eitaa logo
آدم و حوا 🍎
40.8هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
2.9هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
سرگذشت مادر بزرگم بصورت خلاصه میگم مادر بزرگم تو ۴ سالگی پدر ومادرشو از دست میده سرپرستیش میفته دست داداش بزرگترش که روزها توی زیر زمین قالی میبافته و ناهارش یه تکه نون خشک بوده زن داداشش کلی غر میزده تا اینکه مادر بزرگم رو از کاشان میفرستن پیش داییش تهران اونجاداییش میذارتش پیش یه خانواده درویش مذهب کلا یک ماه توی اون خانواده بوده ولی خاطرات خوبی داره از اون یک ماه نمیدونم چی میشه که دوباره برمیگرده پیش داییش اینا حالا که نوجوون شده بوده میفرستنش کلاس خیاطی تو راه یه قصابی بوده که مرد خیلی خوبی بوده مادر بزرگمو دوست داشته ولی یه خواستگار میاد برای مادر بزرگم که بدون اینکه بپرسن میدنش به خواستگاره وعشق مادر بزرگم به جایی نمیرسه ازهمون اول شوهرش که پدر بزرگ خدا بیامرزم بوده بنای ناسازگاری داشته مادر بزرگم میگه قالی میبافتم میومد خونه وسطای قالی بود با چاقو پاره میکرد دیگه اذیت های مادر شوهر وایناوبه کنار خلاصه بچه اولش که مامانم بوده بدنیا میاد وبعداز مدتی دومی که بدنیا میاد روز سوم زایمان دختر همسایه رو مینشونه پیش نوزاد تا بره دسشویی برمیگرده میبینه دختر همسایه نیست بچه اشم خفه شده بعداز اون دوتا داییهام بدنیا میان وبا ناسازگاریهاد بداخلاقیهای شوهرش میساخته تا اینکه دایی سومم رو حامله بوده ۴ماهش بوده خبر میدن شوهرت رو تو تاکسیش کشتن (راستی پدر بزرگم تاکسی داشته)زن حامله رو میکشونن دادگاه عموهای مامانم تهمت میزنن تو کشتیش ولی یه دانشجو اون حوالی درس میخونده شهادت میده که با یه مرد دعواش شده وقاتل فرار کرده الان ۵۲ ساله قاتل پدر بزرگم پیدا نشده مادر بزرگم دست تنها با قالی بافی ۴تا بچه رو بزرگ میکنه بماند که برای سرانجام دادن هر کدومشون چقدر سختی کشیده ولی خدارو شکر دایی هام همه تحصیل کرده وموفق هستن مامانم هم یه خانم موفق هست واون داییم که تو زمان مرگ پدرش تو شکم مادر بزرگم بوده از اول هوا دار مادر بزرگم بوده وهست اینم داستان زندگی پر فرازو نشیب مادر بزرگم فاطمه جون لطفا بزار دستم دردگرفت راستی مادر بزرگم همیشه به من میگه از روی زندگی من کتاب بنویس ماخیلی بهمدیگه علاقه داریم لطفا برای سلامتیشون یه صلوات بفرستین •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✅سلام فاطمه جون چالش سرگذشت دیدم خواستم سرگذشت خودمو بگم وقتی ده ماهه بودم مادرمو ازدست دادم هیچی از مادرم یادم نیست فقط چندتا عکس ازش دارم ازوقتی یادمه نامادریم بود خیلی عذابم داد  تابستونا ی جای گرم میخوابیدم زمستونا ی جای سرد بااینکه وضع مالی پدرم عالی بود اما هیچوقت اجازه نمیداد برام لباس بخره همیشه لباسای کهنه بقیه را میپوشیدم حتی غذا هم همیشه مونده بقیه را میخوردم از بچگی تمام کارای خونه را انجام میدادم از لحاظ زیبایی از همه خواهرای ناتنیم وحتی از دخترای فامیل زیباتر بودم از سن کم کلی خواستگار داشتم اما پدرم چون تحت تاثیر نامادریم بود همه خواستگارامو رد میکرد و منو نگه داشته تا کارای خونه ونامادریم رو انجام بدم تنها راه نجاتم ازدواج بود خواستگارام بیشترشون عالی بود موقعیتشون میتونستم بهترین زندگی رو داشته باشم اما نمیذاشتن ازدواج کنم خیلی سخت بود خیلی بی مادری خیلی سخته تو روخدا اگه مادر دارین قدرشو بدونید پدرم ازم متنفر بود چون نامادریم ازمن بدش می اومد وهمش جلوی پدرم ازمن بد میگفت هیچوقت محبتی ندیدم از پدرم  بعد سالها بالاخره وقتی نامادریم دید خواستگارام تمومی ندارن همشون از خانواده های سرشناس وثروتمند بودن بخاطر ترس ازاینکه با یکی ازاونا ازدواج نکنم  ی خواستگارم که از بین همشون موقعیتش پایین تر بود هم فقیر بودن هم مادرش شهرت خاصی داشت که عروس هاشو اذیت میکنه پدرمو راضی کرد منو به همون بده با اینکه اصلا راضی نبودم میدونستم اونجا هم بدبخت میشم ولی پدرم نظر منو اصلا نپرسید تو 22سالگی اخرش ازدواج کردم همسرم خیلی ادم خوبی بود پا قدمم اونقدر براش خوب شد که تویکسال ونیمی که زندگی کردیم از فقر دراومد وحسابی وضع مالیش عالی شد اما مادرش خیلی عذابمون میدادبا مادرش تو ی خونه زندگی میکردیم همسرم سنش کم بودهمسن بودیم فقط سه ماه از من بزرگتر بود فقط 22سالش بود  وخیلی از مادرش حساب میبرد خیلی تلاش کردم از مادرش جدا زندگی کنیم اما بیفایده بود  اون کامل هرحرفی که مادرش میگفت انجام میداد به خواست مادرش بعد یکسال ونیم از هم جدا شدیم با اینکه من اصلا راضی نبودم همسرم میگفت اگه میخوای باهم زندگی کنیم باید کامل به حرف مادرم باشی منم قبول نکردم اونم طلاقم داد هرچند بعد طلاق همسرم  دیوانه شد از مادرش متنفر شد کلا راهش از مادرش جدا کرد و ازاین شهر برای  همیشه رفت  حیف خیلی دیر به خودش اومد دیگه راه برگشتی نبود اینجا بعد طلاق ی زن نمیتونه دوباره باهمسر سابقش ازدواج کنه دوباره خونه پدرم برگشته بودم  الان چهار ساله مطلقه ام خواستگار خوب تو این مدت زیاد  داشتم اما پدرم مثل گذشته خواستگارای مناسبمو رد کرد بدون اینکه نظر منو بپرسه الان که دیگه واقعا خسته شده از رد کردن خواستگارام ازبینشون  بدترین انتخاب کرده برام مرد35ساله ای  که قبلا ازدواج کرده دوتا بچه داره میگن خیلی بد اخلاقه البته نمیدونم حقیقت داره یا نه شایدم ادم خوبی باشه 👇👇 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✅شرایط خونه پدریم خیلی بده مجبورم همین ادمی که پدرم ونامادریم  انتخاب کردن را قبول کنم چون اگه نکنم پدرم هیچوقت منو به ی ادم مناسب نمیده وچه بسا به موقعیت بدتر منو مجبور کنه  و شاید تا اخرش  همینجا بمونم وکلفت خونشون باشم برخلاف همه پدرا که خوشبختی دختراشون ارزوشونه پدرم تا جایی که میتونه سعی میکنه منو بدبخت کنه البته من از پدرم ناراحت نیستم چون میدونم تحت تاثیر زنش اینکارا رو میکنه تصمیم گرفتم با همین ادمی که پدرم و نامادریم انتخاب کردن  ازدواج کنم ولی میخوام حتما خوشبخت بشم میخوام این ادمی که شنیدم خیلی بداخلاقه را سربه راه کنم اونوجوری عاشق خودم کنم که هیچوقت برای من بداخلاقی نکنه وباهاش حتماخوشبخت بشم میدونم که میتونم چون تنها راه چاره ام قوی بودن وجا نزدنه دوستان عزیزم من تو روستا زندگی میکنم ودستم به هیجایی بند نیست شاید بگین دوباره دارم راه  اشتباه میرم  ولی با شرایطی که دارم چاره ای ندارم اما دلم روشنه خیلی به اینده امیدوارم در اخر یکمم از موفقیتهام بگم باوجودیکه پدرم حتی اجازه نداد درس بخونم تو خونه غیر حضوری دیپلممو گرفتم پدرم اجازه بیرون کار کردن بهم نداد اما ارایشگری را یاد گرفتم وتوخونه ی ارایشگاه کوچولو  دارم که عروسهای میلیونی رو ارایش میکنم  و درامد زیادی دارم و فروشگاه خونگی هم دارم وسایل ارایشی بهداشتی میفروشم تو چند تاشرکت بازاریابی هم غیر حضوری فعالیت دارم در کناربقیه کارام ترشی وانواع ادویه و شیرینی خونگی هم  درست میکنم و میفروشم هرچند دیگه نیازی به درامدشون ندارم اما علاقه دارم ولذت میبرم از درست کردنشون خلاصه از هر هنری که بلدم نهایت استفاده را میکنم کتاب زیاد میخونم تو تاریک ترین لحظات زندگیم کتابای خوبم همراهم بودن  بیشتر کتابای روانشناسی وموفقیت از  افراد مشهور  میخونم البته ناگفته نمونه دوستای خوبی هم در کنارم دارم که دوست خوب خودش ی نعمته  خلاصه از  لحاظ شغلی و مادی خیلی پیشرفت داشتم و خداروشکر الان بجایی رسیدم که هرچیزی دلم بخواد میتونم بهترینش را بخرم و حسرت چیزی رو دلم نمونه به خودم افتخار میکنم که باوجود اینهمه محدودیت تونستم بازم روپای خودم بایستم و هیچوقت ناامید نشدم. شعار من همیشه تو زندگیم این بوده 👇🏻 تاریکترین زمان شب نزدیکترین زمان به طرف روشناییه Ξღاخرین ستاره شبღΞ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام خوبین اینقدر خاطرات و درد دل های بقیه رو خوندم منم دلم خواست درد دل کنم تا یه کم سبک بشم من 16ساله بودم وهمسرم 20ساله که عقد کردیم فردای عقدمون همسرم رفت خدمت سربازی منم مدرسه میرفتم تا خدمت همسرم تموم شد کار درستی نداشت یه روز سرکاریه هفته خونه تا اینکه مدرسه من تموم شد .شد سه سال یه مراسم کوچیک گرفتیم البته خانواده شوهرم همه ی مخارج دادن چون همسرم کاردرستی نمیکرد.تو یکی ازاتاق های خونه مادرشوهرم زندگیمون شروع کردیم بازم همسرم کارنمیکرد من دانشگاه قبول شدم تو شهرخودمون ترم اول دانشگاه فهمیدم باردارم همچنان درس میخوندم پسرم نه ماه بعد دنیا اومد همسرم وداداش بزرگش یه کاربررگ راه اندازی کردن موفق هم بودن تویک سال اول تا اینکه پسرم پنج ماهه بودکه وسایل زندگی خریدیم خونمون جدا شد دو سال گذشت ورشکست شدن ودنبال سرمایه گذارمیگشتن ولی پیدا نمیشد کسی حاضر نبود شریک بشه همچنان همسرم بیکار تقریبا نصفه نیمه تا سال98کارکردن که دیگه کاملا تموم شد همه چیز ولی همسرم دست بردارنبود وبیکار خونه هم نداشتیم مستاجر بودیم دیگه صاحب خونه جوابمون کرد ازدوماه پیش تاحالا اینم بگم زمستان 98دخترهم به دنیا اومد.تو خونه مادرشوهرم زندگی میکنیم وهمچنان همسر بیکار قول داده بره سرکارنمیره قول داده خونه بگیره نمیگیره نمیدونم چکار کنم خودم بخوام برم سر کار کی بچه هارو بگیره هرکاری میکنم هرراهی میرم نمیره سرکار نمیدونم چکارکنم گفتم اینجا بگم شاید یه ذره آروم شد لطفا اگه راهی دارید کمکم کنید ممنونم ببخشید خیلی طولانی شد دوستان اگر موافقین چالش مشاغل پر سود خانگی رو بذاریم برای عزیزانی که به خاطر بچه نمی‌تونن بیرون خونه کار کنن؟ 😍 تجربیات و نظراتتون رو برام بفرستید و توی این کار شریک بشید.👇 @Fatishonam2 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
داستان کوتاه چند قسمتی بی بی مریم خیلی پیر و ضعيف شده بود و دیگه نمی‌تونست ازم نگه داری کنه. برای اولین بار همراهش رفتم امام زاده، اونجا بود که آدم های مختلف رو دیدم و فهمیدم من با این چشم های دو رنگ و پوست مهتابی و موهای سفیدم چقدر با همه فرق دارم. از اون امام زاده تا روستای ما راه زیادی بود. بی بی از متولی امام زاده خواست مراقب من باشه چون حس می کرد دیگه آخرای عمرش نزدیکه‌. بعد دو هفته بی بی از دنیا رفت و من با غم فراوون باهاش وداع کردم و من پیش متولی امام زاده و زنش که بچه ای نداشتن موندگار شدم. مادر جدیدم خدیجه خانم، یک زن با تقوا بود که بهم راه و رسم زندگی رو یاد داد. فرستادم مدرسه اما انقدر بچه های مدرسه به خاطر رنگ مو و پوستم اذیتم کردن که دیگه بیشتر یک سال نرفتم و بعد اون خود خدیجه خانم بهم سواد خوندن نوشتن و قرآن خوندن رو یاد داد. استعداد خاصی داشتم و به خاطر هوشم خدیجه خانم و سید حسین خیلی دوستم داشتن تا اینکه ۱۳ سالم شد و پنج سال بود پیش خانواده سید حسین بودم، خدیجه خانمم بعد کلی نذر و نیاز چند ماهی بود که باردار شده بود و خیلی خوشحال بودم صاحب خواهر یا برادر می‌شم که پدرم واقعی عبدالله خان فهمید بی بی مریم مرده و جویای من شد و فهمید پیش متولی امام زاده بودم چند سالی و اومد دنبالم تا منو با خودش ببره‌. خدیجه خانم خیلی گریه کرد تا منو نبرن ولی پدرم خودش رو محق می‌دونست حتی تهدید کرد شکایت می‌کنه، سید هم حق رو به پدرم داد و با بغض و اندوه منو راهی کرد تا برم. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎: سلام عزیزان آنچه برای خواندنش دعوت شدید. سنجاق شده. این کانال منبع سوتی و چالشه هر هفته یک چالش هیجان انگیز داریم و سوتی های باحال لطفا حتما عضو بشید عزیزان❌❌❌ و یک عالمه تجربه و خاطرات باحال شما دوستان عزیز😍❤️
آدم و حوا 🍎: سلام عزیزان آنچه برای خواندنش دعوت شدید. سنجاق شده. این کانال منبع سوتی و چالشه هر هفته یک چالش هیجان انگیز داریم و سوتی های باحال لطفا حتما عضو بشید عزیزان❌❌❌ و یک عالمه تجربه و خاطرات باحال شما دوستان عزیز😍❤️
سلام عزیزان آنچه برای خواندنش دعوت شدید. سنجاق شده. این کانال منبع سوتی و چالشه هر هفته یک چالش هیجان انگیز داریم و سوتی های باحال لطفا حتما عضو بشید عزیزان❌❌❌ و یک عالمه تجربه و خاطرات باحال شما دوستان عزیز😍❤️
سلام عزیزان آنچه برای خواندنش دعوت شدید. سنجاق شده. این کانال منبع سوتی و چالشه هر هفته یک چالش هیجان انگیز داریم و سوتی های باحال لطفا حتما عضو بشید عزیزان❌❌❌ و یک عالمه تجربه و خاطرات باحال شما دوستان عزیز😍❤️
🌸🌸🌸 من ۲۰ سالمه پارسال ازدواج کردم،، ازدوجم با همسرم سنتی بود،، مادرشوهرمو ندیدم چون سه سال پیش فوت کرده،، اما پدرشوهرمو دیدم و زمانی که با همسرم آزمایش دادیم خواستیم عقد کنیم توی همون هفته پدرشوهرم فوت کرد به همین خاطر بعد از چند ماه یه عقد محضری کردیم و رفتیم خونمون حتی ماه‌عسل هم نرفتیم (پول، طلا، لباس عروس پوشیدن و عروسی گرفتن خوشبختی نمیاره)،، فقط یه برادر شوهر دارم،، امسال برای برادر شوهرم زن گرفتیم کمی پس انداز داشتیم کم بود نذاشتم شوهرم بره وام بگیره و قرض کنه کمی طلا داشتم اونا رو دادم شوهرم واسه بقیه خرج عروسی برادرشوهرم،، شوهرم دلش نمیومد طلاهای منو ببره نمی‌خواست این کار رو بکنه خودم ازش خواهش کردم و دلیل براش آوردم تا قبول کرد فروختشون،، برادرشوهرم منو مثل خواهر نداشته خودش دوست داره منم اونو مثل برادرم،، اونا رو هم فرستادیم سر خونه زندگی خودشون،، می‌خوام اینو بگم که توی زندگی هر اتفاقی هم که بیفته زن باید پشت شوهرش بمونه کمکش کنه توی سختی‌ها همیشه توکل و امیدش به خدا باشه و در این صورت مرد هم همه اینا رو میبینه،، من خودم یکی رو دارم میگم واقعا بعد از فوت پدر شوهرم نه خودم نه خانوادم به شوهرم سخت نگرفتیم خانوادم مارو خیلی حمایت کردند از هر نظر،، بخاطر همین شوهرمم هم همیشه تلاش می‌کنه که منو خوشحال کنه راضیم از زندگیم چون همسرم بعد از اون دوران سختی که پشت سر گذاشتیم هیچی برام کم نذاشته. ادامه 👇 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام عزیزان آنچه برای خواندنش دعوت شدید. سنجاق شده. این کانال منبع سوتی و چالشه هر هفته یک چالش هیجان انگیز داریم و سوتی های باحال لطفا حتما عضو بشید عزیزان❌❌❌ و یک عالمه تجربه و خاطرات باحال شما دوستان عزیز😍❤️
سلام عزیزان آنچه برای خواندنش دعوت شدید. سنجاق شده. این کانال منبع سوتی و چالشه هر هفته یک چالش هیجان انگیز داریم و سوتی های باحال لطفا حتما عضو بشید عزیزان❌❌❌ و یک عالمه تجربه و خاطرات باحال شما دوستان عزیز😍❤️