✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹
سلام
من تازه با کانالتون آشنا شدم و خیلی از مطلب هاشو خوندم. بعضی ایده هاشو واقعا پسندیدم و قبول داشتم. خواستم تجربه خودمو به بقیه خانومای گل کانال بگم.
من و عشقم درشرف ازدواجیم ولی بخاطر شرایط تحصیل و کارمون مجبوریم یه کم صبر کنیم تا محل کارخودم وعشقم مشخص بشه.
ما عاشقانه همو دوس داریم ولی من یه سری چیزا رو خودم خراب کردم که الان میفهمم نباید انقدر سخت میگرفتم و زندگی رو به کام خودم و عشقم تلخ میکردم.اوایل،همه چی عالی بود اما من یه سری چیزا رو ازش مخفی میکردم اونم میفهمید اما به روم نمیاورد تا خودم بگم.خیلی اذیت میشدم خودم ولی گفتنش هم برام سخت بود. تا اینکه عشقم خودش فهمید اون مسائل رو و خیییییلی ناراحت شد حتی کارمون به جدایی نزدیک بود برسه تا اینکه من با هرسختی ای بود همه چیزو بهش گفتم تا از زبون خودم بشنوه ازون به بعد خیلی رابطه مون بهتر شده.دیگه هراتفاقی میوفته مطمئنم که عشقم پشتمه و تنهام نمیذاره.میخواستم این توصیه رو بهتون بکنم که هیچ وقت چیزیو از شوهرتون یا نامزدتون مخفی نکنین چون خودتون بیشتر عذاب میکشین و یه تکیه گاه و حمایت محکم که همسرتون هست رو از خودتون دریغ میکنین.
یه تجربه دیگه هم اینکه اوایل من رو حرفای مادرش خیلی حساس بودم. هرچی میگفتن رو فوری به خودم میگرفتم و با عشقم دعوا میکردم و میگفتم مامانت منو نمیخواد دلش نمیخواد من عروسش باشم هرچی هم عشقم بهم میگفت داری اشتباه میکنی به خرجم نمیرفت😕
اما الان فهمیدم که نباید خیلی از مادرشوهرم بد بگم حتی اگر رفتارش ناراحتم میکنه نباید با شوهرم دعوا کنم.همین چند وقت پیش سر یه مسئله مادرش خیلی بد رفتار کرد ولی من دیگه مث قبل با تندی حرف نزدم. خیلی آروم و با آرامش به شوهرم گفتم مادرت بهتر بود اینجوری رفتار میکرد.هرکس دیگه بود،ازش همین انتظار میرفت. ولی عشقم خیلی ناراحت بود و میخواست باهاش دعوا بکنه که من آرومش کردم و نذاشتم بین مادر و پسر به هم بخوره.
و خدارو شکر الان خیلی زندگیمون خوبه.شوهرم کارش درست شده و دیگه منتظر کار من هستیم که به امید خدا بریم سر خونه زندگیمون.
خانومای گل،قدر شوهرتون و زندگیتونو بدونین ونذارین هیچ کس و هیچ چیز مانع عشق شما و همسرتون بشه.
الهی که همیشه شاد و خوشبخت باشین💫🌺😊
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#عکس_شما
🤍
بهترین قسمت از ۱۴۰۰ :)
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
داستان زندگی 🌸🍀 یه دوست داشتم اسمش فهیمه بود خیلی زن سیاست مداری بود از زندگیمم خبر داشت، یه روز رف
داستان زندگی 🎀🌸
مصطفی که اومد شام خوردیم بعدش خاله بردش تو اتاق، فهمیدم میخواد بهش بگه من حرفشو گوش ندادم
همینم شد، وقتی از اتاق اومدن بیرون مصطفی رنگش شبیه لبو شده بود، خیلی عصبانی بود گفت لیلا بیا تو اتاق ببینم.
ترسیدم اما رفتم تو اتاق، گفت لیلا تو چرا امروز به حرف مامانم گوش ندادی لباس تن ستایش کنی؟
گفتم چون لباسای ستایش تمیز بود نیاز نبود عوض کنم.
گفت حتی اگرم کثیف نبود چون مادرم گفته باید عوض میکردی
گفتم چرا باید عوض میکردم؟ مگه عقلمو از دست دادم که لباس تمیز و عوض کنم؟
گفت این حرفا چیه؟ وقتی مادرم گفته حتما دلیلی داشته
گفتم منم حرفی نزدم لباس دادم گفتم خودش تنش کنه
عصبانی شد گفت مگه مادرم کلفت توئه
از حرفش کفرم دراومد گفتم مگه من کلفت اونم که هرچی میگه گوش بدم؟
گفت اون بزرگترته، مادرمه گردنمون حق داره
گفتم مادرته درست اما زن این خونه منم، تو همیشه حرف مادرتو گوش میکنی حرف منو هیچی حساب میکنی
گفت چون حرف حساب نمیزنی که گوش کنم، مامانم همیشه حرفای درست و حسابی میزنه
گفتم پس بشین با مامانت زندگی کن چون من دیگه حوصله دخالتای اونو تو زندگیم ندارم
بعد از اتاق رفتم بیرون به مادرش اخم غلیظی کردم، لباس پوشیدم به ستایش گفتم بیاد لباس تنش کنم
مادرش گفت کجا میری؟
مصطفی گفت میره خونه مادرش آدم شد برمیگرده
گفتم حالا وایسا من تو رو آدم میکنم
ستایشو صدا زدم لباس بپوشه ببرمش، داشت میومد که خالم گفت ستایش تو حق رفتن نداری
بچم موند تو دوراهی، گفتم ستایش بدو لباس بپوش بریم
ستایش گفت آخه مادرجون اجازه نمیده
عصبانی شدم گفتم من مادرتم من میگم بیا آماده شو
خاله گفت نه تو هیچ کارشی من بزرگتر این خونم من میگم ستایش نباید بره
همون موقع ستایش رفت نشست، گفتم ستایش یادت باشه که به حرف من گوش ندادی من میرم دیگه هم نمیام ببینمت
شروع کرد گریه کردن، دلم براش سوخت اما باید یه جا جلوی خاله رو میگرفتم
رفتم خونه مادرم حتی مانع رفتنم نشدن، وقتی رسیدم خونه مامانم جریانو بهش گفتم خیلی ناراحت شد حقو بهم داد گفت خالم از جوونی دوست داشته فقط دستور بده.
اون شب با همه دلتنگیم برای ستایش گذشت.
فردا صبح زود مصطفی ستایشو آورد جلوی در خونه، مامانم میخواست بره سرکار کسی نبود بچه رو نگه داره گفتم من ستایشو نگه نمیدارم ببر بده خانم خونت نگه داره
گفت مسخره بازی در نیار بچه خودته نگهش دار
گفتم نه اگه بچه من بود به حرفم گوش میکرد بچه کسیه که حرفشو گوش میکنه....
ادامه دارد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت #خاطرات عقد
دخترم ۱۶ سالمه
یادمه کلاس سوم که بودم رفته بودیم عقد پسر عموم، داشتن خطبه رومبخوندن که بعدش هی میگفتن عروس رفته گلاب و گل بیاره و اینا..
آقا اینا سه بارو گفتن بعد منم جوگیر شدم همون موقعی که عروس میخواست بله رو بگه من گفتم عروس رفته گل بیاره🤣🤣🤣بعد دیگه آره خلاصه برا بار چهارم عاقد تکرار کرد باز، اما از بعد مراسم نگم براتون که اومدیم خونه مامانم حسسسسابی از خجالتم درآمد.😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیگه تکراری گل کادو نده😍
با کمی خلاقیت اینجوری دسته گل هدیه ببر
حتما از اسفنجی استفاده کنید که خوب آبگیری کنه چون گلها شاخه بریده هستن زیاد آب میکشن
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹
سلام خدمت همه خانوم های گل و باسیاست
من حدود ۸ماهی میشه تو کانال عضو هستم اولاش همه تجربه هاو ایده هارو میخوندم و این تصمیم و گرفتم ک با #تغییر دادن #رفتارهای خودم و بهتر کردنشون نامزدم و هم بهتر کنم چون نامزد من فردی فوق العاده مغرور و غد هستن ک وقتی دعوامون یا اختلافی پیش میومد بینمون من اگ لج میکردم ایشون بدترش و به من نشون میدادن خلاصه خیلی کلنجار رفتم باخودم چون داشت رابطمون کمرنگ و درنتیجه باعث جداییمون میشد😔😔😭
به جایی رسید ک دیگ عزمم و جذب کردم تا از تجربه های شما دوستای گلم استفاده کنم تا زندگیم خوش اب و رنگ تر بشه مثلا یه اتفاقی ک برام افتاد دیشب سر موضوعی باهمسرم ب مشکل خوردیم و من خیلی عصبانی شدم شب ک باهم صحبت کردیم داشتم مثل گذشته ک بدبودم👹👺رفتارمیکردم ک ناخوداگاه دیدم همون لجبازی و ب من برگردوندن😞...
امروز ک سرکاربودن هم من از تجربه یکی از خانومای گل استفاده کردم و بهشون اس ام اس دادم ک " با اینکه ازت خیلی ناراحتم ولی خیلی دوست دارم و دلیل نمیشه بهت زنگ نزنم " براشون فرستادم...
درضمن من با همسرم #قرار گذاشتیم ک هرکس اون یکی و ناراحت کنه باید طرف مقابل یکاری کنه ک فرد ناراحت و خوشحالش کنه حالا یایه کادویی بخره یا یه متن بفرست و این بستگی به خلاقیت ایشون داره😜...
با این کار من ایشون ج منو رو با کلی قربون صدقه دادن و گفتن یه خوشحال کردن طلبت خانومم☺️...
خیلی خوشحالم ک مثل گذشته اوقات خودم و همسرم و تلخ نکردم در ضمن اینم بگم که این چند وقتی ک از تجربه های شما خانوم های باسیاست استفاده کردم و راه باسیاست بودن و یاد گرفتم زندگیم خیلی شیرین تر شده واقاییم خییییییییلیی مهربون تر شدن
😝😜🌺☺️🙈😍🙏🙏🙏
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
اقا ما یه زمانی کلاس فوق برنامه ی فیزیک میرفتیم، استادمونم از اون بداخلاقا بود که تو کلاسش حق شوخی نبود حق مسخره بازی نبود حق اب خوردنتو نفس کشیدنم نبود، یه روزی جزومو خونه جا گذاشتمو با خودم نبردمش، این معلمه هم وسطای کلاس اومد بالا سر من گفت جزوت کو؟
یکی ازون شیطونای کلاس گفت جزوه داره جزوش نامرئیه
منم تو عالم خوابو بیداری گفتم اره فقط خوشگلا میتونن ببیننش که شامل تو نمیشه.. کلاس که رفت رو هوا هیچی، خود معلمه هم خندش گرفت چیزی نگفت😔😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
دعای فروش ملک (بسیار مجرب)◾️
برای فروش ملک و خانه یا زمین ، دعای قرآنی ذیل را (آیات بیست و هفتم تا سی ام سوره مبارکه فاطر ) در یک کاغذ بدون خط و با گلاب و زعفران بنویسد و در میان ملک یا آپارتمان پنهان نماید یا در زمین ملک دفن کند :
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
یا الله یا الله یا الله یا الله یا الله یا الله یا الله
أَلَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ أَنزَلَ مِنَ السَّمَاءِ مَاءً فَأَخْرَجْنَا بِهِ ثَمَرَاتٍ مُّخْتَلِفًا أَلْوَانُهَا ۚ وَمِنَ الْجِبَالِ جُدَدٌ بِیضٌ وَحُمْرٌ مُّخْتَلِفٌ أَلْوَانُهَا وَغَرَابِیبُ سُودٌ (27) وَمِنَ النَّاسِ وَالدَّوَابِّ وَالْأَنْعَامِ مُخْتَلِفٌ أَلْوَانُهُ کَذَٰلِکَ ۗ إِنَّمَا یَخْشَى اللَّهَ مِنْ عِبَادِهِ الْعُلَمَاءُ ۗ إِنَّ اللَّهَ عَزِیزٌ غَفُورٌ (28) إِنَّ الَّذِینَ یَتْلُونَ کِتَابَ اللَّهِ وَأَقَامُوا الصَّلَاهَ وَأَنفَقُوا مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ سِرًّا وَعَلَانِیَهً یَرْجُونَ تِجَارَهً لَّن تَبُورَ (29) لِیُوَفِّیَهُمْ أُجُورَهُمْ وَیَزِیدَهُم مِّن فَضْلِهِ ۚ إِنَّهُ غَفُورٌ شَکُورٌ (30)
یا الله یا شکیکفی یا قاهرو یا رزاق یا غنی یا باسط یا وهاب یا الله .
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
من میخوام یه چیزی بگم
تروخدا خواهش میکنم ازتون تو زندگی دیگران دخالت نکنین به من چه ربطی داره که دیگران کجا میرن، چه کار میکنن، چرا اینجوری لباس میپوشن و...
خواهشاً تا ازتون نظر نخواستن چیزی نگین
تو زندگی بقیه سَرَک کشیدن کار زشتیه بخدا
من همینم که هستم عزیزان هیچوقتم قرار نیست بخاطر حرفای دیگران خودمو عوض کنم من خودمو همینجوری دوست دارم و با حرفایی که دیگران میزنین فقط خودشونو از چشامون میندازن پس لطفاااا بس کنید .
خواهشاً بخاطر قضاوتای بقیه خودتونو تغییر ندید ،نترسید از حرفای مردم؛ اونجوری که میخواین زندگی کنید چونکه دیگه هیچوقت به این لحظه بر نمیگردید ❤️
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹
ی روز منو اقاییم دعوام شده بود هی با خودم میگفتم چرا تحویلم نمیگیره و اینا آخر زدم ب سیم آخر خسته شده بودم نمیدونستم چیکار کنم ک یهو ی فکری زد ب سرم شب تقریبا نصفه شده بود ک صدای شکستن چیزی اومد البته کار خودم بود صدای ضبط شده بود ک بعد نیم ساعت عین اینکه لیوان شکسته صدا میداد من ک نخابیده بودم و اقاییم هم اون اتاق بود سریع پرید بیرون هر چه گشتیم هیچی پیدا نکردیم منم ک الکی نشون میدادم ترسیدم اقاییم هم همش سعی میکرد آرومم کنه. بعد اقاییم با کلی گشتن ت خونه هیچی پیدا نکرد منم زیر زیرکی میخندیم بعدش رف اتاق خودش منم رفتم اتاق خودم بعد 5دقیقه من از اتاقم اومدم بیرون و با لهجه بچه گونه گفتم آقایی من میتلسم ؛ اقاییم ک کلی ذوق کرده بود ک اومدم پیشش آشتی کردیم.
اشتباه خودم بود من دعوا کرده بودم الکی سر هیچی و پوچی. بهتره غرور رو کنار بذارید😊
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
من ازون دسته آدمام که تو خواب راه میرن و فرداش یادشون میره ماجرارو.
یه شب دختر داییم که ۱۳ سالشه خواب بود ظاهرا رفتم بالاسرش با چشمای باز بدون اینکه پلک بزنم و چیزای عجیب غریب میگفتم😂🤷🏼♀️
اونم بیدار شده و از ترس مونده چیکار کنه
تنها چیزی که ازون شب یادم مونده صلواتاش بود که با صدای بلند میگفت و فک می کرد داره جنگیری میکنه😂
(ولی خدایی شب گردی هم بد دردیه)
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
۱۹سالمه کلا عادت دارم تو دورهمیه زنونه موهامو پسرونه بزنم و تیشرتو لباسای پسرونه بپوشم. آقا ما و چندتا خانوادهی دیگه، خونهی ننم اینا دعوت بودیم بعد از اونجایی که چهارسال بود ندیده بودمش بخاطر ی سری مسائل، نمیشناخت منو؛ همینکه پامو گذاشتم داخل یهو دیدم چشماش گرد شدن، یطور نگاهم کرد که اول فکر کردم سوسکی عنکبوتی چیزی روی صورتمه، تا اومدم سلام کنم یهو از هوش رفت بعداً که بردیمیش بیمارستان و بهوش اومد فهمیدیم این بنده خدا فکر کرده پدره خدابیامرزم زنده شده😅 از اون روز به بعد بخوام برم اونجا روسری میپوشم تا سوتفاهم نشه پیرزن رو سکته ندم😕💔
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•