eitaa logo
آدم و حوا 🍎
40.5هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
3هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
به وقت عقد سلام خوبید دخترم ۲۰ این خاطره که میخوام بگم برا عقد داییمه ما بالا سرشون تور گرفته بودیم و وقتی خطبه عقد تموم شد خاک قند هارو ریختیم رو سر عروس داماد معمولا اونو رو سر مجردا میریزن 😂🙂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• به وقت عروسی سلام خوبین😂✨ حرف از خاطره سم شد اومدم خاطره سمم از عروسی خواهرمو بگم😞😂😂 شب عروسی خواهرم حدودا ۱۲ سالم بود من ساقدوشش بودم گفتن برف شادی یکی بریزه منم با ذوق گفتم من من میریزم😞😂😂 چشمتون روز بد نبینه اقااا من رفتم با جیغ و داد هوار و خوشحال برف شادی بزنم بالا سرشون😂😂😞💔 برف شادی دهانش سمت صورت خودم بود😑😂 خلاصه کل صورتم پر برف شادی شد 😂😶‍🌫 چشام کور شده بود همش داد میزدم یکی کمکم کنه که با سر رفتم توی یکی از میزا😂😂😂😞 خلاصه هنوزم که فیلم عروسیشونو میبینم از خنده میپیچم😂😂💔 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
امروز غم انگیز ترین روز عمرم بود با اینکه هر روز خانومای باردار زیادی بهم مراجعه میکردن ولی امروز یه مورد عجیب داشتم .آخر وقت کاریم بود که زنی حدودا سی‌ساله با حال نزار که دونفر زیر بغلش را گرفته بودند آمد تو. شش‌ماهه باردار بود. دو روز پیش درِ آهنی افتاده بود روی پسر پنج‌ساله‌اش و طفلک فوت كرده بود. حالا آمده بود چون بچه‌ ش تکان نمی‌خورد. گفت: «سر خاک بچه‌م بودم که احساس کردم بچه‌ی توی شکمم تکون نمی‌خوره. بهم شربت و نبات‌داغ دادن ولی باز هم حسش نکردم.»خیلی دلم براش سوخت گفتم بخواب ببینمت...رفتم قلب بچه را پیدا کنم خوشبختانه یه صدای ضعیفی رو حس کردم اما یه دفه دیدم چشمای اون زن ....👇😔🔴 https://eitaa.com/joinchat/3078488073C9f200627db چقدر صبر داری خدا😭👆
⭕️اهل شدن فرزند سرکش⭕️ از حضرت امام صادق (ع) نقل است که اگر فرزندتان سرکش شده اخلاق و رفتارش تغییر کرده و به حرف شما گوش نمیدهد با اعتقاد تام و باور کامل ، این سوره مبارکه را(107) مرتبه با نیت خالص و توجه به خدا بخواند فرزندان وی مطیع و فرمان بردار آنها میشوند👇👇💯 https://eitaa.com/joinchat/1319240024C241ce5aee0 کمتر از۲۴ساعت اثرشو میبینید😳👆خیلیا باهاش حاجت گرفتن🤲
🕊 کمک به درمان نوزاد مبتلا به بدخیم استخوان 🏮 دختر بچه مبتلا به توده سرطانی بدخیم استخوانی (سارکوم یوئینگ) بعد از جراحی سختِ توده نخاع ، دچار آسیب های متعدد از جمله حبس ادار ، دفع مکرر و بی اختیار مدفوع و بی تعادلی شده و علاوه بر لوازم بهداشتی و شیمی درمانی ، به فیزیوتراپی و کار درمانی هم نیاز داره. 🍃 تسلای دل امام زمان عج و به نیت فرج در درمان و معیشت ِ این نوزاد معصوم سهیم باشید شماره کارت‌ به‌ نام مجموعه جهادی
5892107046668854
● Ir
820150000003101094929079
کد دستوری👈‎
*6655*1*33#
● 🪩 اطلاعات و ارتباط بیشتر 🔽 ┏━━━━━━━━━━━━━━━🇮🇷┓ https://eitaa.com/S7QfvmVIh2MaXNEm ┗🕊━━━━━━━━━━━━━━━┛ مبالغ اضافه صرف سایر امور خیر(درمانی،عمرانی، تبلیغی، فرهنگی و..) می‌شود. گروه جهادی مورد تاییده.با خیال راحت کمک کنید
آدم و حوا 🍎
🕊 کمک به درمان نوزاد مبتلا به #سرطان بدخیم استخوان 🏮 دختر بچه مبتلا به توده سرطانی بدخیم استخوانی
🏮این طفل و خانواده ش گرفتار شرایط سختی شدند؛ متاسفانه جراحی انجام شده بر نخاع و تعادل و تکلم بچه هم اثر منفی شدید گذاشته. نیاز به حمایت مستمر دارن که ان شاالله امید به بهبودش حفظ بشه ...در حد توان حامی شون باشیم .
خدایا ... اگر فراموش ڪردم ڪـہ خداے بزرگے دارم؛ تو فراموش نمیڪنی ڪہ بندہ ڪوچڪے دارے... با نوازشے! یا شاید تلنگرے آرام! وجودت را ، مهربانے و بزرگیت را بہ من یادآورے ڪن... "توکلم به خداست" 🌸حَسبُنَا اللهِ نَعم اَلوَکَیل 🌸 🕊️🕊️🌾🌸🌾🕊️🕊️
به وقت عروسی عروسی خالم من 9 سالم بود مامانم رفت آرایشگاه منو نبرد گفت سارا(دخترخالش)درست میکنه موهاتو موهای منم پرپشته سارا اومد موهامو ویو کرد شبیه یال شیر شده بود موهام مامانم موهامو دید یه حالتی بین سکته و تشنج بود ولی خب وقت نبود دیگه نشد کاریش بکنه الان حاضرم کلیمو بفروشم فیلمای عروسی خالمو بخرم🗿 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
تجربه ازدواج : سلام من 4 سال عروسی کردم من یک مادرشوهری دارم این عجیب دخالت میکرد تو زندگیمون( الان نمیکنه) من زمانی ک عقد کردم 18 سالم بود دو سال عقد بودم چون پدربزرگ پیرشون فوت کرد خب منم حق دادم و تا یکسال صبر کردم یک هفته بد سالگردشون رفتیم دنبال کار های عروسی وقتی فهمید جنگ به پا کرد که مگه شلغم چال کردم بابا بزرگم بود باید تا سال دیگه صبر کنید سال بدش موقع عروسی خودش همه جا با ما اومد زشت ترین لباس عروس ها رو انتخاب میکرد و خودش رزرو میکرد منو شوهرمم فرداش مجبور میشدیم بریم به سلیقه خودمون خرید کنیم شب عروسی وقتی دید من اون لباس نپوشیدم اون ارایشگاه نرفتم جلو مهمونا یک دعوا حسابی با مامانم و خاله و عمه هام افتاد... و قبل شامم یک کیسه گرفت دستش گفت ما رسم داریم اول کادو بگیریم بد شام بدیم ابرومون جلو فامیلامون رفت... دخالتش انقدررر زیاد شده بود داشت زندگیمون خراب میکرد مجبور شدیم از طبقه پایین خونش دو ماه بد عروسی بلندشیم تا اینکه دو سال پیش برادرشوهرم عاشق یک دختری شد و اون تو زندگی اونم دخالت کرد هرچی برادرشوهرم میگفت من میخوامش اون گفت نه این دختر به درد تو نمیخوره تا اینکه دختر ازدواج میکنه و برادرشوهرمم از غصه دق کرد پدرشوهرم اونو مسبب مرگ بچشش میدونست خیلی سرزنشش میکرد چند ماه تحت نظر پزشک بود از اون موقع به دیگه تو زندگیمون دخالت نکرد شرمنده زیاد شد🥹🩵 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
دیزاین مرغ یخچال عروس😐 در یخچالو باز کنی، انگار جمع جاریا نشستن، دارن برا مادرشوهر نقشه میکشن😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 من ۲۲ و همنفسم ۳۰سالشه. یکی از نگرانی های زندگیم این بود که فکر میکردم زیبایی صورت زن، برای مرد خیلی مهمه. واسه همین از بارداری میترسیدم و دلهره داشتم که قیافم خراب شه و همنفسم، عشقش بهم کم بشه. ولی الان که باردارم فهمیدم اخلاق و واسه مرد از همه چیز مهمتره. همسرم نه تنها توجهش کم نشده بلکه روابط عاطفی و ... خیلی بهتر شده. 😎 همیشه عروسک لوس شوهرتون باشین تو خونه: 🖋سعی نکنید خودتونو مثل مرد قوی جلوه بدین. 🖋توی جمع هیچوقت حرف شوهرتونو رد نکنید و بهش احترام بذارید. 🖋گاهی بی مناسبت، جشنای کوچولو بگیرین. کیک خونگی درست کنین. نوشته و گل بذارید کنارش. غذای خوب با دیزاین خوب و لباس شیک و... 🖋همیشه بابت زحمتای آقاتون، تشکر کنین 🖋وقتی میاد خونه ازش استقبال کنین. 🖋هیچوقت مشکلات زندگیتونو پیش بقیه نگین و بین خودتون حلش کنین. 🖋پیش خونوادتون هرگز از شوهرتون بدگویی نکنید. 🖌زندگیتون پراز آرامش 💋💋💋 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
دقیق به قیافش خیره شدم بلکه زودتر بفهمم ولی چیزی دستگیرم نشد .. از خونسردی اسد که آروم قدم برمیداشت
داستان زندگی تا غروب پیش اسد موندم و غروب رفتم دنبال مادر و عمه... حوصله داخل رفتن نداشتم .. به حیاط سرکی کشیدم .. سلطانعلی مشغول شستن دیگ بود .. پسربچه ای رو پی سلطانعلی فرستادم.. سلطانعلی با دیدن ماشینم دست از کار کشید و بعد از خبر دادن به مادر بیرون اومد .. روی صندلی عقب ولو شد و گفت خدا پدرت رو بیامرزه از صبح دارم کار میکنم دیگه از پا افتادم .. این عمه خانومم چقدر شوهر دوست بوده .. واسه فامیل شوهر چه کارها که نمیکنه .. خندیدم و گفتم بسه چقدر غر میزنی .. عمه میاد میشنوه ها.... سلطانعلی پاهاش رو مالید و گفت این عمه خانمی که من دیدم هفت روز از اینجا جم نمیخوره ... چند دقیقه بعد مادر از در بیرون اومد و همین که سوار شد پرسید کجا موندی یوسف .. خسته شدم ... خندیدم و گفتم چیکار میکنند اون تو که هر کی میاد غر میزنه.. عمه کو ؟ _عمه ملوک گفت زشته برگرده تا هفت خدابیامرز میمونه اینجا .. ناخودآگاه قهقهه ی بلندی زدم .. سلطانعلی گفت دیدی .. دیدی .. من که گفتم .. به عمارت برگشتیم .. آفت شام رو آماده کرده بود و خیلی زود شام خوردیم و خوابیدیم .. مادر سر سفره شروع کرد به تعریف کردن از مرضیه و خانواده اش... تو سکوت فقط گوش دادم .. هر چند میدونستم مادر سکوتم رو جور دیگه ای تعبیر میکنه ولی حوصله ی حرف زدن نداشتم .. سه چهار روزی گذشت و دلتنگی امونم رو بریده بود .. با اصرارهای من اسد راضی شد و دوباره پیش یعقوب رفت .. یعقوب راضی شده بود در قبال خونه طلاق صنم رو بده ولی شرطش این بود که اول خونه بخریم بعد بریم پیش روحانی .. هر چند اسد مخالف بود ولی من شرطش رو هم قبول کردم و پیغام فرستادم این بار اگر فیلم در بیاره و زیر حرفش بزنه خونش رو میریزم .. اسد تو همون محله دنبال خونه با قیمت مناسب میگشت ... خونه ای رو پیدا کرد و قرار گذاشتیم دو روز بعد اول بریم برای خرید خونه از اونجا هم بریم برای طلاق... بیش از یک ماه شده بود که صنم رو ندیده بودم و ازش بیخبر بودم .. تا الان روی عهدی که با خودم و خدا بسته بودم ، مونده بودم ولی اون شب موقع برگشت به خونه ، نتونستم طاقت بیارم و خواستم این خبر خوب رو خودم بهش بدم .. به دیدنش رفتم .. پشت در خونه رسیدم و چند تقه به در زدم .. منتظر شنیدن صدای صنم بود ولی زن دیگه ای در رو باز کرد و پرسید با کی کار دارین؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
با اینکه هوا تاریک بود با دیدن زن غریبه چشم به زمین دوختم و گفتم با صنم کار دارم .. میشه صداشون کنی؟ بگید یوسف اومده.. زن به در تکیه داد و گفت پس یوسف ، یوسف که میگن تویی؟دیر اومدی ... صنم و داداشش دو سه روزی میشه از اینجا رفتن.. سرم رو تند بالا آوردم و پرسیدم رفتن؟ کجا رفتن؟ زن (که تازه نگاهش کردم و فهمیدم همون شربت) شونه ای بالا انداخت و گفت چه بدونم .. من مشکلی نداشتم والا.. صیغه ام تموم شد برگشتم خونم .. گفتم شما بمونید منم تو یه اتاق زندگیم رو میکنم ولی قبول نکردند ... احساس میکردم تمام تنم میلرزه .. پرسیدم مگه میشه همینطوری برن، یه نشونی یه پیغومی برای من نزاشتند؟ شربت آهی کشید و گفت پیغوم که نه ولی بدبخت ما زنا ... هر نامردی رو با عاشق واقعی عوضی میگیریم .. صنم یه چشمش اشک بود یه چشمش خون.. میگفت یوسف به محرم نامحرم حساس بود حتما روز آخری خواسته منو امتحان کنه .. مثل اینکه ... لبش رو گزید و ادامه داد مثل اینکه شما هم فکر کردید صنم ... زن پاکی نیست و ولش کردید.. محکم به پیشونیم کوبیدم و گفتم آخه چرا باید همچین فکری بکنم؟آخ صنم .. دختره بی عقل... ملتمسانه به شربت گفتم حالا یه فکری کن شاید حرفی، نشونی چیزی یادت اومد که کجا رفتن.. شربت از سوالم به ستوه اومد و گفت ای بابا .. خب اگه میدونستم میگفتم .. نه بخاطر تو .. بخاطر اون دختر که اونجور پریشون بود .. انگار بلند فکر میکردم که گفتم شاید برگشتن ده .. آره ... میرم اونجا... شربت گفت نه.. فکر نکنم.. صمد اومد گفت جایی رو پیدا کردم ، خیالم راحته.. میبرمت اونجا... بدون خداحافظی برگشتم به طرف ماشینم... شربت از پشت سر گفت آقا یوسف حالا هر از چندگاهی اینجا سر بزن شاید خبری شد ... فقط دستم رو بالا بردم .. دهانم قفل شده بود .. انگار وزنه ی سنگینی روی دوشم بود خمیده راه میرفتم .. مستقیم به خونه ی اسد رفتم .. همه چی رو براش تعریف کردم و ازش خواستم بگرده .. هر جا که فکر میکنه.. از هر کجا میتونه یه نشونه از صنم برام پیدا کنه.. اسد فقط چشم میگفت .. همیشه وقتی حالم خیلی بد بود باهام بحثی نمیکرد .. اون شب تا صبح تو حیاط راه رفتم .. فکر اینکه یکبار دیگه صنم رو از دست بدم دیوونم میکرد .. تو دو قدمیش بودم .. کم مونده بود دوباره بهم برسیم و همین درد منو بیشتر میکرد .. اولین نورهای خورشید که ظاهر شد به طرف ده صنم راه افتادم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ادامه دارد •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•