آدم و حوا 🍎
داستان زندگی 🏹 با خودم گفتم با چوب بزنم تو سرش ولی گفتم اینجوری اگر بمیره از این که هستم بدبخت تر م
داستان زندگی 🌺❤️
از گوشه در نگاه کردم که به قصد کشت خودشو میزد و صورتشو چنگ مینداخت و می گفت مال و اموالمو برده هر چی طلا داشتم برده و یهو از حال رفت و زنگ زدن آمبولانس و همین که همشون رفتن تو خونه من از خونه بیرون زدم .
طلاها رو به زور کردم تو لباسم و فقط میدویدم ، چادرمو با دست روی سرم نگه داشتم و اونقدر دویدم که از نفس افتادم. نمیدونستم کجام ولی خیلی از خونه دور شده بودم . هوا تاریک بود و کوچه ها کم کم داشت خلوت میشد
رفتم خیابون اصلی و یه تاکسی گرفتم و گفتم ترمینال
سوار تاکسی که شدم به سرفه افتاده بودم که تاکسی داره گفت آبجی برات یه آب بگیرم؟
رفت با یه بطری آب برگشت که چشمش خورد به صورت و چشم من و گفت تصادف کردی؟
چشام پر از اشک شد و گفتم شوهرم کتکم زده منو برسون ترمینال تا برم خونه پدر و مادرم .
تاکسی داره تمام طول مسیر شروع کرد به حرف زدن از خواهراش که هر کدوم یه جایی ازدواج کردن و همش دل نگرانه و پدر و مادرشم فوت شدن .
از بین طلاهای خودم یه انگشتر ظریف که داشتم بیرون آوردم و گفتم من کل داراییم همینه ، میتونی اینو برام بفروشی یا خودت برداری و پولشو بدی؟
گفت پول نداری آبجی؟
حدودا چهل پنجاه ساله بود و مرد خوبی دیده میشد .
گفتم نه فقط ده تومن دارم
از تو داشبورد ماشین صد تومن بهم پول داد و گفت باشه پیشت ، هر کار کردم انگشترو ازم نگرفت . شروع کرد به فحش دادن به احمد که انسان نیست و گفت رسیدی شهر خودتون حتما برو واسه چشمت دکتر انگاری عفونت کرده.
به ترمینال که رسیدم حس کردم راننده تاکسی یه فرشته بود از سمت خدا که منو از اون جهنم فراری بده .
سریع رفتم بلیط اتوبوس گرفتم که گفت کلا یه اتوبوس هست اونم واسه ده دقیقه پیش بوده شاید حرکت کرده باشه . تمام طول ترمینال جنوب اونقدر دویدم که گلوم مزه خون میداد تا به اتوبوس رسیدم و رو صندلی نشستم. اصلا باورم نمیشد که بالاخره فرار کردم.
سرمو رو صندلی تکیه دادم و زیر لب دعا میخوندم تا خدا كمكم كنه و زودتر از تهران خارج بشیم .
همین که اتوبوس افتاد تو جاده یه نفس راحت کشیدم و خوابیدم و با صدای راننده که گفت خانم چرا پیاده نمیشی به خودم اومدم. باورم نمیشد از اون جهنم خلاصی پیدا کرده باشم ، تاکسی گرفتم و رفتم دم خونمون ، خودمو آماده کرده بودم تا اگر بابا بیرونم انداخت به دست و پاش بیفتم و التماسش کنم .
پشت در خونه بودم و استرس داشتم...طلاهایی که مادر احمد با پولای بابای من خريده بود تو جیبم سنگینی می کرد
زنگ آیفون زدم و افسانه با تعجب بله ای گفت و من با صدای بغض دار گفتم باز کن.
افسانه انگاری خیلی تعجب کرده بود . گفت تویی هدی؟
در باز شد و من اونجا بود که فهمیدم که چه بهشتی رو از دست داده بودم .
افسانه تند تند پله های حیاط و اومد پایین و چشمش به من که افتاد زد تو صورتش و گفت پناه برخدا . تصادف کردی؟ این چه ریخت و وضعيه.
گفتم میشه بیام داخل؟
افسانه گفت آره چرا نشه، بیا تو ولی بابات تو اتاق خوابه اینجوری ببینتت حالش بدتر میشه...
ادامه دارد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹
سلام ممنونم از کانال خیلی خوبتون
من زندگی عاشقانه ی خیلی خوبی دارم شوهرم خیلی مردخوبیه واقعا مرد زندگی ، خیلی منو دوستداره
بخاطر زندگی با من شبانه روز تو تلاشه 22 سالش بود که با هم آشنا شدیم من عشق زندگیش بودم توخانوادی اونا غریبه نبود و فقط ازدواج فامیلی😔
شوهرم خیلی اصرار کرد تا خانوادش راضی شدن بیان خاستگاری خیلی از فامیل هاش عقدمون نیومدن که چرا نیومد دختر ما را بگیره خلاصه با سختی بهم رسیدم🌷👍
الانم خیلی زندگیمون خوبه ولی من اون انتظاری که فکرشو میکردم نداره
ولی از وقتی توکانالتون عضو شدم زندگیم از این روبه اون روشده دیگ غرزدن ممنوع🙅
فقط وفقط دلبری👩❤️💋👩💏
کاری کردم که شوهرم روزی دوبار غش میکنه میگه خدایا چیکار کردم که حوری مثل تو ، تو زندگیم اومده🙆🙆🙆
تازه خانواده شوهرمم میکن توبهترین مورد برا پسر منی☺️
خانوما کاری کنیدکه تمام مردم از انتخاب شما لذت ببرن فقط و فقط با دلبری و مهربانی💋💋
زندگیتون سرشار از شیطنت های خانومی
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قارچ سوخاری
مواد سوخاری:
🔹آرد ۲ ق غ🥡
🔹ماست ۲ ق غ🥣
🔹آب سرد ۴ ق غ
🔹بکینگ پودر ½ ق چ
🔹فلفل سیاه ۱ ق چ
🔹پودر سیر ۱ ق چ
🔹نمک ۱ ق چ🧂
🔹قارچ 🍄🟫
#قارچ_سوخاری
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
سلام من دخترم 24سالمه
مامانم میگه زمانی که من به دنیا اومدم با خاله ام اینا توی یه خونه دو طبقه زندگی میکردن خاله ام یه پسر داره که دوسال از من بزرگتره انگار اون وقتا تازه از شیر گرفته بودنش پسر خاله ام ظهرها وقتی من و مامانم خواب بودیم میومده خونه ما و به جای من شیر مامانمو میخورده و هفته ها به اینکار ادامه میداده و هیچکس خبر دار نمیشده 😂😐تا اینکه مامانم یه روز از خواب میپره و میبنه کار از کار گذشته و من و پسر خاله ام خواهر برادریم😂😐 هر سری که این داستانو برا یکی میگیم داداشم(پسر خالم)😏از خجالت فرار میکنه😂😂😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹
با سلام و خسته نباشید وقتی ازدواج کردم نوزده سالم بود و آقام ۲۵ سال داشت آقام چون پدر نداشت باید خرج مادرشم میداد اوایل خیلی اذیت میشدم چون نمیتونستیم تا دیر وقت بیرون بمونیم چون مادرش تنها بود منم جوون و یکسره غر میزدم ولی الان که ۱۵ ساله داره از زندگیم میگذره میبینم چقدر خامی کردم بهترین دوران زندگیمو با حرفام و کارام تلخ کردم کاشکی میشد زندگی رو به عقب برگردونیم و خطاهامونو جبران کنیم
ببخشید زیاد حرف زدم فقط خواستم بگم کسانی که این وضعیتو دارن مراقب رفتارشون باشن چون خدا حتما حتما عوضشو بهشون میده چون ماهم روزی مادر میشیم پس به آینده هم فکر کنید
ممنون از کانال آموزندتون
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
داداش من فکر میکنه من و خواهرم تو زندگیش دخالت نمیکنیم در صورتی که هر دخالتی میخوایم از طریق مامان و بابامون میکنیم😂
از حرف اونا بدش نمیاد از حرف ما بدش میاد
نمیدونه پشت هر حرف اونا تصمیم گیری های ماعه😂😎
ادمین: الله اکبر، اینهمه آموزش و تجربه تو کانال، بازم دخالت😑😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#عکس_شما
اینم از شروعه داستانمون😌
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
تجربه عروسی:
سلام
مامانم میگفت توی عروسیش آرایشگره خیلی خوب درستش کرده بوده لباسش خیلی خوشگل بوده اینا
بعد توی عروسیش دایی بزرگیم قرار بوده عکاس دعوت کنه ولی بجا اینکه به عکاس بگه بیاد از دوستش یه دوربین گرفته بوده که خودش عکس و فیلم بگیره و دوربین رو میزاره یه کنار تا از تمام لحظات فیلم بگیره آخر عروسی که شده دوربین شارژش تموم میشه و وقتی روشنش میکنن میبینن که داییم استارت رو نزده و مامانم حتی یدونه عکس هم از عروسیش نداره🙂💔
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹
سلام من 20 و همسرم25 سالشه ما چهار ساله نامزدیم امسال به امیدخدا یک ماه دیگه عروسیمونه
ما این چهارسال یک روز خوش نداشتیم همش دعوا و قهر تا همین چند هفته پیشم همینطور بود تا اینکه با کانال شما اشنا شدم شوهرم میخواست مرخصی بگیره منو ببره برای انتخاب لباس عروس😍💃
شب زنگ زد الکی گفت مرخصی ندادن بهم ؛ منم گفتم اشکال نداره عزیزم ولی قبلنا اگه این حرفو میزد میگفتم تو همیشه بدقولی و از اینجور حرفا و باهاش قهر میکردم ولی ایندفه نامزدم گفت :
تعجب کردم گفتی اشکال نداره خیلی تغییر کردی...
اصلا فکرشم نمیکرد
ممنون از کانال خوبتون ک باعث شده رفتار و اخلاقمون بهتر بشه🌺
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت #خاطرات عروسی
سلام عروسی دختر خالم بود و ما دقیقا روز عروسی دختر خالم رسیدیم تبریز و هوا سرده و خونه هم سرد بخاری هم ک سالهاست روشن نبود ابگرمکنم کار نمیکرد با هزار بدبختی رفتیم حموم و خونه رو گرم کردیم و حاضر شدیم دیدم ساعت ۵ و ی ساعت دیگه عروسیه منم چون موهام فره از حموم ک اومدم شونه کردم رف رو هوا🤦♀️😂حالا اتو مو نیس با اتو لباس موهامو ات کردم دستم سوخت 🥲😂 وقتیم از خونه خارج شدیم بارون میبارید و قشنگ پف موهامو و آرایشم با موهای پف کرده و آرایش ب هم ریخته رفتیم عروسی 🤣😭همه فقط داشتن منو نگا میکردن انگار برق گرفته موهامو خیلیی بد بود از اتاق نرفتم بیرون و تکون نخوردم💔
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•