به وقت #خاطرات خواستگاری
سلام
از شب خواستگاری خودم میخوام بگم
من ۱۹ سالم بود و داداشم اون زمان ۵ سالش بود به شدت هم فضول
خواستگار ها که اومدن یهو این داداش من از صفحه ی روزگار ناپدید شد (مامانم گفت حتما رفته تو کوچه بازی کنه) آقا هیچی دیگه سرتون رو درد نیارم منو اون آقاهه رفتیم تو اتاقم که حرف هامون رو بزنیم طرف در اومد گفت به به همیشه اتاقتون اینقدر تمیز و مرتبه ؟
منم خیلی میخواستم خودنمایی کنم گفتم بله به نظافت خیلی اهمیت میدم داداشم از زیر تخت اومد بیرون گفت دروغ میگه زیر تخت شو نگا😐😂
هیچی دیگه اون آقا الان همسرم هستن و بچه مون هم توی راهه😂♥️
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#عکس_شما
سالگرد 6 سالگیمونه از همین تریبون 🥲!
کی دیگه میخوای بگیری؟! :)))
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معدن عبا ۵۰۰ تومنی😍☝️🏻
توی مهمونی هرکــــــی منو میبینه 👀
میپرسه : عباتو از کجا گرفتی ؟ 😊
خودم این تولیدی رو کشف کردم 💃🏻
قیمتاش 50 تومن ارزونتره 😳
ارسال فوری از قم 🚀
پرداخت درب منزل 💸
ضمانت مرجــــــوع ✅
▣⃢ معدن لوازم ارایشی و پوشاک مزونی ایتــــــا 😎👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1032782241Ce7d88240a4
همه دارن ۳ تا ۴ تا سفارش میدن 🤯👆🏻
به وقت #خاطرات خواستگاری
سلام
از شب خواستگاری خودم میخوام بگم
من ۱۹ سالم بود و داداشم اون زمان ۵ سالش بود به شدت هم فضول
خواستگار ها که اومدن یهو این داداش من از صفحه ی روزگار ناپدید شد (مامانم گفت حتما رفته تو کوچه بازی کنه) آقا هیچی دیگه سرتون رو درد نیارم منو اون آقاهه رفتیم تو اتاقم که حرف هامون رو بزنیم طرف در اومد گفت به به همیشه اتاقتون اینقدر تمیز و مرتبه ؟
منم خیلی میخواستم خودنمایی کنم گفتم بله به نظافت خیلی اهمیت میدم داداشم از زیر تخت اومد بیرون گفت دروغ میگه زیر تخت شو نگا😐😂
هیچی دیگه اون آقا الان همسرم هستن و بچه مون هم توی راهه😂♥️
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#عکس_شما
سالگرد 6 سالگیمونه از همین تریبون 🥲!
کی دیگه میخوای بگیری؟! :)))
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
⛔️دعای پایبند کردن شوهر به زن وزندگی
اگر زنی شوهرش به زن دیگر تمایل پیدا کرده یا از زنش سرد شده و مالش را جای دیگری خرج میکند این دعا را بنویسد و در لباس خود نگه دارد شوهرش میل به زن دیگری نمیکند و از غریبه سرد میشود و محبتش به همسرش چند برابر میشود..👇👇🔮
https://eitaa.com/joinchat/1319240024C241ce5aee0
عالیه این دعا 😳👆
هدایت شده از شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
🕊 کمک به درمان #دختر_بچه_معلول چهار ساله
🏮این دختر بچه از بدو تولد مبتلا به کلاب فوت شدید هر دو پا بوده، بعد از جراحی سنگین ، برای درمان باید مورد کاردرمانی و فیزیوتراپی مستمر قرار بگیره.خانواده توان تامین هزینه ها رو ندارند!
🍃 تسلای دل امام زمان عج و به نیت فرج در روند درمان این طفل معصوم، سهیم باشید. شماره کارت #رسمی به نام مجموعه جهادی #چشم_به_راه
(۵۰۰ سهم ۱۰۰ هزار تومانی)●
5892107046668854●Ir
820150000003101094929079کد دستوری👈
*6655*1*33#● 🪩 مجموعه جهادی #چشم_به_راه 👇 ┏━━━━━━━━━━━━━━━🇮🇷┓ https://eitaa.com/S7QfvmVIh2MaXNEm ┗🕊━━━━━━━━━━━━━━━┛ مبالغ اضافه صرف سایر امور خیر می شود. گروه جهادی مورد تاییده.با خیال راحت کمک کنید✅
آدم و حوا 🍎
🕊 کمک به درمان #دختر_بچه_معلول چهار ساله 🏮این دختر بچه از بدو تولد مبتلا به کلاب فوت شدید هر دو پا
این کودک برای اینکه درمانش به اینجا برسه خیلی درد کشیده ، یک مرحله عمل ناموفق آشیل داشته ، بعد از عمل دوم اگر مستمر فیزیوتراپی و کاردرمانی انجام نشه ، عملا روند درمانش مختل شده و نمیتونه راه بره !
مجموعه جهادی #چشم_به_راه مورد تایید کامل کانال ماست. با هر نیت خیری شما هم برای درمان این طفل معصوم،با یک سهم مهربانی شریک باشید✅️
🌸پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله :
داخل آتش (جهنم ) نمی شود، کسی که بر من #صلوات می فرستد.
📚بحار الانوار جلد ٩١ صفحه ۶۴
🍃🌸🍃🌸🍃
نور است به قبر و محشر صلوات
آب است برای تشنه لبها صلوات
مردم همه تشنه در روز رستاخیز
جز آنکه کند رفع عطش با صلوات
🌸اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ عَجِّـل فَرَجَهُـم🌸
🌸اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ عَجِّـل فَرَجَهُـم 🌸
🕊🕊🌾🌸🌾🕊🕊
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹
همسرم قبل از ازدواج با من عاشق دخترخاله اش بود و قسمت هم نشده بودند. دخترخاله زودتر ازدواج کرده بود و همسرم هم پس از معرفی توسط یک آشنا، مرا دید و با هم ازدواج کردیم.
عادت داشت که بعد از سرکارش و تعطیلی مغازه، با رفقای باب و ناباب جمع شوند و الواتی کنند و من هر شب تا نیمه شب منتظر او بودم. گاهی شام خورده بود و گاهی نه و من فقط سکوت میکردم.
وضع مالیمون بد نبود و دو طبقه خانه داشتیم. طبقه بالا اتاق خوابها و حمام و طبقه پائین آشپزخانه و پذیرائی ... تولد همسرم بود و از دو طرف مهمان داشتیم. وسط مهمانی بود که متوجه شدم همسرم نیست و کمی طول کشید. رفتم طبقه ی بالا که ببینم چرا نیست و اگه کاری هست انجام بدم و ... بالا رفتم و در اتاق خوابمان را باز کردم و صحنه ای دیدم که امیدوارم هیچ زن متاهلی نبیند.
همسرم و دخترخاله اش داشتن گپ میزدن
بعد از مدتی که از ازدواج ما گذشت ، دخترخاله همسرم بدلیل نداشتن تفاهم ، از همسرش جدا شده بود و حالا شده بود یک زن آزاد !!!
تمام #توفانی که در درونم برپا شده بود را #کنترل کردم و سریع پائین آمدم. بفاصله ی کمی همسرم و دخترخاله پائین آمدند و مثل موش تا آخر مهمانی هردو با ترس و لرز در گوشه ای نشسته بودند.
مهمانی تمام شد و من با کنترل بسیار خیلی عادی جشن را ادامه دادم و انگار نه انگار.
حالا بقیه داستان از قول آقا :
اصلا فکر نمیکردم در آن شلوغی مهمانی همسرم ببالا بیاید و مچ ما را بگیرد. شرایط خیلی بدی بود. سریع با فاصله آمدیم پائین تا جلب توجه نکنیم.
هرآن منتظر برپائی طوفان عظیمی از جانب همسرم بودم. اما انگار نه انگار که این زن چه دیده.
جشن را با روی خوش ادامه داد و با مهربانی بمن هدیه داد و بقیه هدیه دادند و کم کم مهمانهای دورتر که میرفتند و پدر مادرهایمان فقط مانده بودند، هرآن منتظر بودم تا همسرم دیده هایش را بیان کند. دخترخاله که سریع بعد شام و کیک رفت و همسرم خیلی عادی با او برخورد کرد.
هرچه تنهاتر میشدیم ترسم بیشتر میشد اما خانمم انگار نه انگار !!!
پدر و مادرم رفتند و قبل آنها هم پدر و مادر و برادر همسرم. از بدرقه که برگشتم دیدم همسرم مشغول جمع و جور کردن پذیرائی و جمع کردن بشقابهای پیش دستی و ... بود. کمی کمکش کردم و باز منتظر طوفان بودم. خیر خبری نبود
رفتم خوابیدم ... مگر خوابم میبرد
همسرم آمد و بعد چند دقیقه خوابش برد اما من تا صبح دنده به دنده میشدم. فردا صبح، شنبه بود و سرکار رفتم. همسرم هم طبق معمول صبحانه ام را آماده کرده بود و بزور دو لقمه ای با چای قورت دادم و دیدم قابلمه ای از غذای شب گذشته برایم گذاشته بود و گفت که دیگه مجبور نشی ناهار بری بیرون و من تشکری کردم و بیرون زدم.
دوستانم وقت ناهار از دستپخت همسرم خوردند و چقدر تعریف کردند و من حس خوش و ناخوش بدی با هم داشتم. آخر شب کمی زودتر از پیش رفقا برگشتم و دیدم مثل همیشه همسرم منتظر من هست تا باهم شام بخوریم. سفره رنگین تر بود و بازهم فردا قابلمه غذا و ... من منتظر دعوا بودم و او انگار نه انگار که ...
شب باز کمی از شب قبل زودتر برگشتم و ...
همسرم روزبروز محبتش را بیشتر میکرد و من #اسارت بدی را تحمل میکردم ... منتظر بودم تا دعوا را شروع کند و من بتوانم برخش بکشم که او را از اول دوست نداشتم و عاشق دخترخاله ام بودم و هستم و ... ولی انگار نه انگار ...
رویم نمیشد چندان نگاهش کنم ولی کم کم شجاعت پیدا کردم و یک شب سیر نگاهش کردم و تازه زیبائیهای همسرم را دیدم ... شبیه دخترخاله نبود اما زن بود با همه زیبائیهای زنانه اش ...
اما من مغرور، مرد بودم !
مگر میشد اسیرم کند؟در برابر خیانت من،نه تنها برویم نیاورده بود بلکه سعی میکرد هرچه بیشتر محبت کند.
شبهازودتر و زودتر بخانه می آمدم و متلک های دوستان را بجان میخریدم و میگفتم : آره بابا من مرغم.
یک شب که دیگه بریده بودم رو به همسرم کردم و گفتم : تو پدر منو درآوردی! تو اعصابمو خرد کردی!
تو ...پس چرا دعوا نمیکنی؟ چرا سرزنشم نمیکنی؟ #بجاش بهم #محبت میکنی که چی؟
همسرم سرش پائین بود و گفت که حتما #کمبودی از طرف من داشتی که بطرف دخترخاله ات کشیده شدی! من سعی کردم که کمبودهای گذشته را جبران کنم !همین!
خرد شدم و شکستم ... من کجا بودم و او کجا...
بعد از آن شب دیگر دخترخاله ای تو ذهنم نبود و ازو خبری نداشتم ولی ناخودآگاه او را با همسرم مقایسه کردم و طلاق او را و ...
همسرم موفق شد از من مردی بسازد که همه جوره چاکر زنش هست و ازینکه بهش زن ذلیل بگن ، ناراحت نمیشه و افتخار میکنه ذلیل همچین زن توانائیه که آبروی مردشو خرید.
خانمها میبخشند ولی هیچوقت فراموش نمیکنند!
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
داستان زندگی 🌱 صبح که از خواب بیدار شدم دست و رومو شستم و یه چای برای خودم ریختم و نشستم تا صبحانه
داستان زندگی 🍀
ننه خیلی دلش میخواست من سرو سامون بگیرم و بتونه نوه اشو بغل بگیره اما زهی خیال باطل هیچ کس حاضر نبود با شرایط من کنار بیاد و بهم جواب مثبت بده...
منم مثل هر مرد دیگه ای دوست داشتم صاحب زن و زندگی باشم شب ها که خسته میام خونه دخترم بپره تو بغلم تا تمام
خستگی هام در بره
گاهی به خاطر شرایطم خنده ام می گرفت و به این فکر می کردم که من اگه از هر دختری خواستگاری کنم قطعا افسردگی می گرفت اما حساب زیبا فرق داشت زیبا یه جوری منو ویران کرده بود از نو ساخته بود، گاهی حس می کردم همه جا مثل سایه دنبالمه
به این فکر می کردم شاید که دعاهای ننه ام مستجاب شده و خدا زیبا رو سر راهم قرار داده و زیبا به من دل باخته..
چند روزی گذشت و صبح حاجی تو دفترش نبود و طبق همیشه برای کار خیر رفته بود،
چون کارها زیاد بود شب کار موندم تا بتونم کارهامو پیش ببرم
ساعتی گذشت و من سخت مشغول کار بودم که دیدم نخ کم آوردم پاشدم تا از تو کمد بردارم که احساس کردم یه نفر پشت سرم ، صدای قدم هاش را می شنیدم دوک نخ را برداشتم و برگشتم سر جام اما حس می کردم یه نفر مرتب نگاهم می کنه ولی هرچی چشم می انداختم هیچکس نبود
خوف برم داشته بود و چون شب بود ترسم لحظه به لحظه بیشتر می شد
تصمیم گرفتم کار رو تعطیل کنم اما دم رفتن وقتی می خواستم از در خروجی برم بیرون یه لحظه یه سایه ای را دیدم دقیقا سایه یک زن بود که چادر سرش بود... به خیال اینکه شاید یکی از خانم های کارگاهه و مونده تا کارهاش را انجام بده، بی خیال شدم و برنگشتم ببینم کیه البته در حقیقت جسارتشو نداشتم
قدم هام را تند تر کردم و به سمت مترو راهی شدم اما احساس
می کردم یه نفر تعقیبم می کنه و سایه به سایه دنبالم میاد..!
ترس تمام وجودم را گرفته بود حتی می ترسیدم برگردم و نگاه کنم اما صدای قدم ها و نفس هاشو می شنیدم که خیلی به من نزدیک بود
سوار شدم که در کمال تعجب زیبا را دیدم و نگاهمون به هم گره خورد و من سرمو زیر انداختم
یعنی زنی که داخل کارگاه بود زیبا بوده... اینطوری خیالم راحت شده بود چون تا چند دقیقه پیش به این فکر می کردم که اگه دزد بود و کارگاه را خالی می کرد من چی جواب حاجی را می دادم و با عذاب وجدان چکار می کردم
هرچقدر سعی کردم جلو برم و بپرسم شما کارگاه بودید نتونستم انگار چیزی مانعم می شد..
وقتی رسیدم دیدم ننه سر سجاده نشسته و دستهاشو روبه آسمون گرفته و داره زیر لب ذکر میگه
به طرفش رفتم و سرم را گذاشتم روی پاش... ننه نوازشم می کرد و تو یه لحظه ترس جای خودش را به آرامش داد و وجودم پر شد از امنیت...
ادامه دارد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹
سلام مرسی ازکانال خوبتون❤️
خواستم یکی از تجربه هامو بگم شاید به کارتون بیاد برای من که خیلی جواب داد.
من وهمسرم همیشه درمورد مسائل ریز و درشت بحثمون بود و مخصوصا بیشتر دعواهامون بخاطر خانواده شوهرم بود من ازشون ناراحت میشدم به همسری هم که میگفتم باهم دعوامون میشد.
یه شب که خیلی از دستشون #ناراحت شده بودم به همسری چیزی #نگفتم تو یه #کاغذ همه ی ناراحتیامو باجملات #عاشقانه نوشتم و تو #جیبش گذاشتم فرداش سرکار #کاغذ رو دید.
شب که اومد خونه قانعم کرد و از اون روز به بعد دیگه نمیذاره خانوادش حرفی بزنن که باعث ناراحتی من بشه.
همسری هم یادگرفته برام مینویسه.کاغذ بازیمون هنوز ادامه داره ، در ماه یکی دوبار ناراحتیامونو با جملات قشنگ رو روی کاغذ مینویسیم یا رو گوشیهامون میذاریم یا تو جیبامونـ
زندگیمون بهترشده.امیدوارم به دردتون بخوره🌹
✍ ایده نوشتن برای حل مشکلات و مسائل بسیار عااااالی
برای خییییییلی ها معجزه کرده 😍👌
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•