eitaa logo
آدم و حوا 🍎
41.2هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
2.8هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
الهی 🕊🌹🕊 حال دلمون امروز خوب باشه 🕊🌹🕊 شنبه ای پُر برکت 🕊🌹🕊 با صلوات برحضرت محمد (ص) 🕊🌹🕊 و خاندان مطهرش 🕊🌹🕊 اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلي 🕊🌹🕊 مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد 🕊🌹🕊 🕊️🕊️🌾🌸🌾🕊️🕊️
✳️ و تغییر مثبت در زندگی 🌹 🌹سلام وقتتون بخیر🌹 من از دوستای گلی که تجربه های قشنگشون در اختیارمون میزارن تشکر میکنم🌷🙏 من۲۴سالمه وآقاییم۲۸سالشه ☺️۷ساله ازدواج کردیم ویه گل دخمل۹ماه داریم👱‍♀شیرینی زنذگیمون😍 اوایل زندگی بعضی وقتا سر مسال کوچیک بحثمون میشد😔ولی چون آقای عاشقم بود😉 تحمل نارحتی همونداشتیم زود آشتی میکردیم🙂 من با وجود هفت سال از زندگی مشترکمون هیچ رو باکسی همیشه با آقاییم مثل دوتا باهم حلش میکنیم💑 تو هر کاری همیشه باهم داریم حتی مسال کوچیک, من خیلی به خونوادش میزارم و خواهرشو و مادرشوهرمو خیلی دوستدارم مثل دوست میمونیم❤️ با وجود اینکه همسری ساعت کاریش زیاده اما هیچوقت کارایی خونه که مربوط به آقای میشه رو من انجام نمیدم و خودمو حفظ میکنم🙂 تا آقایی هم از کم نشه. خانما اگه میخاین زندگیتون همیشه شیرین باشه وبمونه,مشکلاتتونو مثل دوتا دوست باهم حل کنید💑 بدونید که هیچ مشکل بدون راه حل نیست.سعی کنید زیاد زندگیتونو برای همه ندید. بزارید کارایی که مربوط به اقایون هستو خودشون انجام بدن شمام کارایی مربوط به خودتون. که از مسولیت پذیریتون کم نشه.همیشه خاهرشوهر مادرشوهر به چشم یه دوست ببینید,☺️هیچ وقت پیش اقایی ازشون بد نگید,اقایون تشنه محبتن تا موتونید خودتون دریغ نکنید ازشون,همیشه ایده های جدید داشته باشید.بعضی وقتا اقایی رو کنید حتی شده با یه شاخ گل🌷هیچ وقت اجازه ندین حرمت ها بینتون بشکنه که عواقبش بده😞اینم راز زندگی عشقولانه و شیرین من☺️😍 امیدوارم بدردتون بخوره😘 ✍ دوستان توجه کنید کنار کلماتی که باعث تغییر مثبت شده ، با علامت # کنار هر کلمه مشخص میکنیم •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
عشق تمام دنیا فقط برای یک نفر است❤️‍🔥🍷 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
#داستان_زندگی 🌱 صدای غر زدن مامان رو میشنیدم در اتاقم رو بستم و دراز کشیدم که بخوابم .. موضوع بر
🌸❤️ چشمهام رو ریز کردم و گفتم یعنی چی؟ یعنی شما به عباس گفتید و با این حال اون اومد خواستگاری .. سعید به صندلی تکیه داد و دستهاش رو توی سینه اش قفل کرد و گفت بله .. هم من .. هم مادرم .. دلیل این قهر طولانیمون هم ، همین بوده .. در واقع ما حس کردیم اونا به ما نارو زدند وگرنه من آدم بی منطقی نیستم که بخاطر ازدواجتون بخوام ناراحت بشم .. برای یک لحظه فکر کردم که از عباس توقع این رفتار رو نداشتم ولی وقتی یادم افتاد که به من هم بعد از ده سال زندگی مشترک چطور نارو زد و چطور زیر همه ی قول و قرارهاش زد فقط سکوت کردم .. برای دقایقی بینمون سکوت برقرار بود .. سعید با نوک انگشتاش آروم زد روی میز و وقتی نگاهش کردم گفت امیدوارم تونسته باشم شما رو از سوءتفاهم پیش اومده درآورده باشم.. کمی آب نوشیدم و جوابی ندادم .. به ساعتم نگاهی کردم و گفتم من باید برم .. و بلند شدم .. سعید هم بلند شد و گفت میدونم در حال حاضر نمیتونید راحت اعتماد کنید ولی ازتون خواهش میکنم اجازه بدید برای مدتی همدیگر رو ملاقات کنیم و بیشتر همدیگرو بشناسیم .. نمیدونستم چه جوابی بدم .. دستی به مقنعه ام کشیدم و گفتم تا ببینیم خدا چی میخواد.. منتظر جوابش نموندم و با یه خداحافظی کوتاه ازش دور شدم ... اینقدر فکرم مشغول حرفهای سعید بود که نفهمیدم چطور و کی به خونه رسیدم .. مامان خودش رو تو آشپزخونه مشغول کرده بود .. کنار آشپزخونه ایستادم و به دیوار تکیه دادم و گفتم لطفا دیگه این کار رو نکن .. آدرس محل کار رو که آدم به هر کسی نمیده .. مامان برگشت سمتم و پرسید اومد حرف زدید؟؟ مانتوم رو درآوردم و گفتم بله حرف زد و تموم شد .. به سمت پله ها رفتم و گفتم لطفا دیگه این کار رو نکن .. محل کار ، شماره ... با شنیدن حرف مامان همونجا ایستادم و از حرص چشمهام رو بستم .. شماره تو هم دادم ... بحث کردن با مامان فایده نداشت همه ی تلاشش رو میکرد که این وصلت انجام بشه .. تا شب مامان هزار تا مثال واسم آورد که طرف، ازدواج دومش خوشبخت شده .. جوابی نمیدادم و تو سکوت گوش میکردم که برای گوشیم پیامک اومد .. از شماره ناشناس بود.. (سلام مریم خانم من سعیدم .. ظهر اگر کمی صبر میکردید میخواستم بگم که شمارتون رو دارم و ازتون اجازه میگرفتم واسه پیام دادن .. اگر مایل باشید من آخر شب تماس بگیرم و کمی صحبت کنیم ) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ادامه دارد •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام و درود بر همگی من حامله بودم یک شب خونه مادر شوهرم خوابیدیم دخترم شب رو پتو جیش کرد صبح به همسرم گفتم پتورو ببر توی حمام بشور گفت‌حالا باشه بعد... منم سریع پتورو بردم توی حمام تا بشورم توقع داشتم چون باردارم همسرم کمکم بیاد آخه سختم بود اونم انگار نه انگار نشسته بود پای تلویزیون وصبحونه خوردن بعد ازشستن پتو همسرم‌رو صدا زدم که بیاد پتورو ببره پهن‌کنه همین که اومد توی حمام و در رو بست منم باحرص دستمو مشت کردم زدم پشتش گفتم چرا نیومدی کمکم اینقدرم می‌گفتی بچه... الهی این بچه وخودم بمیریم تا تو راحت بشی یکهو که برگشتم پشت سرم دیدم درحمام باز شده مادر شوهرم داره ما رو نگاه می کنه خیییلی خجالت کشیدم😥😥😥 ❤️‍🔥 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی 🌹 سلام 😊 ما شش ماهه که عقدیم راستش نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم من خیلی چیزا یاد گرفتم ازتون ایده خیلی دارم ولی خواستم راجب این بنویسم که حتما خانومای گل به با اقاشون وقتی داره راجب صحبت میکنه یا خدای نکرده اون روز با کسی به مشکلی برخورده سرکار دقت کنن😶 همین امشب اقایی خیلی ناراحت بود از اوضاع کارش و من با اینکه میتونستم بگم ن تو باید بیشتر دقت کنی تو باید اینکارو کنی فلان کارو نکنی گفتم که تو کاملا حق داری عزیزم☺️ هرکسی جای تو بود شاید بدتر ازین رفتار میکرد ولی تو خیلی صبوری و خیلی کاربلد و منطقی هستی واقعا از پس کارات برمیای و گرنه کی میتونه این سختی رو تحمل کنه🙊 که کم کم اشتباهاتشو بهش گوشزد کردم و بهش گفتم که خدا حواسش به مردای باپشتکار هستش😊واقعا تاثیر گذاربود و همسری ارومتر شدن و در اخر اینکه من از استفاده کردم واقعا موثر بود با ارزوی خوشبختی برای همه😊😘 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام ادمین این چیزی که میخوام بگم واقعیه و خیلی خنده داره چند سال پیش عموم که میره برای خدمت میوفته پادگان احمد ابن موسی( داخل شیراز) خودمون هم شیرازیم بعد اقا عموم و مامانبزرگم فکر کردن افتاده شاهچراغ😂(به شاهچراغ احمدابن موسی میگن) هیچی فردا صبحش مامانبزرگم و عموم میرن شاهچراغ که عموم بره سربازی که میرسن اونجا و متوجه سوتیشون میشن 😂 بهشون میگن اومده اینجاااا سربازی ؟؟؟ مگه اینجا پادگانه🤣🤣 مامانبزرگمم قبلش خوشحال بوده که اقا پسرش افتاده نزدیک دستش با اتوبوس میره و میاد🤣🤣 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
76.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ژله هندوانه ✅مواد لازم: ژله قرمز ۱ بسته ژله آلوورا ۲ بسته ژله سبز ۳ بسته بستنی وانیلی ۱ لیوان🍨 شیر ۲ لیوان🥛 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 سلاااام ممنون از کانال فوق العاده عالیتون خدا خیرتون بده که باعث می شین زندگی مون بهتر بشه💐 من 22 و آقایی25 سالشه. اوایل ازدواجمون تنها مشکل من این بود که باید خونه مادرشوهرم زندگی میکردم😫 اوایل دعوا راه مینداختم که من خونه مامانت نمیام. شوهری هم بدتر لج کرده بود که یا اینجا یا هیچ جا 😔 تا اینکه با کانال شما اشنا شدم و با تونستم درستش کنم😁 به شوهرم گفتم: بهتره از همین اول زندگی شروع کنیم رو پای خودمون وایستیم. بالاخره زوج جوونیم. قهر و دعوا داریم. شاید بی پول شیم، کسی نفهمه. به آقایی گفتم: نه نزدیک مامان من، نه نزدیک مامان تو! یه کم فاصله داشته باشیم. اینجوری احترام مون حفظ میشه. 😉 اینقد این حرفا رو تکرار کردم تا روی شوهری تاثیر گذاشت و با پول ماشین و وام ازدواج، یه خونه ی نقلی خریدیم. شکر خدا😍 فقط میخوام بگم که با دعوا وقهر نمیشه هیچ کاری کرد من که با حرف زدن منطقی و روی خوش حرفم رو به کرسی نشوندم!!😊 امیدوارم شماهم بتونین با این روش کارتونو پیش ببرین😍 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
ده سال پیش تو تشیع جنازه همسایمون داشتن تابوت میبردن که تابوت خورد به دیوار یهو صدای ناله از تابوت بلند شد ... نگو بنده ی خدا سکته کرده بود فکر کرده بودند که مرده خلاصه بعد از ده سال دیشب بالاخره فوت کرد.که امروز موقع حمل جنازه زنش داد میزد که چشم تونو باز کنین دوباره تابوت به دیوار نخوره •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
زن داداشم تعریف میکرد داداشش وقتی بچه بوده ی دوست خیالی داشته اسمش (سمکو)  بوده هرجا میرفته باهاش بوده بعد چند روز بعدش پسر داداشم اونم گف ی دوست دارم همیشه باهامه جوری رفتار میکرد انگار ک کنارشه میبینتش بهش گفتیم اسمش چیه گف(سمکو)  این در صورتیه ک اصلا اون روزی ک مامانش( زن داداشم) این حرفو زد کنار ما نبود و اصلا نشنیده بود •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی 🌹 با سلام به همه خانومای گل 6 ماه بود که پسری اومد خواستگاریم که فکر میکردم شده همه زندگیم... اون یه کم با خانواده من مشکل داشت و همش هم بی تجربگی ها و بچه بازی های من بود... مثلا وقتی با مادرم بحثم میشد فوری زنگ میزدم بهش و گله میکردم... دو ساعت بعد با مادرم آشتی میکردم ولی یه خاطره بد میموند تو ذهن ایشون.... خلاصه این روند ادامه پیدا کرد تا اینجا که ما یه کم قبل از مراسم عقد به خاطر کلی بحثای بچگانه از هم جدا شدیم... اول این جدایی برام خیلی خیلی سخت بود و فکر میکردم بدون اون زندگی غیر ممکنه اما.... اونقدر اتفاقای خوب برام افتاد و اونقدر چیزهای زیادی از زندگی یاد گرفتم که که نگو مثلا... 1) برای زندگیتون داشته باشین و دنبال هدفهاتون باشین اینجوری هیچ حادثه ای هرچند ناگوار نمیتونه شما رو از پا در بیاره 2) داشته باشین به ارزشهای وجودی خودتون پایبند باشین نه چیزهایی که از بین میرن ، مثل پول و ... 3) همیشه باشین و برای هیچ کسِ هیچ کس بد نخوایین چون همون بلا سر خودتون میاد 4) تا توی زندگی نتونین باشین ، کس دیگری نمیتونه این خوشبختی رو وارد زندگیتون کنه 5) رو کنار بزارین و با همه دوست باشین بدترین دشمن آدم حسادته یاد بچگیا به خیر ، میگفتیم حسود ، هرگز نیاسود!! کاشکی یادمون می موند حواستون به خودتون و به زندگیاتون باشه.. برای منم دعا کنین تا عشقم برگرده🌸 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•