تون بخیر ونیکی
🕊🕊🌾🌸🌾🕊🕊
5.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شیرینی
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
سلام. من و نامزد جونم 2 ساله نامزدیم.😍 آقایی من اصلا زنگ نمیزد😞
یجوری که مثلا دو ماه، یبار صدای هم رو میشنیدیم.😢
هرچقدر میگفتم دلم واسه صدات تنگ شده، ترغیب نمیشد که زنگ بزنه. چون ما راه دوریم. ☹️
✨ تا یه روز یه فکری به سرم زد. 😉
یکی از مطالب کانال گفته بود ما باید با رفتارمون چیزی رو به همسرمون یاد بدیم، نه با حرف. 😋😎
منم از خودم شروع کردم و هر روز به عشقم زنگ میزدم. 🙃
چند روز بعد، اونم از رفتار من الگو گرفت و زنگ میزد. کلللی حرف میزدیم.😌💪🏼
مطالب کانال رو روی آقاییتون عملی کنین تا نتیجشو ببینین.🤘🏼
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
#پسرونه
خالم داشت از فداکاریاش و مادریاش برای دوتا دخترخاله هام حرف میزد، یکدفعه دخترخاله هام شروع کردند😂🤦♂ مامان یادته مارو توی شهربازی گم کردی؟! مامان یادته غذا آتیش گرفته بود بیدار نمیشدی؟! مامان یادته مارو اشتباهی سوار ماشین یکی دیگه کردی خودت رفتی؟! مامان یادته سیم برق کردم تو پریز برق و آتیشگرفت و شروین(منو میگه) داشت میمرد و تو داشتی چایی میخوردی؟!😂🤦♂ خالم یجوری شده بود انگار بیستا گرگ بهش حمله کردند😂😂😂💔
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
خالم از سرکار خسته و کوفته اومده بود خونه بعد دید دخترش سرش تو گوشیه بهش گفت درسات رو خوندی؟
دختر خالم گفت آره.
خالم گفت چی خوندی؟
دختر خالم گفت مطالعات.
خالم گفت مطالعات تنها؟؟
اونم گفت نه، ریاضی رو هم خوندم تنها نباشه😂😂
انقدر خندیدیم که دیگه خالم یادش رفت گیر دیگه بده...
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
تا نگاهش کردم گفت بزار یه چی همین الان بگم .. من این دختر رو به عنوان عروس قبول ندارم .. مرضیه کنار
داستان زندگی 🍀🌱
تکون خوردن پرده ی اتاق مرضیه توجهم رو جلب کرد..
نمیخواستم ناراحت بشه.. دست صنم رو رها کردم و گفتم تو برو اتاق ، من به آفت بگم برامون خوراکی بیاره..
به مطبخ رفتم .. آفت با دیدنم دستپاچه شد و گفت عه.. آقا میخواستم الان بیام برای خوش آمد گویی..
بزار شربت سکنجبین بریزم براتون بیارم ..
سینی رو ازش گرفتم و گفتم ناهارمون رو هم بیار اتاق... ولی واسه شام ، روی ایوون سفره پهن کن همگی باهم شام میخوریم ..
آفت دستش رو گذاشت روی چشمش و گفت چشم ، چشم ...
به اتاق برگشتم .. صنم به سمتم برگشت .. شربت رو به دستش دادم و صنم کمی سر کشید و گفت وای چه خنکه .. چسبید ..
خیره نگاهش میکردم
صنم چشمهاش میخندید ..
بعد از اون جدایی طولانی و سخت، بودنمون کنار هم خیلی لذت بخش و آرامش دهنده بود ..
صنم سرش رو به بازوم تکیه داده بود که حس کردم گریه میکنه .. با تعجب سرم رو بلند کردم و پرسیدم صنم... گریه میکنی؟؟
صنم دستی به صورتش کشید و گفت هر شب آرزو میکردم ، یک بار هم شده اینطور کنارت باشم
گفتم خدا جواب دعاهامون رو داد و تو دوباره مال خودم شدی ..
کنار هم خوابمون برد .. وقتی چشمهام رو باز کردم هوا تاریک شده بود .. صنم رو بیدار کردم و گفتم آماده شو شام رو همگی باهم میخوریم ..
صنم نیم خیز شد و با التماس گفت نمیشه از فردا ؟
جلوی آینه موهام رو مرتب کردم و گفتم نه.. بلند شو .. من کنارتم .. چیزی نمیشه..
با صنم از اتاق بیرون رفتیم .. بلند گفتم آفت .. شام رو بیار...
مادر تو ایوون نشسته بود و قلیان میکشید .. حتی سرش رو به سمتمون برنگردوند .. هر دو سلام دادیم و رو به روش نشستیم ..
زیر لب سلام داد ..
به پشتی تکیه دادم و گفتم الان چه وقت قلیون کشیدنه... بعد از شام میکشیدی ..
مادر زیر چشمی نگاهم کرد و گفت میلی به شام ندارم ..
آفت سینی به دست اومد و سفره رو باز کرد .. به صنم گفتم تو سفره رو بچین ..
آفت تو هم برو مرضیه رو صدا کن ..
آفت دستهاش رو تو هم گره زد و گفت مرضیه خانم گفتند شام نمیخورند..
تو یه حرکت شلنگ قلیون رو از دست مامان گرفتم و قلیون رو گرفتم به طرف آفت و گفتم اینو بزار مطبخ و مرضیه هم صدا کن میخواهیم شام بخوریم ....