✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
سلام. خوبید خانما؟😉
منو اقاییم از همون اولش از نظر اخلاق، باهم عالی بودیم. تمام ناراحتی من از مادر و خواهرش بود.
موقع عقد سنم کم بود ولی متوجه رفتار خانوادش میشدم و ۵۰ درصدشو به شوهرم میگفتم. اونم ناراحت بود و #عذرخواهی میکرد و طرف من بود.
پشت سرم حرف می زدن و میخواستن که جدا بشیم!!! ولی شوهرم حرفاشونو به من میگفت و منم با دلیل و ارامش قانعش میکردم.
بعد عروسی هم شوهرم بهشون سر میزنه هر روز. من که اصلا دلم نمیخواد ببینمشون. عقل سالم میگه با کسی رفت و امد داشته باش که باعث بشه روحیه مثبت بگیری.
حتی یه سری جلو شوهرم گفتن تو نیا خونمون😐 میرم خونشون میوه خراب میذارن جلوم!
البته شوهرم حواسش بهم هس و من تصمیم گرفتم دیگه هیچ کدوم از بی فرهنگی های خانوادش رو به شوهرم نگم. من که نمیخوام اونا رو به سر زندگیم شاد کنم پس میخوام با #سیاست برم جلو.😜
حرفم با اون خانمیه که میگن با خانواده شوهر خوب باشین! خودتون #قضاوت کنین. من یه دختر ۱۶ ساله بودم، ناپخته و نابلد. چرا اینقدر بد رفتار کردن؟
✍ مهم نیست دیگران چه برخوردی میکنند !
مهم اینست که شما چه #واکنش و #برخوردی میکنید
بعدها ، آنها پشیمان خواهند شد هر چند به زبان نیاورند
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
داستان زندگی 🌱🎀🌱 نباید مریم میفهمید .. اگر این موضوع رو بهش بگن ، ممکنه هیچ وقت منو نبخشه.. صورتم
داستان زندگی 🌸🍀🌸
"مریم"
به عباس حق میدادم .. نمیخواستم عباس رو بیشتر از این ناراحت کنم .
به محض رسیدن به خونه غذا پختم و بعد از مدتها لباسم رو عوض کردم و کمی آرایش کردم ..
هر چند ته دلم داغون بودم ولی اون شب بخاطر عباس میخندیدم ..
فردا عباس با بلیطهای قطار به خونه برگشت و از همون لحظه شروع به جمع کردن چمدونمون کردم.. اولین سفر زندگیمون بود ..
در واقع ما به خاطر قسطهای خونه حتی ماه عسل هم نرفته بودیم ...
سوار قطار که شدم دلم لرزید .. بغض کردم .. تمام مسیر دعا میخوندم .. به مشهد که رسیدیم و جا گرفتیم به حرم رفتیم ..
تا رسیدم نزدیک حرم بغضم ترکید و تمام اشکهایی که این چند روز بخاطر عباس، نریخته بودم جاری شدند...
امام رضا رو قسم دادم به امام جواد و ازش خواستم به من و عباس به زودی فرزند سالم بده ..
سه چهار روزی که مشهد بودیم اکثر ساعتها رو تو حرم بودم ..
احساس سبکی میکردم و مطمئن بودم که خدا دعاهای من رو بی جواب نمیزاره.. دلم آروم شده بود .. اون چند روز خیلی زود گذشت و برگشتیم تهران ..
چند روز بعد از برگشتنمون بود که عمه زنگ زد و گفت که عروسی فرزانه است .. فرزانه چند ماهی بود که با همون پسری که مغازه لوازالتحریری داشت عقد کرده بود ...
واسه عروسی به اصرار آبجی فاطمه برای اولین بار موهام رو رنگ کردم ..
خیلی تغییر کرده بودم و به گفته ی بقیه خیلی خوشگل شده بودم ..
شب عروسی پیرهن مشکی پوشیدم
فرزانه هم عروس خوشگلی شده بود .. کنارش نشستم و گفتم فرزانه .. کاش میزاشتی دو ماه دیگه عروسی میگرفتید ، کمی هوا خنک میشد ..
فرزانه لبخندی زد و گفت نمیشد دیگه ... شرایط بهمون اجازه نداد
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم یعنی چی... نفهمیدم خلاصه.
اونشب خیلی فکر کردم، تصمیمم رو گرفته بودم .. مطمئن بودم که این بار مشکلی پیش نمیاد..
همون شب تصمیمم رو به عباس گفتم .. عباس کمی فکر کرد و گفت هنوز شش ماه نشده .. بهتر نیست کمی صبر کنیم؟
کنارش نشستم و گفتم نه.. صبر نمیکنم ..
دوباره دلم پر از شوق زندگی شده بود و هر روز ساعتها میرفتم اتاق بچه و با وسایلها وقت میگذروندم و تمیزشون می کردم ..
نزدیک دورم که شده بود ، زود زود چک میکردم ..
اون شب موقع خواب فهمیدم که باردار نیستم .. اومدم و کنار عباس نشستم،
با بغض گفتم عباس باردار نیستم ...
عباس برگشت طرفم و با لبخند گفت فدای سرت ، بالاخره میشه توکل کن..
خودمو عقب کشیدم و گفتم نکنه دیگه بچه دار نشم ..
عباس یدونه آروم زد تو کله م و گفت بازم فدای سرت ...
بعدم گفت اصلا چه بهتر .. بچه میخواهیم چیکار، خودمون دو تایی زندگی میکنیم ..
میدونستم بخاطر من میگه و خودش عاشق بچه است ..
هر حرفی که از اینور و اونور میشنیدم که برای بارداری بود رو انجام می دادم تا زودتر باردار بشم ..
سه چهار هفته با دلهره و نگرانی گذروندم .. دوباره نزدیک موعدم که شد مدام چک میکردم ..
خلاصه مطمئن شدم که حامله ام ولی حرفی به عباس نزدم ..
یک هفته که گذشت خودم به تنهایی رفتم و آزمایش دادم ..
بعد از ظهر که جواب رو گرفتم مسیول آزمایشگاه گفت مبارکه ، مثبته.. از خوشحالی بلند گفتم خدارو شکر ..
خانمی که کنارم ایستاده بود با مهربونی نگاهم کرد و گفت مگه بچه دار نمیشدی دخترم؟؟
سرم رو تکون دادم و بدون حرف از آزمایشگاه بیرون زدم ..
به محض رسیدن به خونه ، زنگ زدم به عباس و خبر بارداریم رو بهش دادم ..
عباس با جعبه ی شیرینی به خونه اومد و پیشنهاد داد که شام بریم خونه ی مامانش...
همون شیرینی رو بردیم خونه ی زنعمو .. زنعمو قبل از اینکه ما چیزی بگیم حدس زد که باردارم و اون شب اصلا اجازه نداد من تکون بخورم .. به عباس هم تاکید کرد که نزار تو خونه کار کنه ...
گفتم نه زنعمو، به کار ربطی نداره .. فردا زنگ میزنم میرم پیش دکترم ..
عباس گفت کدوم دکتر؟؟ اونو ولش کن .. یه دکتر دیگه میبرمت ..
با ناراحتی گفتم نه عباس .. من میخوام پیش همون دکتر برم .. گفته بود زیر نظر خودم باش ..
عباس خواست دوباره اعتراض کنه که زنعمو گفت عباس .. با زن حامله یکی به دو نکن .. ببر هر دکتری که خودش میگه ..
فردا وقت گرفتم و رفتم پیش همون خانم دکتر ...
تا فهمید حامله ام کمی عصبانی شد و گفت مگه نگفته بودم تا شش ماه حق بارداری نداری ...
باز برام آزمایش نوشت و دارو داد ...
ادامه دارد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
دیروز بابام اومد مدرسه منو ببره خونه
، اسم و فامیلمو گفته و گفته کلاس هشتمِ
معاونمونم میگه همچین کسی نداریم تو هشتم، یهو بابام میگه آهااااا دهمه:/ معاونم میگه دهمم نداریم همچین کسی:/
که بابام با کمی فکر میگه احتمالا نهم بود:)
دیگه خود معاون اسم منو یادش میاد و میگه،الان میرم دنبالش ،وقتی اومدم با شک گفت ایشونو میشناسی ؟ گفتم آره بابامه:/
یه نگاه تاسف بار کرد و گفت حله برو😂😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
من۲۱ و همسرم ۲۵ سالشه. من دوران نوجوانی تجربه خیلی تلخی داشتم😔 در ۱۴سالگی یه خواستگار داشتم که دزد بود😱 یه خواستگار دیگم خلافکار بود و دوسه تا مورد اینجوری بودن که با یکیشون نامزد کردیم ولی خداروشکر خانوادم همون روز منو از #بدبختی نجات دادن. این موضوع رو #قایم کردیم تا آبروم نره ولی خاله هام میدونستن😥
در ۱۶ سالگی #عاشق یکی شدم . باهاش روراست بودم و بخاطر همین بهش همه چیو گفتم و اونم گف من دوستت دارم و میخوام باهات ازدواج کنم گذشتت مهم نیس مهم آیندمونه😌
پدر مادرشم میدونن. تو 18 سالگی ازدواج کردم. دو سال نامزد بودیم و الان ۱۸ماهه زیر یه سقفیم😍 بعد عروسی خالم از حسودی خواست زندگیمو بهم بزنه، تهدیدم کردن که از خواستگارم میگه به شوهرم 😡 منم به شوهرم گفتم و اون محکم پشتم ایستاد .😊
خواستم بگم اگه رازی دارین ک میترسین شوهرتون بفهمه خودتون بهش بگین قبل اینکه از کسی بشنوه. اگه واقعا عاشقتون باشه قبول میکنه. شوهرم بهم میگه ازت خیلی ممنونم ک منو محرم رازت دونستی منم تا ابد پشتتم😍😘 البته من کلا تقصیری نداشتم، خب من چه میدونم کی قراره بیاد خواستگاریم؟!
✍️در مواردی که احتمال افشای راز کم است بهتر است اینطور مسائل مطرح نشود و اگر احیانا دیگری آن را افشا کرد طوری برخورد شود که انگار مسئله مهمی نبوده است.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت #خاطرات عروسی
سلام .روز عروسیم بود ، بعد از ۴ سال تلاش و مخالفتای خانواده بهم رسیدیم ، خیلی حالمون خوب بود و خوشحال بودیم ،تا ارایشگاه بودم باهم چت میکردیم تلفنی حرف میزدیم ...
تا اینکه عشقم تصادف کرد و فوت شد.
دقیقا روز عروسیمون تو لباس دومادی پر کشید...
و من بعد از گذشتن ۷ سال از اون روز هنوزم عاشقشم و تا ابد هم عاشقش میمونم...
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
تجربه ازدواج :
یه روز که رفته بودم کمک بابا مغازه رو تمیز کنیم دوستش میاد و منو میپسنده برا پسرش
چند روز بعد بعدازظهر زنش و دختراش میان برا آشنایی و دختر دیدن و اینا
میرن و نیم ساعت بعد زنگ میزنن که میخوایم بیایم خواستگاری😅
۸شب کل خونواده با گل و شیرینی میانو سر مهریه و اینا که توافق میکنن میگن بذار یه صیغه ی محرمیت هم بخونیم😶
هیچی دیگه...۱نصفه شب زنگ فامیلا میزنیم دعوت نامزدی😂
تا چیزای سفره عقدو حاضر کنن و اینا شد ۴ صبح. صیغه رو که خوندن و مهمونا رفتن خونواده ش پسرشونو جا گذاشتن که باهم حرف بزنیم و همو بیشتر بشناسیم، حالا من بیهوش بودم
ولی الان بعد ۵ سال دارم جدامیشم🙃
توروخدا قبل از اینکه دخترتونو دست کسی بدین خوب درموردش تحقیق کنین
از محل کارش...رفیقاش اینا بپرسین اخلاقش چجوریه
حتی الامکان بذارین یه مدت رفت و امد داشته باشن خونواده ها که ببینید چجور آدمایی ان که بعدا پشیمون نشید🙂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#غلبه_بر_دشمنان
♦️با توکل به خدا دعای زیر را به نیت نابود شدن دشمن۷ بار بخواند یا دعا را همراه خود کند هر چقدر دشمن قدرتمند باشد محو و نابود میشود🔻
💠بسم اللّه الرحمن الرحیم💠و قال الذین کفروا ربنا ارنا الذین اضلانا من الجن والانس نجعلهما تحت اقدامنا لیکونا من الاسفلین ان الذین قالو ربنا اللّه ثم استقاموا تتنزل علیهم الملائکة الا تخافوا ولا تحزنوا وابشروا بالجنة التی کنتم توعدون ولاحول ولا قوة الا باللّه العلی العظیم. 💠
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
سلام دوستان عزیزم
من سه ساله ازدواج کردم. من ۲۳ و همسرم ۲۷ سالشه.
چون مادرشوهرم یه زن تنها و بیوه ست باهاش زندگی میکنیم (طبقه پایین خونه)
مشکلی که دارم اینه که مادرشوهرم پیش من همش از بدی جاریم میگن که ما رو اذیت کرده و...
اونوقت وقتی جاریم میاد تو جمع، کلیییی قربون صدقش میرن و با من سرد میشن.😐
من اوایل میفتادم #گریه و به شوهرم میگفتم چرا اینجوری میکنن؟ جوری شده بود که وقتی جاریم میومد، تو خونه ی ما #دعوا بود. 😡😐
شوهرمم خیلی عصبی شده بود.
تا اینکه تصمیم گرفتم. حدود دو ماه پیش حرف از جاریم شد و مادرشوهرم گفت اره اون خیلی دوروئه.
گفتم: من ازش بدی ندیدم ولی مادرجون شما که خیلی باهاش خوبین بنظرم پیش منم بدشو نگین بهتره چون هم #غیبت میشه، هم #دروغ. پیش خودش حرف بزنین.😂
دیگه راحت شدم و برام مهم نیس رفتارشون چون حرفمو زدم.
خانوما پیشنهاد میکنم هرچی که پیش میاد تو خانواده شوهر، پیش شوهرتون نگید. طفلیا خودشون درگیری دارن. خودتون حلش کنید. البته با #احترام و #قاطعیت😉
و اینکه پیش شوهرتون گریه زاری نکنین چون گریه زیاد یعنی ضعف.
زندگیتون شیریننننن😘
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
خانومهای عزیز! آقایون نمیتونن به اندازه خانومها #صبورباشن، اگر صبر کنین، مطمئن باشین مشکل به روش معجزه حل میشه.
من در مورد اخلاق همسرم بگم که فوق العاده #باهوش و #مهربون و باسواد و کاری هستند. اما فعل امری نباید بهشون گفت، چون #لج میکنن. اوایل خیلی بهم فشار می اومد. چندبار سخت دعوامون شد، ولی هیچکدوم حاضر نشدیم کوتاه بیایم.
تااینکه شروع کردم به #تغییر لحن کلامم، کم کم جملاتم رو از حالت امری به #خواهشی(میشه اینکارو بکنی! اگروقت داری، اگر حسش بود، حالا واجب نیستا اما خوب بود اگه اینجوری میشد، اگر دوست داری، سختت نیست و...)
برام خیلی سخت بود ولی با #تمرین زیاد موفق شدم و الان تقریبا هرکاری که معقول باشه برام انجام میده، نه بابی میلی بلکه با سر.😍😁
الان در تنگنای مالی هستیم، قسمش دادم برای سالگرد عقدمون چیزی نخر. 😝 بعد یک روز کامل وقت گذاشت و برام جدول طراحی کرد، باکلماتی مثل اسمهامون، جاهایی که باهم رفتیم، کدهای شیطنتمون و....
خانوم های عزیز فقط #صبور باشین، صبر نه به معنای منتظر فرصت برای حمله بودن! صبر به معنای انعطاف
و آقایون عزیز! لطفا کمی به پیوند عاطفی همسرتون در مقابل خانواده تون اهمیت بدین. سعی کنین حرفهایی که میشنوید چه از خانم چه از خانواده رو با #عقل سبک سنگین کنین. خیلی از حرفها رو باید نشنیده گرفت.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•