آدم و حوا 🍎
#داستان_زندگی ❤️🎀 چشمهای نرگس برق زد و گفت پس بزار به آقا موسی زنگ بزنم وسایلم رو نفروشه .. +هر
#داستان_زندگی 🌱🍀
"مریم"
نمیتونستم به خودم دروغ بگم با اینکه از عباس متنفر شده بودم ولی دلم هم براش تنگ شده بود .. حال عجیبی داشتم ،
عکسش رو تو گوشیم نگاه میکردم و همون لحظه عقلم به کار میوفتاد و با حرص موبایلم رو خاموش میکردم دوباره چند دقیقه بعد این عضله ی لعنتی تو سمت چپ سینه ام بی تاب خودش رو به در و دیوار میکوبید و مجبور میشدم باز عکسهاش رو نگاه کنم ..
تو این چند روز تمام فامیل از ماجرای من و عباس و بچه خبردار شده بودند و مدام زنگ میزدند .. یا برای گرفتن خبر یا برای دادن خبر .. فهمیدیم نرگس با بچه فرار کرده .. دلم برای عباس سوخت ولی از طرفی هم خوشحال بودم که مادر عباس رو با این کارش چزونده ..
اون روز با اینکه آموزشگاه کلاس داشتم چون حال و حوصله نداشتم مرخصی گرفتم ..
نزدیک ظهر بود که زنعموی عباس که با مامان رابطه ی خوبی داشت، زنگ زد و خبر داد که نرگس برگشته و الان تو خونه ی مادر عباس.. در ضمن ، اونها رو هم برای ناهار دعوت کرده بودند ..
وقتی مامان این خبرها رو بهم میداد چهره ی بی تفاوتی گرفتم و شونهام رو بالا انداختم و گفتم به درک .. خوش باشن ..
از پله ها بالا رفتم و خودم رو به اتاقم رسوندم .. حسادت داشت به قلبم چنگ میزد و همه ی وجودمو زخم میکرد .. روزی که من اینقدر بی تابم ، عباس واسه بچه اش مهمونی گرفته ..
نمیدونم چرا یهویی تصمیم گرفتم برم سر کوچشون و سر و گوشی آب بدم ..
سریع آماده شدم و به مامان گفتم از آموزشگاه زنگ زدند و گفتن باید برم ..
با ماشین خودم تا یه مسیری رفتم و از یه آژانس ماشین گرفتم و سر کوچشون تو ماشین نشستم ..
گوسفندی رو جلوی درشون بسته بودند .. بابای عباس همراه مردی از کنارم گذشتند .. بابای عباس رفت داخل و چند دقیقه بعد دوباره برگشت مرد قصاب بود .. گوسفند رو سر برید .. عباس بچه بغل از در خارج شد .. هنوز هم با دیدنش قلبم تندتر میکوبید .. لبهاش خندون بود .. با عشق به بچه ی توی بغلش نگاه میکرد .. از روی لاشه ی گوسفند رد شد و بچه رو به سمت حیاط گرفت دست زنانه ای دراز شد و بچه رو از عباس گرفت ..
بی اختیار اشکهام روی گونه ام لغزید .. چی میشد من مادر اون بچه میشدم .. همه داخل رفتن و عباس جلوی در رو میشست ..
یک لحظه سرش رو به سمت ماشین بلند کرد .. خودم رو پایینتر بردم و روسریم رو جلوتر کشیدم ..
عباس شلنگ آب رو رها کرد و به سمت ماشین اومد .. نفسم در نمیومد .. مطمئن شدم که من رو دیده.. با لبخند نزدیک و نزدیکتر شد از کنار ماشین گذشتنی عطری که همیشه میزد رو استشمام کردم .. آخ که چقدر دلم برای این عطر تنگ شده بود .. صداش رو شنیدم که گفت بپر بغل عمو ببینم..
امیرعلی رو بغل گرفت و برگشت....
ادامه دارد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
تجربه عروسی:
اینکه میگفتن بچه ها اون بالا تو دست و پای عروس داماد نباشنو درک نمیکردم تا عروسی ابجیم شد حالا بچه خوبه اینا بزرگا بودن😐🤦♀️
موقع شاباش دادن یهو همه ریختن وسط که شاباش بدن حالا میدین برین بشینین دیگه خاله دوماد وایساده بود اونجا داره باهاشون حرف میزنه😐 بعد زنداییش اون وسط خم شده پولارو جمع میکنه فک کن عروس دوماد اون وسط، این دقیقا وسطشون خم شده از رو زمین پول برمیداره😐😑بچه هام که کلا وسط بودن😒
فقط یکیشون مسئولیت جمع کردن شاباشارو رو بر عهده گرفته بود از هرکدوم از بچه ها که پولارو برمیداشتن میگرفت این بچهی خوبی بود😂
کلا فامیلای دوماد خراب کردن فیلم عروسی رو، فیلمبردارم فقط حرص میخورد😑😒
:
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
سلام وخسته نباشید خدمت ادمین بابت این کانال پرمحتوا و خوهرای عزیزم ممنونم بابت ایده هاتون😊
من از ایده #نامه و #آینه_نویسی برای ابراز #محبت و #عشق استفاده میکنم. یچه مونم از من یاد گرفته عکس سه تاییمونو میکشه میزنه به یخچال و باباشو صدا میکنه و سوپرایزش میکنه😁 همسرمم خیلی خوشحال میشه.
من زندگیمو مدیون اول خداوند بزرگ بعد ادمین وبعد ایده هام، چون زندگیم خیلی پرتنش بود الان #شادیم😁 جوری شده که اگه یه روز بی حال باشم همسرم صداش درمیاد که: پس خانووووم شیطونم کجاس☺️
الان حرفا رو می کشونم به #شوخی و با #خنده وقت میگذرونیم.
خدارو واقعا شکر میکنم امیدوارم همه طعم خوشبختی وزندگی آروم رو بچشن ❤️
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
سلام. ممنونم از کانال خوبتون .😍
من ۲۵ و شوهرم ۳۶ سالشه و پنج ساله ازدواج کردیم و یه پسر چهار ساله داریم .
تجربه من تو این چند سال میگه که ... زیاد به همسرتون #گیر الکی ندید! 🙄 که باعث #سوءتفاهم میشه.
یکی از تجربه های خودم اینکه وقتی شوهری با دوستاش بود هی تماس میگرفتم و #شک میکردم.
همین باعث شده بود از هم #فاصله بگیریم. دیگه میخواست بره جایی به من نمیگفت چون میدونست یا اجازه نمیدم یا از بس گیر میدم شبش خراب میشه.😕
کم کم #اخلاقم درست کردم. دیگه الان هرجا بخواد بره اول زنگ میزنه، اجازه میگیره.😍
و یه موضوع رو هم یادتون باشه که وقتی مردتون ناراحته اون موقع ازش #سوال نکنید. یکم که بگذره خودش میاد همه چیز رو توضیح میده😍
#درکش کنید و مثل یک خانم رفتار کنید، نه بچگانه.
ممنونم از خانمای گل و تجربه های خوبشون
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
7.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍔#تارت_یخچالی
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
ســلــام مــن بــراے بــالــا بــردن #اقــتــدار شــوهرم همــیــشــه ڪــاراے مــثــبــتشــو پــر رنــگ و ازش #تــشــڪــر مــیــڪــنــم. ایــنــجــورے اون ڪــار خــوب رو #تــڪــرار مــیــڪــنــه.
👈🏻مــثــلــا مــیــگــم چــقــدر ایــن اخــلــاقــت خــوبــه ڪــه همــیــشــه مــنــتــظــر مــیــمــونــے مــنــم بــیــام ســر ســفــره بــاهم غــذا بــخــوریــمــ.☺️
👈🏻یــا وقــتــے یــه جــایــے مــیــخــوام بــرم یــا #تــصــمــیــمــے بــگــیــرم قــبــلــش #مــشــورت مــیــڪــنــم و #اجــازه میگیرم. نود درصد هم جواب مثبت می گیرم.
👈🏻 مــثــلــا مــیــگــم دوســتــم گــفــتــه بــریــم اســتــخــر. گــفــتــم دوســت دارم بــیــام ولــے بــایــد بــبــیــنــم شــوهرم چــے مــیــگــه.
مــثــلــا یــه مــدت نــمــاز صــبــح رو خــواب مــیــمــونــدیــم هردومــون و #نــاراحــت بــودیــم مــن بــه شــوهرم گــفــتــم شــمــا بــیــدار شــو تــا مــن ازت یــاد بــگــیــرم و #الــگــوے مــن بــاشــیــ!
خــداروشــڪرایــن #شــگــرد ها جــواب #مــثــبــت مــیــگــیــرمــ☘
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت #خاطرات خواستگاری
سلام به همه
من میخواهم از آشنایی خودم و همسرم بگم که ما باهم آشنا نبودیم یک روز مامان بزرگم تصمیم میگرن که خونه شون رو بازسازی کنه عموم زنگ میزنن به دوستشون که بیان کابینت آشپزخانه رو ببینه که دوست عموم با دوستش که الان همسرم هستش میان
از قضا من و مامان و بابام آمدیم همسرم من رو میبینن یک دل نه صد عاشقم میشن یک ماه بعد که کابینت ها آمده میشن من به عنوان تک نوه میرم کمک مامان بزرگم که یک روز کامل من و همسرم باهم حرف میزنیم روزی که قرار بود عموم پول رو واریز کنه ازم خواستگاری کردن الان ۱۹ سالمه همسرم ۲۵ سالشونه
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
سلام.
مامانم تعریف میکرد میگفت خیلی سال پیشا که هنوز مادربزرگم و پدربزرگم زنده بودن وضع مالی خالهم اینا خوب نبوده.
مادر بزرگ و پدربزرگم یکم وسایل و خوراکی و اینا میخرن پا میشن میان خونه خالهم.
نشسته بودن که یکی در میزنه. میپرسن کیه؟ میگه بزازم. گویا خالهم بدهی داشته.
پدربزرگم میره جلوی در میگه خونه نیست، بزاز میپرسه کجاست؟ اونم با یه لبخند ملیح میگه باباش مرده رفته شهرستان 😂 ی هفته دیگه بیا، خدابیامرز پولو جور کرد داد آخرش
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
سلام به همه دوستان عزیزم. من 27 و اقایی 30 سالشه. برخلاف اکثر دوستان عقد کرده و تازه عروس داماد نیستیم، بعد 13 سال هنوز عاشق همیم. 😍
من با وجود دو تا بچه اصلا کم نمیذارم. همیشه خونه #مرتبه. #غذاها #خوشمزه و متفاوته. لباسای قشنگ میپوشم: تاپ دامن و تاپ شلوار و بعضی مواقع هم لباسای پوشیده تا اقایی توجهش جلب تفاوته بشه
چندوقت پیش یه #نامه تو کفشش گذاشتم وقتی دید کلی خوشحال شد.
انقدر که واسه مامان و خواهرشم #تعریف کرده بود. 😜
خانما سعی کنید وجود #بچه مانع عشق ورزی به همسرتون نشه. من همیشه به همسرم محبت میکنم حتی جلو گل پسرم تا اونم عشق به همسر رو یاد بگیره .
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
بچه که بودم یه بار با دوتا پسردایی هام داشتیم بازی میکردیم بعد خیلی گشنه بودیم بهشون گفتم خوراکی میخواید؟ اونام که از خداشون بود گفتن اره
اونموقع کنار خونمون یه مغازه ی کوچیک بود رفتم اونجا و هرچقدر میتونستم خوراکی جمع کردم بعدش با لبی خندان رفتم پیش پسر دایی هام تا خوراکیارو تقسیم کنیم یهو دیدم یه صدایی میاد و صاحب مغازه با داد و فریاد افتاده بود دنبالمون ماهم مثل چی بدو بدو از دستش فرار کردیم رفتیم خونه اصلا هم نفهمیدیم چی به چیه
خلاصه رفتیم خونه یه گوشه نشستیم سه تایی خوراکی خوردیم تا اینکه مامانم اومد گفت وااااای اینارو با چی خریدید؟؟؟
منم گفتم یعنی چی با چی خریدیم برداشتیم اومدیم دیگه😂
مامانم گوشمو چنان گرفت پیچوند هنوز دردشو یادمه😭😂
اون موقع بود که فهمیدم برای خریدن خوراکی باید پول بدی اینجوری نیست که هرچی میخوای برداری🤣
مامان بدبختمم مجبور شد پول اونهمه خوراکیو بده😂😂 عین کیسه بوکس کتک میخوردم بچگی سر همین کارام😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•