#سرگذشت_سارای
داستان کوتاه عبرت آموز
من سارای هستم معنی اسمم میشه ماه طلایی یا همون ماه کامل پدر شهید شد و مادرم رو توی تصادف از دست دادم و پیش پدربزرگ مادریم حاج رضا تبریزیان زندگی میکنم.
پدربزرگ پدریم بعد شهادت پدرم سکته کرد و عمه هام مسئولیت منو نپذیرفتن.
پدربزرگم یکی از معتمد های بازار فرش تبریز بود و ما خانواده مذهبی بودیم ولی من به خاطر آبروی پدر بزرگم در ظاهر توی مجالس روضه و دعا شرکت میکردم و چادر میذاشتم ولی یواشکی گاهی شیطنت میکردم.
میرفتم جشن تولد های دوستام یا با برادر دوستم نامه نگاری های عاشقانه میکردم
اما پدربزرگم اجازه نمیداد اونجوری که دوست دارم زندگی کنم.
تا اینکه تصمیم گرفتم برای رهایی از اجبار های آقاجون و جر و بحث همیشگی مون سر نحوه زندگی برم دانشگاه شهر دور تا آزادی داشته باشم.
همهی تلاشم رو کردم تا تو کنکور یک رشته دهن پر کن قبول بشم و بالاخره تلاش هام نتیجه داد و رشته حقوق دانشگاه تهران قبول شدم.
اولش حاجی بابا راضی نبود اما وقتی دید من تو بهترین رشته دانشگاهی قبول شدم و با رفتن به اون دانشگاه آیندم تأمین میشه قبول کرد اجازه بده به تهران برم به شرطی که برای زندگی جایی که اون میگه زندگی کنم.
آقاجون تنها شرطش برای رفتنم به تهران زندگی با خانواده دوست صمیمی پدربزرگم عمو سبحان بود.
عمو سبحان تو دوران بچگی بهترین دوست پدربزرگم بود و یک پسر و دختر به نام های محمد و محیا داشت محمد مثل پدرش افسر پلیس بود و محیا هم مثل من دانشجو.
قبول کردم مدتی رو با عمو سبحان زندگی کنم اما...
خیلی زود همه نقشه هام خراب شد چون خانواده عمو سبحان هم مثل آقاجون مذهبی بودن.
اما خب خوبیش اینجا بود عمو سبحان و بچه هاش بخاطر اعتمادشون زیاد پیگیر کاراهام نبودن.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#سرگذشت_سارای
داستان کوتاه عبرت آموز
محمد اصلا بهم توجهی نمی کرد و کار به کارم نداشت رفتارش هم خیلی جدی بود و این باعث میشد من یک ترسی از جناب سرگرد داشته باشم.
تو دانشگاه با دخترهایی به نام زهرا و معصومه دوست شدم که مثل خودم با حجاب بودن و شهرستانی.
زهرا اهوازی بود و معصومه اهل قم و دخترای پاک و خوبی بودن ولی مثل دلم میخواست مثل بعضی از دخترهای تهرانی که خوشتیپ میگردن و بی قید و آزادن دورشون پر پسره پولداره و همیشه سوار یک ماشین مدل بالا میشن مورد توجه همه باشم.
دختری در کلاس ما بود به نام روناک دختری که شبیه رویاهای من بود.
دختری خوش چهره بی قید و بند و آزاد که که پولدار بود و یک عالمه دوست تو همون ترم اول پیدا کرده بود و با یکی از پسرای پولدار سال بالایی دوست شده بود و حسابی پسر براش خرج میکرد و هر روز با BMW می اومد دانشگاه و میرفت.
یک روز که تو حیاط دانشگاه تنها نشسته و زهرا و معصوم پیشم نبودن، روناک اومد سمتم و یکم درباره استاد ها باهم صحبت کردیم. به خاطر درس خوبم روناک ازم جزوه می گرفت و حتی برای اینکه روناک باهام صمیمی بشه گاهی براش خودم جزوه مینوشتم.
کم کم باهم صمیمی شدیم و از خانواده هامون گفتیم من از شهادت پدرم اون از اینکه مادرش رهاش کرده بود پدرش تاجر بود و زن دوم داشت و زن بابای روناکم آرایشگر بود و همیشه روناک رو تو خونه تنها میگذاشت و اون برای رهایی از تنهایی هاش رفته بود سراغ پسر ها و مهمونی های مختلط.
روناک و دوستاش هر هفته چندباری میرفتن کافه و برای اولین بار منم دعوت کردن.
خیلی ذوق داشتم یک تیپ قشنگ زدم و بدون چادر رفتم دنبال روناک خیلی دوست داشتم تو جمعشون جا بشم برای همین وقتی بهم قلیون و سیگار تعارف کردن نه نیاوردم.
اولا موقع کشیدن سیگار سرفه می کردم اما رفته رفته عادت کردم حتی یک جورایی وابسته شدم به سیگار.
زهرا خیلی بهم درباره روناک هشدار میداد ولی چون من فکر میکردم حسادت میکنه به حرف هاش گوش نمیدادم تا اینکه روناک منو برای تولد خودش دعوت کرد.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#سرگذشت_سارای
داستان کوتاه عبرت
برای تولد روناک حسابی به خودم رسیدم و یک پیراهن بی حجاب پوشیدم و کلی آرایش کردم همین که نگاهم افتاد به دختر و پسرای قاطی هم یک حس بدی ته دلم رو گرفت.
نشستم مدام یک پسری نگاهم می کرد روناک و دوستاش اومدن دورم تبریک گفتم و کادو دادم روناک حسابی به خودش رسيده بود و با پسرای ناجور می.رق.صید و کارای ناجوری میکرد که من خجالت کشیدم.
همون پسری که نگاهم میکرد اومد کنارم نشست ته دلم از ترس لرزید پسره مدام سعی داشت حرف بزنه یا دستم رو بگیره.
خیلی ترسیده بودم بلند شدم رفتم طرف دیگه سالن دنبالم اومد.
اونجا کسی حواسش به کسی نبود همه غرق گناه بودن از خدا کمک خواستم پسره خواست دستمو باز بگيره که صدای آژیر پليس اومد.
همه فرار کردن از طریق در پشتی ولی من برخلاف اونا دويدم خیلی ترسیده بودم تا اینکه مامور زن منو گرفت بدون مقاومت باهاش همراه شدم حس میکردم اگه پلیس سر نمیرسید یک بلایی سرم میاومد.
بردنم اداره پلیس اونجا منتطر نشستیم بعضیها با تعهد خانواده می رفتم بعضی هم که م.س.ت بودن میرفتن بازداشتگاه.
درمانده بودم که اونجا بگم غریبم خانواده ام شهرستانن یا چی که مامور زن من رو برد توی دفتر سرگرد و همین که سرم رو بلند کردم مات و مبهوت به سرگرد نگاه کردم اون کسی نبود جز سید محمد طباطبایی
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#سرگذشت_سارای
داستان کوتاه عبرت آموز
خیلی خجالت کشیدم روم نمیشد سرم رو بالا بیارم.
تا نگاهش بهم افتاد یک اخم پررنگی کرد واومد جلو و گفت: سارای خانم شما اینجایی؟!
با خجالت سر تکون دادم مطمئن بودم آبروم رفته اخم های سید محمد باز نشد.
جلو اومد تازه دیدم تو اون لباس افسری چه ابهت و مردانگی داره.
- از شما که فرزند همچین خانواده ای هستید انتظار نداشتم سارای خانم.
بغص کردم آبروی خانواده و پدر مرحومم رو برده بودم.
تازه خدا رحم کرد اون مردک به هدف کثیفش نرسید.
- از شمایی که پدربزرگتون سفره دار حضرت زهرا و امام حسین و نون حلال خورده، دختر شهید واقعا چی شد فکر کردید آبروی خانوادتون ارزونه که چوب حراج شدید بهش؟
با بغض گفتم: خواهش میکنم آبروم رو نبرید اگه زنگ بزنن پدربزرگم یا پدر شما خیلی بد میشه.
خودمم میدونم اشتباه کردم فکر میکردم یک جشن تولده نه همچین جایی.
اصلا اخم هاش باز نشدن، جلو اومد نفسم برید با جدیت گفت: خودم براتون تعهد میدم ولی یک شرطی داره.
از شدت ذوق قلبم نزد خدا رو شکر کردم وگفتم: چه شرطی؟
- ساعت کلاس هاتون رو میگید فقط تو اون ساعت میرید بیرون، شب بيرون نمی مونید، گردش با رفیق های ناباب ممنون، کاری داشتید به خودم میگید تفریح خواستید با مادرم و خواهرم میرید، این چهار سال تحصیلی مسئولیت شما با خانواده ماست نذارید جلوی حاجی سر افکنده بشم.
با اینکه حرصم گرفته بود و از درون خودم رو میخوندم ولی چون نگران بودم لج کنه به پدربزرگم یا پدرش خبر بده سریع گفتم: چشم هرچی شما بگید.
فکر نمیکردم این شرط و شروط و قانون ها یک روز زندگی منو رو کاملا تغییر بده دیگه شده بودم دختر مطيع تا اینکه اون اتفاق افتاد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
#سرگذشت_سارای داستان کوتاه عبرت آموز محمد اصلا بهم توجهی نمی کرد و کار به کارم نداشت رفتارش هم خی
#سرگذشت_سارای
این هشتک رو سرچ کنید داستان رو بخونید
#سرگذشت_سارای
داستان کوتاه عبرت آموز
سید تقریبا هر روز ازم درباره ساعت کلاسها و فعالیتهایم سوال میپرسید به طوری که مادر و پدرش از توجه پسرشون به من مشکوک شده بودند.
مادرش گاهی به طعنه میپرسید: مگه سارا بچه یا زنته که درباره کارهاش ازش توضیح میخوای؟
سید هم جواب میداد: سارای امانت دست ما و نباید اجازه بدیم توی این شهر درندش که هزار رنگ آدم توش پیدا میشه راحت بچرخه و طعمه گرگهای جامعه بشه.
هر وقت میخواستم برم بیرون می پرسید که کجا میرم با کی میرم یا اینکه اگه خونه بیکار بود خودش منو میرسوند.
اوایل برام سخت بود، اما کم کم اینکه یک نفر مدام حواسش بهم باشه دقت رفت و آمدم و همه چیزمو کنترل کنه بهم توجه کنه حتی اگه دلم میخواد تفریح برم همراهیم کنه عادت کرده بودم.
طوری که حتی تو ساعت هایی که اون ادامه بود بهش پیام میدادم و ازش برای رفت و آمدم اجازه میخواستم و اگه اون نمیذاشت برم به حرفش گوش میدادم.
گاهی که منو میرسوند دانشگاه با هم در طول راهش حرف میزدیم، اون از سختیهای کارش میگفت و من از اتفاقای دانشگاه، گاهی هم درباره عقاید همدیگه بحث و گفتگو میکردیم، یه جورایی وجودش تنهاییهام رو پر کرده بود و من بدجور بهش وابسته شده بودم.
دوستان و افراد خانواده سید محمد رو سید آقا سید خطاب میکردن منم خیلی دوست داشتم بهش بگم آقا سید، یکی دو بارم که از دهنم در رفت محمد خطابش کردم با اخم های درهم خدیجه خانم مادرش مواجه شده بودم.
مدتی گذشت زمزمه ازدواج آقا سید و دختر خاله مادرش صدیقه که دختری چادری و با کمالات بود، به گوش میخورد.
نمیدونم چرا دلم نمیخواست آقا سید زیر بار این ازدواج بره.
هر بار مادرش این موضوع رو مطرح میکرد، آقا سید میخندید و میگفت: من با کارم ازدواج کردم و وقت زندگی مشترک و عروسی و ناز و ادا های خانم ها رو ندارم، که مادرش به طعنه گفت چطور وقت داری سارا رو به دانشگاه برسونی و مثل راننده اینور اونور ببریش و باهاش وقت بگذرونی اون وقت وقت برای ازدواج نداری؟!
هر چقدر صحبت ازدواج آقا سید بیشتر مطرح میشد من غوغا به پا میشد و سعی میکردم فرار کنم کمتر باهاش مواجه بشم خودمم نمیدونستم چه مرگم شده تا اینکه یه شب وقتی آقا سید خبر داد امشب میخوان رسمیان براش برن خواستگاری تراس خونه ایستادم و زدم زیر گریه حال غریبی داشتم و مطمئن بودم رو باخته بودم بارون شروع به باریدن کرد در رو زدن خراب بود و خودم تا پای در رفتم و درو که باز کردم دیدم آقا سید با موها و لباسهای خیس زیر بارون ایستاده
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#سرگذشت_سارای
داستان کوتاه عبرتآموز
گفت نتونسته مراسم خواستگاری از حنانه دختر خالش رو تحمل کنه و زده بیرون گفت حتما تو خانواده غوغا میشه ولی به درک نتونسته پا رو دلش بذاره.
جلو اومد و گفت: من تو رو دوست دارم سارای با من ازدواج کن.
خیلی شکه شدم ازش فرصت خواستم هرچند ته دلم کارخونه قند راه انداخته بودن.
وقتی سید به مامانش اسم منو گفت تو خونه یک جنگ بزرگ به راه شد مادر سید از اینکه من عروسش باشم بیزار بود.
بعد از جنگ مفصل بین مادر و پسر من قهر کردم رفتم خوابگاه از زبون آقا سید شنیدم پدرش مادرش رو دعوا کرده و گفته کی بهتره دختر حاجی.
با وجود مخالفت های مامان آقاسید با همکاری پدرش ما عقد کردیم آقاجون خیلی خوشحال بود منم رو ابرا بودم.
آقا سید خیلی ماه بود خیلی خوب بود همه چی تموم بود فقط یک ایراد داشت رو مسائل ن.ا.موسی انقدر حساس بود که چشمم روی همه چیز بسته میشد.
برای جلب رضایت آقاسید یا چادر میانداختم یا مقنعه و مانتو میپوشیدم.
دیگه خیلی عاقل شده بودم و دنبال روابط خارج از چهارچوب نبودم بیشتر با زهرا و زینب دوستام میگشتم
قبل عقد سید حتی به روم مستقیم نگاهم نگاه نمیکرد ولی بعد عقد تازه محبتش رو دیدم.
طبقه بالای خونه مامانش من و اون بودیم ولی قرار بود بعد عروسی برای خودمون خونه مستقل بگیریم.
این وسط از طرف بعضی اعضای خانواده مثلا خواهرش و شنیدم مادرشوهرم هنوز از قضیه خواستگاری حنانه ناراحته و بین خواهر ها همه چیز بهم خورده خانواده ها با هم قطع ارتباط کردن و مادر سید خیلی دلخور و دلتنگ خواهرش بود و از پسرش گله می کرد و گه گاه تیکه میانداخت.
هیچ وقت فکرش رو نمیکردم این تیکه ها و بد قلقی ها و بی محلی ها ناشی از یک کینه عمیق باشه و اون قصد کنه زندگیم رو به آتیش بکشه.
یک مدت بود یکی از استادای دانشگاه مون که معروف بود به آدم بی حیا و بی شرف بودن و برای نمره تقاضا های ناجور میکرد از دخترا نسبت به من نظر پیدا کرده بود منم نمیخواستم به سید بگم نکنه آقا سید بخاطر اون اخلاق حساسی که داره نذاره من برم دانشگاه.
ماجرای رو به زهرا دوستم گفتم و حس کردم در حين تعریف این ماجرا حس کردم یکی شنید ولی توجه نکردم.
از طرفی یک شب تولد سید بود براش جشن گرفتم یک جشن کوچک خانوادگی و شب تولد علاوه بر هدیه یکم نزدیکی عاطفی ما بهم بیشتر شد و تصمیم گرفتیم حالا که من خونه اونام سریع تر عروسی رو برگزار کنیم و فعلا همون بالا زندگی کنیم تا بعد بریم خونه مستقل در پی برگزاری مراسم جشن بودم که اون اتفاق افتاد.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#سرگذشت_سارای
داستان کوتاه عبرت آموز
یک مدت بود محمد خیلی سرد رفتار میکرد برای خرید جهیزیه خرید عقد دل و دماغ نداشت هرچی میپرسیدم جوابی نمیداد.
یک روز دیدم همین استاد دانشگاه که خیلی آدم ناجوری بود بهم پیام داد بیام رستوران دانشگاه باهام حرف داره.
منم با خودم گفتم آخه تو هوای آزاد بین این همه آدم که نمیتونه کاری بکنه.
رفتم رستوران دیدنش اون شروع کرد صمیمی حرف زدن که خیلی ازم خوشش اومده و فکر نمیکرده جواب منم مثبت باشه و انقدر پایه باشم
تعجب کردم آخه من اصلا به استادمون پیامی نداده بودم.
صفحه چت من و خودش رو نشون داد من هنگ کردم مات شدم.
گفتم حتما اشتباهی شده من نامزد دارم و از اونجا رفتم.
اما مزاحمت های استادم ادامه داشت تا اینکه یک روز محمد عصبانی اومد تو خونه انگار جلوی چشم هاش رو خون گرفته بود میگفت تو با استادت را.ب.ط.ه داری تو عوض نشدی تو آدم نشدی بحثمون بالا گرفت میگفت خواهرش که دانشجوی سال اول همون دانشگاه ماست من و استادش رو دیده.
حتی رفته با استادم حرف زده و اون چت ها و پیام های که براش فرستادم رو نشون داده حتی پرینت تماس ها میگفت من گناهکار هستم هر چقدر قسم خوردم بی گناه قبول نکرد.
از شدت عصبانیت دست روم بلند کرد ک.ت.کم و چه حرفهایی بارم نکرد.
درد ک.ت.ک هاش هیچی درد اون تهمت هاش خیلی خیلی سخت بودن.
از اون روز دانشگاه رفتنم رو ممنوع کرد، از لج منم به مادرش گفت حنانه دختر خالهش رو عقد میکنه.
مادرش گفت اول عقد بینمون رو باطل کنه و منو برگردونه اصفهان ولی گفت میخواد من باشم وببینم عقدش رو بعد میذاره برم.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#سرگذشت_سارای
داستان کوتاه عبرت آموز
از فکر اینکه حنانه و محمد بخوان ازدواج کنن به حال مرگ افتادم چند بار رفتم زیر سرم خود محمد بردم بیمارستان.
دستش رو گرفتم و قسم دادم بی گناهم گفتم محمد اگه بهم خیانت کنی دیگه نمیبخشمت چون من بهت بدی نکردم خی.انت نکردم...
اما قلب محمد از سنگ شده بود؛ حتی چندباری خواستم برم اصفهان اما هر بار سر رسید و اجازه نداد میگفت میخوام شاهد عقد ما باشی و از درون نابود بشی و بشکنی.
اما هرچقدر می گذشت حسم به محمد عوض میشد و نفرت جای عشق رو پر میکرد.
مادرشوهرم هر روز میرفتن برای خرید عقد حنانه وسیله میخریدن.
برام جالب بود حنانه انقدر بی شخصیت بود که حاضر شده بود با یک مرد متاهل ازدواج کنه.
قلبم دیگه شبیه قلب نبود یک حفره سیاه شده بود، من به خاطر محمد عوض شدم دیگه اون دختر بی بند و بار سابق نبودم ولی محمد برای من عوضی شده بود.
اون قدر ناراحت بودم که متوجه عقب افتادی و تغییرات هورمونی نشدم.
اصلا تو حال خودم نبودم دلم میخواست برم امام زاده یا با دوستی کسی درد دل کنم ولی محمد به واسطه شکش بهم در خونه رو قفل کرده بود و به مادر و خواهرش سپرده بود اجازه ندن از خونه خارج بشم.
حتی میترسیدم بهش حرفی بزنم چون خیلی عصبی و پرخاشگر شده بود و اون محمد مهربون با دین ایمان سابق نبود.
شب عقد محمد که رسید خانواده مادریش و همه جمع شدن خونهی اونا...
من خودم رو تو اتاق پنهان کردم چون هرکسی منو میدید پچ پچ میکرد که این عروس اولیشون رو هنوز یک ساله عقد نکردن رفتن زن دوم گرفتن.
مادرشوهرم همه جا شایعه کرده بود محمد منو طلاق داده و من از سر بی کس و کاری هنوز خونهی اونام. خیلی دلم گرفته بود از خدا طلب کمک میکردم ولی انگار هنوزم وقتش نشده بود بیگناهم ثابت بشه.
داستان های کوتاه از سرنوشت خودتون رو بفرستید به
@fatishonam2
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#سرگذشت_سارای
داستان کوتاه عبرت آموز
من تو اتاق کز کرده بودم و اشک میریختم.
مادرشوهرم اومد دم در و تذکر داد: هی دختر خجالتم خوب چیزیه با خ.رابکاری هایی که تو کردی باید س.نگسار میشدی ولی هنوزم رو داری و گریه میکنی خدا رو شکر یک دختر شیرپاک خورده نجیب گرفتم واسه محمدم تو هم از الان یا باید برگردی شهر خودت یا برای عروسم کلفتی کنی.
قلبم از حرف هاش مچاله شد من بی گناه بودم به من تهمت زدن ولی چه زود محمد حرفاشون رو باور کرد؟
شاید چون خانوادهش حمایتش کردن با شایدم به خاطر گذشته من که دختر بی بند و باری بودم، محمد باور کرد دوباره پا کج گذاشتم ولی من بی گناه بودم.
بخاطر گذشته بدم از خدا طلب آموزش کردم و قسم دادم زندگیم درست بشه.
خلاصه کنم محمد دختره خالش حنانه رو عقد کرد و امضای بدبختی من رو زد زندگیم واقعا شد جهنم.
از اون روز حنانه رو به عمد و برای چزوندن من رو سرشون میذاشتن و با من در حد کلفت خونه رفتار میکردن چندبار اصرار کردم برگردم شهرمون ولی شایعه ها رو مادرشوهرم عمدا رسوند به گوش پدربزرگم و عموم اونام گفتن دیگه دختری به اسم سارای نداریم از طرفی محمد به خاطر اون استاد کثیف دانشگاه نمیذاشت درسمو ادامه بدم، دختر با سواد آینده داری مثل من شده بود کلفت خونهی مادرشوهر و هوو.
پیش چشم من جهزیه حنانه رو چیدن طبقه بالا و محمد و حنانه رفتن بالا و به من اتاق زیر راهپله رو دادن که درش بیشتر قفل بود فقط صبح بیدار میشدم ظرف شستن غدا پختن حتی جمع کردن لباس و همه چیز گردن من بود.
حنانه یک دختر لاغر با پوست تیره و چشم های ریز بود موهاش کم پشت تا شونه داشت خیلی هم حسود بود ولی محمد فکر میکرد اون نجیبه و فرشته و کثیفم و ناپاک.
گاهی شبا بهم سر میزد اما بدون هیچ حسی.
حنانه هر روز حسادت بیشتر میشد یک دفعه که محمد ماموریت بود براشون غذا پختم که حنانه بهونه آورد مو تو غذاست شروع کرد عق زدن و ادا در آوردن مادرشوهرمم شروع کرد نفرین که ای گیس بریده چرا موهات رو جمع نمیکنی.
میدونستم از سر حسادته چون چند باری محمد از سر دلتنگی برای روزای گذشته خرمن موهام رو نوازش کرده بود.
حنانه همین رو بهونه کرد و با مادر شوهرم دست به یکی کردن موهام رو کوتاه کنن.
به اجبار نشستن پای صندلی منتظر بودم یک تیکه تا سر شونه قیچی کنن که دیدم نه این حسادت تمومی نداره به جای قیچی ماشین ریش تراش آوردن.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•