#اتفاقات_واقعی
سلام
دوسال پیش یه خاله داشتم فوت کرد،خواهرم دوماه پیش یه خواب دید گفت به کسی نگم؛ گفت تو قبرستون بودم خالمو دیدم نشسته تو سرخاک یکی گریه میکنه ،رفتم پیشش دیدم اسم من رو سنگ قبر بود گفتم خاله چرا داری گریه میکنی منکه الان اینجام گفت اصلا بهم توجه نمیکرد فک کنم اصلا صدای منو نمیشنید....روز بعدش خواهرم از دنیا رفت.😭
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اتفاقات_واقعی
پدربزرگ من تعریف میکنه.. توی روستاشون ک توو مشهده.. ساعت 3،4صبح میرن برای آبیاری زمین و واینا (زمان جَوونیشون) همون روز یه نفر فوت شده بوده توو روستا، پدر بزرگم ایشونو توو مسیر میبینه که داره خودشو با یکی از آبهای جاری شده از آبشار میشوره میگه تو اینجا چیکا میکنی.. میگه منو خوب غسل ندادن😶😶
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اتفاقات_واقعی
مادربزرگم تعریف می کنه برادر بزرگش تو جوونی یه شب داشته از باغشون بر می گشته خونه،میخواسته از چشمه رد بشه که میبینه یه پیرمرد وایساده،پیرمرده میگه ببخشید، میشه منو کول بگیری از اینجا رد کنی، خوب نمی تونم راه برم، اونم گفت باشه.... پیرمرده رو کول می کنه که خیلی هم سبک و استخوانی بوده، وقتی ردش میکنه میزارتش زمین ..پیرمرده هم میگه عجب پسر شجاعی هستی که ازم نترسیدی،من جن جنگلم». دایی بزرگمم برمیگرده نگاش میکنه که یه دفعه تو نور روستا چشمش می افته به قیافه ی پیرمرده که استخونی و شبیه اسکلت بوده با چشمای زرد و دستای پشمالو.. میگه قیافه ی خیلی وحشتناکی داشته و اصلا آدم نبوده،پیرمرده مثل حیوونا لنگ لنگ می دوه تو جنگل...دایی بزرگمم دو تا پا داشته دو تا دیگه هم قرض می کنه د بدو خونه، رنگش پریده بوده و شبش هم تب می کنه و آخرش برای خانواده ش تعریف می کنه چی شده.... ولی تا یه مدت جرات نداشته بره باغشون...
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اتفاقات_واقعی
سلام
دو سه روز پیش ی پست گذاشته بودی که یکی رفته امام زاده و یکی رو دیده...
خیلیا خندیدن و فکر کنم شاید اونا حس میکنن خیالاتی شده ولی دقیقا همین اتفاق برای دختر خالم هم افتاد،بچه که بود رفته بودن حرم امام رضا بعدش خواهرش با مادرش داشتن نماز میخوندن میگفتن ما که رفتیم سجده دیدیم دختر خالم نیستش هرچی کُلِ حرم رو گشتیم ندیدیمش بعد دوباره رفتیم سرجای قبلی دیدیم همونجا نشسته بعد که بهش گفتن کجا رفتی گفت من همینجا بودم ی اقایی با لباس سبز اومد بهم شکلات داد و یک عطر زد به کف دستم، دقیقا هم دستش بو خیلی خوبی میداد و هم شکلات تو دستش بود(کسایی که رفتن حرم امام رضا علیه میدونن بخش اقایون با خانم ها جداس...)
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اتفاقات_واقعی
یه شب تا ساعت ۳ صبح با خواهرم داشتیم فیلم سینمایی میدیدیم. مامان و بابامم خواب بودن، وقتی فیلم تموم شد منمرفتم تو اتاق خودم تا بخوابم،بعد یه دقه ، صدای در یخچالو شنیدم،فکر کردم خواهرم گشنش شده، منم گشنه بودم زود دوییدم ببینم چی میخواد برداره،دیدم کسی تو آشپزخونه نیست،رفتم پیش خواهرم. تا رفتم پیشش دوتایی بهم گفتیم «تو بودی؟». خلاصه هیچکدوممون نبودیم! 😑
مسیر اتاق پدر مادرم تا آشپزخانه از جلوی اتاق من رد میشه،اگه اونا بودن میفهمیدم.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اتفاقات_واقعی
وقتی کلاس ششم بودم،پدربزرگمفوت کرد...سر کلاس انگلیسی و توی ردیف جلو نشسته بودم که یهو درد شدیدی روی شکمم حس کردم....اونقدر شدید بود که روی میز خم شده بودم و از درد به خودم می پیچیدم و اشکم در اومده بود... ولی درد به همون ناگهانی که اومده بود از بین رفت و خیلی زود حالم خوب شد.. همون لحظه از روی کنجکاوی برگشتم به ساعت که ته کلاس بود نگاه کردم،ساعت 10:30 بود ... بعد از مدرسه که برگشتم خونه،فهمیدم که بابابزرگم دورو بر ساعت 10:30 اون روز فوت کرده...
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اتفاقات_واقعی
سلام
اینی که میگم برا چند روز پیشه.
پسرم تب کرده بود و شب رو هضیون میگفت،تقریبا نزدیکای ۵صبح بین هضیون هاش داشت میگف بابابزرگ بریم برا من بستنی بخریم،هی تکرار میکرد. به همین برکت بابام فردا ظهرش اومد خونمون که به پسرم سر بزنه میگفت شب خوابیده بودم یهو صدای فرهان(پسرم) رو خیلی واضح شنیدم که گفت بابابزرگ پاشو بریم برا من بستنی بگیریم.گفت یهو به صداش بیدار شدم ولی شبیه خواب نبود انگار واقعا صدام کرد،گفتم بابا ساعت چند بود گفت همون لحظه نگاه کردم ب ساعت و ۵صبح بود!!!
حقیقتا برگام ریخته بود.
به بابامم گفتم اونم مات و مبهوت موند.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اتفاقات_واقعی
سلام به همگی
این یه اتفاق واقعیه امروز بابام داشت میگفت ساعتای ۴ یا ۵ صبح میبینه صدای گریه بچه میاد بعد میبینه یکی رد میشه فکر میکنه یکی از بچه هاییه که تو خونست و میره دنبالش تا نره بیرون میگه رفتم دنبالش یه سایه بود بعد دم در ناپدید میشه حتی با چراغ قوه میگرده همه رو نگاه میکنه که شاید اونا بودن ولی همه خوابیده بودن دیگه میبینه همه خوابن....
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اتفاقات_واقعی
۱۸ سال پیش تابستون بود،خواب دیدم که مادرم سرطان گرفته و فوت شده و بعد از مرگشه و منو بابام داریم با همدیگه شام میخوریم... بعد سر یه چیزی با هم دعوامون شد و حسابی بحث کردیم و بعدشم کلا قهر کردیم و دیگه با هم حرف نزدیم..دقیقا ۱۰ سال بعد از خوابی که دیدم،مامانم سرطان گرفت و یه سال بعدشم فوت شد.. دقیقا همونجور که خواب دیده بودم بعد از مرگ مامانم با بابام داشتیم شام میخوردیم و من به خاطر خیلی چیزا از دست بابام عصبانی بودم اما جلوی زبونم رو گرفتم و نذاشتم که مثل خوابم دعوامون بشه و الانم خداروشکر رابطه مون خیلی خوبه...
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اتفاقات_واقعی
اینو عموم تعریف میکرد که یه بار رفتن کوه با دوستاش تو راه برگشت هوا تاریک شده بوده اینجوری که فقط با چراغ قوه راهشونو پیدا میکردن .. بعد یهو عموم دیده یه آدمکوچولو درحالی که خودشو جمع کرده بدو بدو از کنارشون رد میشه .. فکر میکنه توهم زده بیخیال میشه بعد چند دقیقه دوستش میاد کنارش میگه توهم دیدیش ؟ عموم میگه کیو؟ میگه همون ادم کوچولوئه که میدوید ...
مگه واقعا آدم کوچولوها وجود دارن؟
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اتفاقات_واقعی
بچه بودم، اون سمت حیاطمون ی اتاق بود ک مامانبزرگم اونجازندگی میکرد....سقفشم چوبی بود، اواخر عمرش بود خیلی جن میدید ی وقتایی میدیدیم باخودش حرف میزنه ، نمیدونم راسته یانه میگن خونه های باسقف چوبی جن میادو میره،ی روز مامانم هندونه قاچ کرد گفت ببر واسه مامانبزرگ.
منم رفتم گفتم بفرمایین هندونه ،گفت نمیخوام مادر، نمیخورم ،بده ب اونپسره لب پنجره نشسته...
منم برگشتم دیدم کسی نیس، اصن برگام ریخت بشقاب هندونه روپرت کردم هوا و در رفتم ،مثه چی ترسیده بودم و دیگه نرفتم اون سمتا...
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اتفاقات_واقعی
سلام وقتی پسر عموم تو شمال مرده بود شب هفتمش زن عموم رفت پشت باغِ خونشون و بعدش با جیغ و داد برگشت و خودشو هی میزد وقتی بردنش پیش دعانویس، گفتن که جن زده شده و بعد اون هیچوقت دیگه حالش خوب نشد و دو سال بعد تو زمستون از دنیا رفت
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•