✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹
سلام خسته نباشید مرسییییی از کانال خیییلی عالیتون
تجربه هایی که دوستان میذارن واقعا عالیه منم میخوام یه تجربه خودمو بزارم شاید کار ساز باشه براتون ایشالا
من۲۱سالمه و یه ساله عقدیم تا الان هیچ وقت به نامزدم نگفتم کجایی ، کجا رفتی ، کجا میای ، هیچ وقت کنترلش نکردم ؛ حساس نشدم نسبت به اینکه کجاست و چیکار میکنه در عوض اون همیشهههه بهم میگه کجا بوده و چیکار کرده...
میخوام بگم ادم تا ساده تر زندگی رو نگاه کنه ساده تر میشه ، واینکه هرررر وقت باهم حرف میزنیم با کلی انرژی باهاش حرف میزنم و شوخی میکنیم و به ی چیز خیلی ساده میزنیم زیر خنده به طوری که وقتی ناراحتم فورااا از تونه صدام میفهمه.
ببخشید طولانی شد بازم مرسی از کانالتون❤️❤️❤️
✍🏼 هر طور به زندگی #نگاه کنید ، زندگی هم همانطور خواهد گذشت ، #باور کنید 👌
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
داستان زندگی ❤️ بهار گفت فکر کردی بعد چند سال با یه بچه تو فکر اینم که توی هجده نوزده سالگی برادرش
داستان زندگی 🏹
پوزخندی زدم و گفتم به فکر زندگیمونی که واسه زن برادرت کادو فرستادی ؟
امیر با ناراحتی سرشو پایین انداخت و گفت هرروز و هر شب واسه اون کار دارم خودمو لعنت میکنم تو دیگه یاد من نیار .
بخدا دارم از عذاب وجدان خفه میشم ، به روح برادرم من نیتی نداشتم حتی دلمم نمیخواست زنشو دوباره به فکر خودم بندازم ولی با خودم فکر کردم شاید اینجوری بهار منو ببخشه ، من خیلی باهاش بد کردم . مدام عذاب وجدان داشتم نکنه با امین خوشبخت نیست .
سری تکون دادم و گفتم من تو این زندگی احساس خلأ میکنم ، انگار هیچ چیزی تو این زندگی واسه من نیست ..
من ازت جدا میشم توهم راحت با بهار زندگی کن حرفای صبح رو با خواهرت شنیدم .
امیر داد زد چه ربطی داره ، اون زن هر چی نباشه زنِ داداشِ خدا بیامرز منه ، بچش بچه تنها داداش من بوده .
من فقط گفتم هوای زندگیشون دارم لازم نیست که آواره خونه بابام بشه وقتی خودش راضی نیست . من کم بدبختی کشیدم که حالا توهم اسم طلاق میاری ؟
رابطه من و بهار برای همیشه تموم شد ، همون روزی که زن داداش من شد تموم شد.
از چشماش میتونستم بخونم داره دروغ میگه ، بهار واقعیت رو میگفت ولی امیر نه ، من برق چشای امیر میشناختم .
ناامیدی و غم تو چشای بهار دیدم .
چند ماهی به همین شکل زندگیم گذشت ، کم کم داشت سالگرد امین میرسیدو من و امیر از هم دورتر و دورتر میشدیم .
کم کم همه متوجه زندگی سرد و رابطه ما شده بودن ، بهار از همه بیشتر متوجه این ماجرا بود و سعی میکرد وقتی من و امیر جایی هستیم اون نیاد .
یک ماه از سالگرد امین گذشته بود که متوجه شدم حامله شدم.
بیبی چک که برداشتم با بهت نگاهش میکردم ، بغض تو گلوم بود و گفتم خدایا تو که زندگی منو میبینی . یه بچه رو قاطی این زندگی نکن.
تا وقتی جواب آزمایش بیاد هزار تا نذر و نیاز کردم تا جواب منفی باشه ولی مثبت بود .
نمیدونستم چیکار کنم ، ولی میدونستم جای اون بچه تو این زندگی نیست . متوجه فاصلم با امیر بودم و راهی نداشتم .
کم کم خانواده هم متوجه شدن حامله ام و میخوام بچه رو سقط کنم .
یه روز بعد از ظهر همین که امیر از خونه بیرون رفت در خونه رو زدن ، از آیفون دیدم بهار پشت دره .
درو باز کردم و سلام کرد اومد داخل . یه جعبه شیرینی دستش بود ، خندید و گفت شیرینی مادر شدنته.
با حرفش ناخودآگاه اخمام تو هم رفت .
نشست و گفت شایدم شیرینی ازدواج مجدد من . لبخندی زد و گفت من دشمنت نیستم ، کدوم آدمی به عشق جوونیش رسیده ؟ اگرم نرسیده به این معنیه زندگی خودشو نمیخواد ؟
حرف از آدمای بدذات که دنبال اینن آوار بشن سر زندگی کسی زیاد هست چون انگشت شمارن ، من نخواستم اسمم بیوه بشه ولی شد حالا هم که شده خیالت راحت که رو زندگی تو آوار نمیشم .
پسر خالم قبل مرگ امین از زنش جدا شد و چند بار خواستگاری کرده ، بهش جواب مثبت دادم . فعلا هم فقط به تو گفتم .
ماتم برده بود ، بهار دستمو گرفت و گفت زندگیتو بکن واسه یه عشق که از سر بچگی بوده چرا روزگارتو سیاه کردی ؟
نه من اون دختر عاشق پیشه ام نه امیر . جفتمون حالا زندگی و بچه داریم.
بهار که رفت انگار یه باری از روی دوشم برداشته شده بود ، با خودم فکر میکردم اگر بچه رو نگه دارم و بعدا متوجه رابطه بهار و امیر بشم چی ولی بهار خیالمو راحت کرد .
امیر که اومد خونه محبتشو بیشتر احساس میکردم ، نشست کنارم و گفتم شنیدی بهار میخواد شوهر کنه ؟
ادامه دارد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
#پسرونه
آقا ما سرباز دژبان بودیم بعد لباس های کادر و سربازا یه رنگ بود ( قهوه ای یا همون خاکی) هر روز ظهر همه برای ناهار میرفتن دم بوفه کنسرو یا تخم مرغ میخریدن، یه روز منم رفتم و دیدم خیلی شلوغه و تابستون هم بود و گرررررم که یهو یه فکر اومد تو سرم، بلند گفتم فرمانده پادگان منو فرستاده کنسرو بخرم براش ..
آقا یهو همه ساکت شدن و یه نفر اومد سمتم دیدم فرمانده پادگانه😑، هیچی دیگه تا یه هفته انواع کنسرو هارو براش میخریدم تا برام اضافه خدمت نزنه😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
6.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خانه داری
سفید شدن پرده ها👌👌
#خانه_داری
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹
سلام به تموم خانومای مهربون.
شاید تجربه ی من یه مقدار طولانی بشه همین اول از شما عذرخواهی میکنم. من 25 سالمه و همسرم 26 سالشه.
یه مرد پرتلاش و مهربون. اما من اینو درک نمیکردم. ما دوساله ازدواج کردیم سال اول ازدواجمون ما خیلی مشکل داشتیم به طوری که 2بار پامون به دادگاه باز شد و کارمون به طلاق کشید. بار دوم خیلی به من فشار اومد با اینکه همسرم مقصر بود و دادگاه اونو محکوم کرد. اما دلیل اصلی من بودم. اینو زمانی فهمیدم که برگشتم خونه و همسرم برام #درد_دل کرد. من فهمیدم لجباز بودم خودرای بودم .صادقانه همسرم رو دوست نداشتم. حالا از کجا این رو فهمیدم؟
این دیگه برمیگرده به گذشته، به دورانی که مادر و پدرم خیلی دعوا میکردن. محبت مادرم کم بود مادرم مغرور بود البته اینو من اون زمان نمیدونستم و الان فهمیدم. متاسفانه پدرم فوت شده و من عذاب وجدان دارم که چطور حق رو میدادم به مادرم. پدرم هم مقصر بود اما #محبت_زن همه چیز رو میتونه حل کنه.
من دیگه تلاش همسرمو میدیدم و میبینم. هرروز #تشکر میکنم ازش بخاطر زحماتش .خیلی زیاد بهش محبت میکنم وصادقانه و عاشقانه دوسش دارم به طوری که هرلحظه دلتنگشم و همینطور اون.
خانم گلا لطفا حواستون به عزیزانتون باشه چون خیلی زود دیر میشه ، قدردان باشید ، بازم ببخشید طول کشید.ممنون از کانال خوبتون.
✍🏼 اشتباه مرد اینجا بود که حرف دلش را به زنش نگفته بود ولی ایندفعه به جای داد و بیداد ، حرف دلش را با #احترام و #آرامش به زنش گفت .
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#زبانبند_بدگویان_حسودان
🤐برای زبانبند حاسدان و دشمنان نوشته قرآنی ذیل را بر کاغذ بدون خط بنویسید و بر قفل بچسباند و قفل را ببندید و در جایی تاریک آویزان نمایید ، زبان دشمنان و حاسدان و بدگویان، به اذن خداوند متعال بسته میشود🤐
❤️اگر همین آیات را بر شیرینی بخواند و به فرد بخوراند ، ایجاد محبت شدید و آشتی خواهد نمود.
💠صم بكم عمي فهم لا يرجعون صم بكم عمي فهم لا يعقلون صم بكم عمي فهم لا يسمعون صم بكم عمي فهم لا يتكلمون صم بكم عمي فهم لا يبصرون فسیکفیکهم الله و هو السمیع العلیم💠
⭕️صرفا در امر حلال استفاده شود
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹
سلام ممنونم از کانال خوبتون
من میخواستم یکی از تجربه هام رو بگم☺️
من وقتی چیزی از اقایم میخواستم بعدش موافقت میکرد ولی وقتی مشکلی پیش میومد که نمیشد خواستم انجام بده😢
خیلی غر میزدم یا قهر میکردم 😐
اقایم هم ناراحت میشد و فورا روی اشتهاش اثر میزاشت و دیگ غذا نمیخورد و حالت تهوع بهش دست میداد 😭
اخه اقاییم خیلی حرفای من روش اثر داره و خیلی زیاد حساس هست و خیلی رمانتیک😘😍
تا اینک دیدم اگر اینطور باشم اقاییم خیلی ناراحت میشه و برای همینم همیش استرس داشت اگر جایی میریم ناراحت نشم که ناراحتی پیش بیاد😔
تا اینک من خودم #شرمنده_صبرش شدم و تصمیم گرفتم بیشتر درکش کنم😌😛😛😛
بعدش با کانال شما اشنا شدم و یاد گرفتم صبرم زیاد کنم و کم قهر کنم غر بزنم ☺️
تا اینک دیشب موقع بیرون رفتن شد و اقاییم گفت خسته هست و نمیشه بریم بیرون😔 اما من خیلی حوصلم سر رفته بود 😟تا اینک یادم اومد درکش کنم غر نزنم و فورا گفتم باشه عزیزم استراحت کن😎 اما در کمال تعجب دیدم که🙄 گفت عزیزم اماده شو بریم بیرون😳 منم حاضر شدم چند ساعت منو برد بیرون و موزیک بلند توی ماشین گذاشت برام اهنگ عاشقانه خوند😍 و کلی هم خرید کردیم
و اخر شب هم بهم گفت این روزا درکت اگر 0بود الان 70 شده😍😍😍😍
و بعدش منم برای بیشتر خوش حال بشه شب ک خواب بود اروم رفتم روی ایینه نوشتم با رژ لب دوست دارم🙊🙈😊
صبح که دید اینو کلی ذووووق کرد و خوشحال رفت سر کار ☺️ والانم از سر کار همش زنگ میزنه قربون صدقم میره 😂😍
✍🏼 چقدر خوبه با نیکی همسر خود را شرمنده کنیم
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت #خاطرات عقد
سلام من دخترم و ۱۸ سالمه
روز عقدم نامزدم اومد دنبالم عجله داشتیم زدیم به راه که توی جاده لاستیکهای ماشین بی دلیل پنچر شدن
به هرکی زنگ میزدیم جواب نمیدادن
ماهممجبور شدیم با لباس عروس و کت شلوار تو خیابون راه بیوفتیم واسه تاکسی گرفتن تا دم تالار😂
ولی همیشه بهش فکر میکنیم از خنده قش میکنیم
همه آدما هم واسمون بوق میزدن و میگفتن مبارکه
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت #خاطرات عروسی
سلام
چند سال پیش عروسی خالم بود
خالم با یک داییم با ما ناتنی هستن بعد هیچ کدوم از دایی هام راضی نبودن به این ازدواج میگفتن پسره نه شغل داره نه سرمایه داره هنوز درسش تموم نشده سربازیم که نرفته بابای پسره هم راضی نیست گفته حتی یک قرونم کمک نمیکنم بیخیال شو هنوز جفتتون ۲۰ سال بیشتر سن ندارین با این پسره ازدواج نکن یا صبر کن حداقل سربازیشو بره خالمم گفت اصلا به شما ربطی نداره پسر خالمه دوست دارم باهاش ازدواج کنم
خلاصه شب جشن عروسی بود دوماد دست انداخت توی دهنه خودش لپشو باز کرد گفت ببین دندونم خراب شده درد میکنه 😂😂😂 بعد خالم دستشو گرفت آورد پایین
عروسی تموم شد عروس رو تا دم آپارتمانشون همراهی کردیم بعد همه منتظر بودن اینا برن داخل که بریم یهو داماد برگشت گفت من متعلق به همتونم اصلا نگران نباشین 😂😂😂😂خواهر داماد محکم زد تو سرش درو باز مرد اینو هلش داد بعدم درو بست
دیگه بماند کن موقع برگشتن یک ساعت و نیم توی آسانسور گیر کردیم 😂😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•