#سرگذشت_سارا
داستان کوتاه عبرت آموز
همین که میخواستن موهام رو بزنن در با صدای بدی باز شد و محمد با اخم درهم تو چارچوب در ظاهر شد.
نتونستم طاقت بیارم و از جا پریدم بهش پناه بردم.
- محمد تو رو خدا کمک کن نذار موهام رو کوتاه کنن.
محمد دست هاش رو مشت کرد و گفت: کی بهتون اجازه داده این کارو بکنید.
مادرش و محیا و حنانه شروع کردن دروغ بافتن که من بی حجابم و میام تو حیاط سر باز ولی محمد فریاد زد بسه و اجازه نداد اونا به هدف شومشان برسن.
تا محمد خونه بود من آرامش بیشتری داشتم یک شب که محمد تب داشت و خیلی حالش بد بود اومد تو اتاق من و هزیون هاش گفت هنوز عاشق منه .
از اون شب تصمیم گرفتم دیگه دست رو دست نذارم و هر طور شده بی گناهی خودم رو ثابت کنم.
با زهرا همون دوست مومنم به سختی تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم زهرا دختر عاقل و خوبی بود قول داد کمکم کنه بی گناهیم رو ثابت کنم.
گفت اول ته توی دروغ های استادم رو در میاره بعد می فهمیم چی پشت قضیه هست.
بعد یک هفته سخت که همش محمد ایراد های عجیب ازم میگرفت و اون سه تا شیطان صفت وقت و بی وقت بهم امر و نهی می کرد بالاخره زهرا اومد در خونمون چون گوشی نداشتم و اون دفعه هم با گوشی خونه و یواشکی زنگ زده بودم.
زهرا به بهونه اینکه نگرانم شده خواست بیاد تو خونه مادرشوهرم اول اجازه نداد بعد که اصرارش رو دید و صداش بهم محمد رسید با اجازه محمد بهم اجازه دادن ببینمش.
زهرا حامل خبرای عجیبی بود اون از تو گوشیش کلی عکس نشون داد که خواهر شوهرم محیا با استاد شمش بدنام در ارتباطه هر روز هفته میره باهاش بیرون یا دفترش و از همین طریق تونسته منو بی آبرو کنه.
گویا از اول هم با هم در ارتباط بودن و همه چیز زیر سر محیاست ولی من یک مدرک خیلی قوی میخواستم قرار شد زهرا بازم کمکم کنه از خدا کمک خواستم و تصمیم گرفتم برم اتاق محیا و گوشیش رو بگردم.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#سرگذشت_سارا
داستان کوتاه عبرت آموز
محمد باز رفته بود ماموریت محیا و حنانه هم فرصت پیدا کردن برای آزار دادن من ولی این دیگه آخرش بود.
برای گردگیری رفتم اتاق محیا یک بسته آزمایش خونگی دیدم یکم شک کردم گفتم شاید برای حنانه است.
یهو اون دو تا اومدن تو اتاق و با دیدن من به بهونه اینکه من قصد دزدی داشتم شروع کردن ک.ت.ک زدن و بد و بیراه گفتن.
بعد هم به بهونه بازار گردی رفتن بیرون.
همه تن و بدنم زخمی بود اینبار نه این دوتا که محمد رو نفرین کردم به خاطر اینکه سریع حرف محیا رو باور کرد و حنانه رو آورد تو زندگی مشترک ما.
دوباره با کمک کلید زاپاسی که تو اناباری پیدا کرده بودم رفتم تو اتاق محیا از دیدن یک آزمایش خونگی بارداری و دو خط مثبت روش تنم یخ زد.
محیا چی کاره بود؟ چرا این تو آزمایشش بود؟
رفتم سر گوشی موبایلش و رمزی که یواشکی به دست آورده بودم رو زدم رفتم تو چت هاش با بهنام شمش از اول چت هاش بود از اینکه بهش گفته بود با زن داداشم قرار بذار تو کافه از اینکه خط من رو دزدیده باهاش پیام داده به استاد این آخرین پیامش بود بهنام من باردارم تو قول دادی عقدم.وقت رو رسمی کنی.
تنم یخ زد شاید اگه هر زمان دیگهای بود آبروش رو میخریدم ولی اون ها بهم بد کردن.
تمام چت هاش رو فرستادم برای برادرش حتی عکس مشترک باهم داشتن تو کوه و جنگل.
بعد نوبت چت های حنانه رسید فهمیدم حنانه هر بار چت هاش رو پاک میکرده اون خیلی افعی صفت بود نوبت رسوایی اون هم میرسید.
با گوشی خود محیا رسواش کردم خیالم که آروم گرفت از اتاق محیا رفتم بیرون و تو خونه نشستم.
اول محیا و حنانه اومدن جیک تو جیک هم بودن محیا تا یادش افتاد گوشیش رو جا گذاشته تو خونه رنگش پرید با شک از من پرسید: هوی سارا تو که تو اتاقم نرفتی دوباره؟ لبخند تلخی زدم و گفتم: نه به خدا نرفتم.
- خوبه درس عبرت گرفتی فضولی نکنی.
بعد سه روز محمد اومد اما چه اومدنی؟
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•