eitaa logo
آدم و حوا 🍎
41هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
2.9هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
آدم و حوا 🍎
داستان زندگی ❤️🌸 دور تا دور چشمم به اندازه یک مشت بالا اومده و سیاه شده و اصلا دیده نمیشد ، بیشتر ا
داستان زندگی 🍀🌱 شروع کردم به سرفه کردن و روی زمین بالا آوردن از شدت سرفه نفس کشیدن برام سخت شده بود... وقتی مهموناشون رفتن احمد اومد تو اتاق از ترس یه گوشه جمع شدم که اومد جلو دستشو گذاشت رو سرم و گفت درد داری هدی؟ تو که میدونی من چقدر عاشقتم چرا باهام اینجوری میکنی ؟ دستشو فشار داد روی ورم سرم و گفت درد میکنه ؟ میخوای ببرمت دکتر ؟ با شوق گفتم آره ، آره، که احمد رفت از تو جیب شلوارش یه قرص درآورد و گفت بیا اینو بخور خوب میشی . قرص و که خوردم نمیفهمیدم احمد چی میگه، واقعا انگار آب روی آتیش بود و همه دردام از بین رفت ، احمدم دو تا قرص خورد و بعدشو اصلا یادم نمیاد... نفهمیدم چقدر خوابیده بودم ولی چشامو که باز کردم اتاق تاریک بود و همه دردای عالم ريخته بودن توی جونم . آرزو کلافه در اتاق باز کرد و منو که دید اومد جلو و گفت بیدار شدی ؟ پاشو آب بخور راه برو چی داد بهت کشیدی ؟ خدا لعنتش کنه واسه چی کشیدی ، میخوای بدبخت بشی مثل خودش روانی بشی ؟ گفتم درد دارم آرزو ، آرزو گفت پاشو ببرمت حموم اینجوری حالت بهتر میشه ، کف حموم نشسته بودم و به کبودیای یک تیکه بدنم نگاه میکردم و اشک میریختم که آرزو گفت خودم بهت مسکن میدم دیگه از احمد چیزی نگیر، سرشم داد نزن باهاش آروم صحبت کن وگرنه به قصد کشت کتکت میزنه، مادرم وقتی بچه بود یه بار اونقدر کتکش زد که خون بالا آورد..از بچگی از مادرم کتک خورده و الانم ازش میترسه و هر چی اون بگه گوش میده .. اصلا سر احمد داد نزن هدی .. باشه ای گفتم و آرزو بدنمو شست و رفتم تو اتاق خوابیدم با مسكنایی که خورده بودم دردم کمتر شده بود . احمد آخر شب اومد پیشم دراز کشید و وقتی دید دیگه خبری از جیغ و داد نیست خودشو بهم نزدیک کرد و گفت بوهای خوب میدی حداقل اون روز دیگه کتک نخوردم ، از روزای بعد سعی میکردم کمتر جیغ و داد کنم تا کتک نخورم و اوضاعم بهتر بشه تا بتونم یه فکری بکنم برای خودم . روز بعد همین که آرزو ظرف غذا رو آورد جلوم گذاشت با اشتها شروع کردم به خوردن، نزدیک یک هفته خورد و خوراکم شده بود کتک خوردن و نمیتونستم رو پای خودم وایستم ، حتى نون کنار بشقاب برنجمم خالی خالی خوردم و وقتی سیر شدم یه گوشه خوابیدم ، احمد عصری اومد پیشم و گفت حالت بهتر شده ؟ آره ای گفتم که گفت بقیه پولو دادم به مادرم میزاره برامون بانک فردا روز بچه دار شدیم یه پس اندازی داشته باشیم ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ادامه دارد •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
چند سال پیش مامانم چندتا قابلمه روحی داشت ک هیچوقت ازش استفاده نمیکرد منم بردم فروختمشون هنوز که هنوزه میگه نمیدونم قابلمه هام چیشدن  میترسم بهش بگم کار من بوده از ارث محرومم کنن😕😕 ادمین: خدا لعنتت نکنه از قابلمه مامان ت هم نگذشتی تو؟😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈
✳️ و تغییر مثبت در زندگی 🌹 من 29سالمه و همسرم 33ساله هشت ساله ازدواج کردیم نقص و بدیهای همسرم خیلی مرا ازار میداد دوست داشتم کامل ترین همسرو داشته باشم و از همه لحاظ بی عیب ، همش تو جمع در حال با بقیه اقایون بودم و فقط عیب های همسرمو میدیدم تا اینکه انقدر سرد شدم که این سردی یواش یواش دو طرفه شد من فقط از دید خودم به زندگی نگاه میکردم تا اینکه دیدم یه مشاوره جدی نیاز داریم شروع کردم یه کاغذ گرفتم تمام عیبهاشو که دوست داشتم اصلاح بشه رو نوشتم یه شب داشتم میخوندموشون پیش خودم گفتم من هیچ وقت خوبیهای اونو ندیدم همش دنبال عیب و ایراد بودم ⚠️ اگه اونم بخواد ایرادامو بنویسه و با خانومهای دیگه منو مقایسه کنه شاید از این کاغذ بیشتر بشه تصمیم گرفتم کاغذمو پاره کنم و فقط از خوبیهای همسرم بنویسم در کمال ناباوری دیدم خوبیهاش انقدر زیاده که قابل مقایسه با ایراداش نیست . خانومای عزیز خوبیهای همسرتون کم نیست که خیلی از اقایون اونو ندارن و شاید خامومای دیگه دوست داشتن همسرشون مثل همسر شما باشه ، پس لطفا نیمه پر لیوانو هم ببینین •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینو امتحان کنید اگه جواب بده عالیه 👌 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی 🌹 با سلام و سپاس از کانال مفیدتون تجربه من در زندگی بدین شرح میباشد: از یک شیطنت خیلی کوچک همسرم با خبر شدم حسابی بهم ریختم و اذیت شدم یک دوستی برای من داستانی تعریف کرد که خانمی عکس یک زن زیبا از جیب شوهرش پیدا میکنه و بدون اینکه به همسرش بگه با وجود سه تا بچه شروع به رسیدگی به سر و وضع خودش و منزل و محبت و مهربانی به همسرش میکنه اینقدر صبوراته این کار انجام میده صبحها برای دادن صبحانه به شوهرش از خواب بیدار میشد ... و خلاصه کلی تلاش تا اینکه روزی عکس پاره شده اون زن رو در سطل زباله میبینه ( مرد با این محبتها جذب خونه و خونواده شده و عکس را پاره کرده) من هم الان 6 ماه کلی زحمت کشیدم و تغییرات زیادی در خودم ایجاد کردم محبت ،لحن خوب ، خانه شاد و آرام ، غذای خوب، همیشه مرتب و آرایش کرده با لب خندان در برابر شوهرم ظاهر شدم و خداروشکر زندگیمون کلی تغییر کرده کلی حرفهای محبت آمیز از ایشون میشنوم از سرکار زود میاد خونه حتی مرخصی میگیره بمونه در کنار من و بچه ها نسبت به 14 سال که با هم زندگی کردیم الان زندگیمون خیلی تغییر کرده و خداروشکر زندگی خوب و خوشی داریم من زیبایی و تیپ خوبی دارم و همچنین تحصیلات عالیه ولی به همسرم محبت زیادی نمیکردم و زود عصبانی میشدم و بداخلاقی میکردم . با وجود محبت و مهربانی با رفتارهای زنانه ، همسرانتون رو به زندگی دلگرم کنید هیچ کسی نمیتونه این گرمای عشقی که برای شوهرتون ساختید سرد و خاموش کنه •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
من تازگی توی یه شرکت مشغول کار شدم امروز سرپرست ازم خواست براش چای ببرم منم گفتم باشه براتون چای میریزم خیلی شیک و مجلسی لیوان بند خدا رو شستم و با دستمالی که اونجا بود خشک کردم و چای ریختم بردم براش 🥲 حالا فهمیدم با اون دستمالی که لیوان رو خشک کردم زمین تمیز میکنن از این تریبون اعلام میکنم واقعا شرمندتم مرد 🥲😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت عروسی سلام خب یادمه بچه بودم حدود ۱۳ سالم بود که عروسی دختر عموی مامانم بود خالم و مامان بزرگم و مامان مهمونی رفته بودن و بابابزرگم با کلی غر غر موند خونه مواظب من باشه بعد که قرار بود اخر مهمونی بریم بیاریمشون منم خرفت هفت عالم بابا بزرگمم بهم نگف لامصب اون پیژامه چهار خونه رو با پیرهن گل گلی عوض کن خلاصه همونطوری با شال س متری دور کلم پیچیدم رفتم همینکه رسیدم‌تالار هیچیکی جلو در نبود که دعوت نامه ها رو‌ چک‌ کنن و من همینطوری رفتم تو سالن🫠 چشتون روز بد نبینه بلند وسط مهمونی حوار میزنم ماماننننن کجایییی مامانم یهو بلند شد گف ای واییی خاک تو سرم تو اینجا چیکار میکنی یهو توجهم به عروس جلب شد که وحشتناک شده بود گفتم‌حیحححح عروس چقد زشتههه مامان بدو بدو برم داشت برگردوند خونه 😂😂🫠 دلتون نخواد کتکم خوردم •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌀یه عمر اشتباه میچیدیم😊👌 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی 🌹 سلام به همه دوستان من میخوام از تجربم بگم روی صحبتم بیشتر با اقایون من و همسرم همسنیم هر دو26سال سن داریم و ازدواجمون سنتی بود و اینم بگم ک من خیلی دید منفی نسبت به ازدواج داشتم و میگفتم اصلا ازدواج نمیکنم ولی نمیدونم چی شد که سر یه هفته بااین اقا ازدواج کردم اوایل خیلی همسرم به من وابسته بود خیلی زیاد حتی میگفت من رو از مامانش بیشتر قبول داره اگ من خونشون بودم زنگ میزد مامانش میگف غذارو بده خانومم درست کن یا اگ من بهش میگفتم لباسی بپوش حتی اگ دوسش نداشت میپوشید ولی اگه مامانش میگفت بهش میگفت چون تو گفتی نمیپوشم اگه خانومم میگفت میپوشیدم و من همیشه باهش دعوا میکردم که احترام مامانت رو داشته باش و...رفته رفته حس کردم همسرم ازم فاصله گرفته و هرچقدر تلاش کردم حتی ازش خواهش کردم دلیلش نمیگفت و قهرای طولانی میکرد یه هفته یه ماه 6ماه که بعد متوجه شدم چون مامانشون حسادت میکردن به اون همه توجه ایشون به همراه بعضی از نزدیکاشون سعی کردن نظر همسرمو نسبت به من عوض کنند و موفق هم شدن البته اینم بگم که مامانشون ظاهرشون جلو من خیلی خوب میگرفتن طوریک انگار من تورو از پسرمم بیشتر دوستدارم و همیشه جلو من میگفتن اره پسرم مقصر و پشت سر چیز دیگه ای میگفتن.ولی من واقعا براشون عین یه دختر بودم تو کار خونه کمکشون کنم و همدم ناراحتیاشون باشم اما من مقصر ایشون نمیدونم مقصر همسر من بودن. میخوام به اقایون بگم بین همسرتون و مادرتون تعادل نگه دارید و نذارید حسادت یه نفرشون برانگیخته بش اینطوری زندگی به خودتون سختتر میش و به خانوما میخوام بگم هیچوقت توی رفتار همسرتون با خانوادش دخالت نکنید نه برا خوبیشون بگید نه برا بدیشون چون هرچی بگید در اینده برداشت دیگه ای میش.من الان بعد1سال عقد دارم جدا میشم.😔 ✍ افراط در هر کاری عیب است ، را همیشه در همه امور زندگی رعایت کنید •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت عروسی این خاطره برای 7 سال پیش هست عروسی ابجیم بود، عروس و داماد که اومدن داخل تالار،خواهر دیگم اسپند آورد برای عروس دوماد، وقتی میخواست اون دو سه تا پله رو بره بالا، لباسش گیر می‌کنه زیر پاش و میفته‌ بعد این همه سال هنوزم فیلم عروسی رو میبینیم این صحنه بازم خنده داره😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت عروسی عروسی پسر خالم بود یکی از اتاق‌های خونه خالم رو برای جهیزیه عروس که خیلی هم بزرگ بود انتخاب کرده بودن همه رفتن جهیزیه‌ها رو ببینن منم آخرین نفر رفتم و کسی دیگه توی اتاق نبود وسایلارو داشتم نگاه می‌کردم که رسیدم به یخچال در یخچال که می‌خواستم باز کنم انقدر سفت بود آخرین بار محکم باز کردم پارچه آب و چند تا از خوراکی‌های عروس کلاً افتاد رو فرشش کثیف شد🗿و منم اصلاً گردن نگرفتم اومدم از اتاق بیرون😂😂🤦🏻‍♀ فقط دلم به حال عروس خالم میسوخت روز عروسی وسایلش اونجوری شد🫠 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت خواستگاری سلام من میخواستم خاطره ی آشنا شدن با همسرمو بگم من با شوهرم کاملا سنتی آشنا شدم وقتی فهمیدم خواستگار داره میاد و از من اصلا نظر نخواستن که بیان یا نه حیلی ناراحت شدم و شروع کردم به داد و بیداد و گریه ولی خب دیگه شب قرار بود که بیان زشت بود کنسل کنیم گفتم نهایتش میگم که نه خوشم نیومد خلاصه بگم براتون که اینا اومدن همین که رفتم با پسره حرف بزنم ساعت ۱۱ شب بود تا ۲ و نیم شب ما داشتیم باهم حرف میزدیم همون شد که یه دل نه صد دل عاشقش شدم وقتی رفتن تا صبح از ذوق خوابم نمی‌برد کاملا مطمئن بودم که این همونیه که من میخوام الانم سه ماهه که عقد کردیم و خیلی ام راضی ام🥲🥲🥲🥲 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•