✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹
سلام
ی دختر 26 ساله هستم که از زمانی که یادم میاد پسر داییمو دوست داشتم. همیشه لحظه شماری میکردم ک تو هر موقعیتی بتونم ببینمش ، اما اون هیچ واکنشی نشون نمیداد و منم ناامید میشدم
تا اینکه 17 سالگی به طور اتفاقی بهم ابراز علاقه کرد و یه #رابطه_ی_عاشقانه شروع شد. بعد از تموم شدن درسش بلافاصله اومدن خواستگاری ، ولی با مخالفت های شدید مادرم رو به رو شدن که از هیچ نظری ما دوتا رو مناسب هم نمیدونست.
این رفت و آمدها 4 سال ادامه داشت و نظر مامانم هیچ تغییری نکرد و خدا میدونه که من تو این 4 سال چقد گریه کردم. اما چیزی که همیشه بهش پایبند بودم این بود که خانوادم باید راضی باشن وگرنه خودمم بله نمیگم.
بعد از 4 سال پسر داییم خسته شد و با اولین شخصی که خانوادش براش پیدا کردند ازدواج کرد و من موندم و گریه های شبانه. فقط با خدا درد و دل میکردم و زار میزدم که چرا مامانم راضی نشد.
تا اینکه خانوم پسر داییم با من دوست و شد و از اونجایی که سنگ صبور یه فامیل هستم باهام درد و دل کرد. از رفتارهای بد پسرداییم و دخالت های زنداییم و داییم تو زندگیش گفت.
اون نمیدونست که من و پسرخالم چقد همو میخواستیم و فقط در حد یه خواستگاری و جواب نه شنیدن از جانب من بهش گفته بودن.
اونجا بود که #خداراشکر کردم که چه خوب شد ما ازدواج نکردیم تا اینکه شوهرم اومد خواستگاری و منم ازدواج کردم.
خدا یه فرشته نصیبم کرد و من روزی هزاااربار شکر میکنم و بابت گله هایی که از خدا کردم معذرت میخوام.
مخاطب من دختر خانومایی هستن که به هر دلیلی به عشقشون نمیرسن ،
خواهر عزیزم به #خدا اعتماد داشته باش و بدون اون بهتر از هرکسی #صلاحتو میخواد ، شاید شما یکسال اول زندگیو ببینی ولی خدا کل زندگیتو نظاره گره ، پس بهش توکل کن.
✍ لطفا این پست رو به هر دختری که می شناسید بفرستید بلکه سفیر نجات و شیرینی یک زندگی باشید
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•