#اعتراف
سلام به همه
یبار با مامانم رفته بودیم تسلیت بگیم بعد تو راه که میرفتیم از عید و ....حرف میزدیم وقتی رسیدیم بعد از کلی گریه زاری، مامانم بجای اینکه بگه تسلیت باشه و خدا بیامرزه گفت عیدتون مبارک باشه 😂
من همون لحظه😂
مامانم🫣
صاحب عزا 🫤😑
گفتن ممنون ولی ما ننمون مرده:/
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
38.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حلوا برنجی خونگی
خیلی راحت و سریع آماده میشه
و مناسب هر مهمونی هم هست
مواد لازم :
شیر ۱ لیوان🥛
شکر ۱ لیوان🍚
وانیل ½ ق چ
آرد برنج ۲ لیوان🥡
روغن مایع ۶ ق غ
گلاب ½ لیوان
کره ۱۰۰ گرم🧈
#حلوا
#حلوا_برنجی
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
مــن 25 وتــاج ســرمــم 25 😄
ازدواج مــن وهمــســرم دانــشــجــویــے بــود. از نظر مالی، از زیــر صــفــر شــروع ڪــردیــم.
❌ اشــتــبــاه بــزرگ مــن وهمــســرے ایــن بــود ڪــه دوران عــقــد رو همــســرے در ڪــنــار خــانــواده مــن بــود.
ایــن مــوجــب شــد تــا حــرمــت هاے بــیــن مون شــڪــســتــه بــشــه و خــانــوادم در بــحــث ها #دخــالــت ڪــنــن. مــنــم از حــمــایــت شون ســو اســتــفــاده ڪــنــم.
نــه تــنــها خــانــواده مــن ڪــه خــانــواده همــســرمــم دخــالــت مــیــڪــردن. مــنــم حــدود 6 مــاه ڪــنــار اونها زنــدگــے ڪــردم و ایــن دخــالــت ها مــا رو تــا مــرز #طــلــاق بــرد ڪــه بــا ڪــوتــاه اومــدن بــه خــیــر گــذشــت.
✅ از اون مــوقــع بــا آقـام تــصــمــیــم گــرفــتــیــم تــو حــریــم زنــدگــیــمــون هیــچ ڪــس رو راه نــدیــم، حــتــے اگــه اون شــخــص مــادرمــون بــاشــه.
خــدارو شــڪــر الان زنــدگــیــمــون عــاشــقــانــه اســت.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🔴سربه راه شدن فرزند یا همسر نااهل🔴
اگر در خانه جوان نااهل یا همسری دارید که به حرف شما گوش نمیدهد و از نماز و دعا فاصله گرفته و شب دیر وقت به خانه میآید و باعث پریشانی و آزار شما شده است ،برای اصلاح شدن و تغییر رفتارش به طوری که مطیع شما شود و حرف شما را گوش بدهد تنها یک راه قطعی و موثر وجود دارد.در یک اتاق تنها بنشینید و بدون اینکه با کسی حرف بزنید ۳۶۰ مرتبه این دعا را بخوانید....👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3078488073C9f200627db
خیلیا با این دعا سربه راه شدن😍👆
به وقت #خاطرات عروسی
سلام پسرم ۱۸
جونم براتون بگه عروسی داییم بودو
منم خواهر زاده جذابه دوماد ک باید مجلسو گرم کنه😁😂
فکر کنم ۱۴،۱۵سالم بود
خلاصه رفتیم آرایشگاه و آرایشگاه گند زد تو سرم و با موی سیخ سیخ عین جوجه تیغی اومدمو لباسمو پوشیدمو پریدیم وسط
موقع ناهار ک شد ی پسره از فامیل که اصلا از هم خوشمون نمیومد چون ک میخواست منو بزنه و من باهاش دعوام شده بود ظرف خورشت و گرفت برگردوند روم((((((:
داغیش ب کنار لباسم افتضاح شد
رفتم تو دشویی و شلنگو گرفتن روم ک بشورنم😔😂چون ساتن بود قشنگ پاک شد بعدشم همه اون وسط شلنگ تخته مینداختن من تو افتاب نشسته بودم خشک شم
خیر نبینی مردددد😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی جو خواستگاری خیلی سنگینه و تو خیلی برون گرایی😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#عدم_میل_شوهر_به_زن_دیگر
♦️با نام خدا و با نیت خالصانه و همراه با وضو🔻
☀️سوره تبت یدا ابی لهب☀️ را کامل بنویسداگر زن همراهش ان را نگه دارد شوهر رغبتی به هیچ کس نکند♦️
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
با اینکه هوا تاریک بود با دیدن زن غریبه چشم به زمین دوختم و گفتم با صنم کار دارم .. میشه صداشون کنی؟
داستان زندگی
زودتر از چیزی که فکر میکردم به ده رسیدم ..
پسر نوجوونی رو نزدیک ده دیدم .. ماشین رو نگه داشتم ازش پرسیدم تو کسی رو به اسم صمد میشناسی ؟
پسر متفکر گفت صمد؟ صمد پسر عمومه.. ولی اینجا زندگی نمیکنه.. شهر کار میکنه...
اسکناس نوی از جیبم درآوردم و به طرف پسر گرفتم و گفتم اگه هر چی میپرسم راست بگی دو تا از اینا بهت میدم ..
پسر یه قدم جلوتر اومد و گفت خو... بپرس...
+خواهر صمد، صنم اومده ده.. پیش شما یا خونه ی فامیلهای دیگه اش؟
پسر چشمهاش رو ریز کرد و گفت تو با صنم چیکار داری؟ صنم رو از کجا میشناسی؟
یه اسکناس دیگه در آوردم و هر جفتش رو سمت پسر گرفتم و گفتم تو جواب بده من همه چی رو بهت میگم ..
پسر پول رو نگرفت و گفت صنم واسه ما مرده... بابام میگه آبرومون رو برده .. از ده فرار کرده .. بابام قسم خورده ببینتش بکشه...
تک تک کلمات پسر خنجری میشد و تو قلبم فرو میرفت باعث همه ی اینها من بودم ..
پسر جدی پرسید خب تو بگو .. تو صنم رو از کجا میشناسی؟؟
اسکناس رو تو یقه لباس پسر گذاشتم و گفتم من شوهرشم ..
ماشین رو حرکت دادم و از پسر دور شدم .. پسر کنار ماشین دوید و گفت از پیش تو هم فرار کرده؟.. بابام راست میگه صنم بی آبروعه...
سرعت ماشین رو بیشتر کردم تا دیگه صداش رو نشنوم ...
آشفته بودم .. نمیدونستم کجا برم و چیکار کنم ..
به حجره رفتم که فقط بتونم با اسد حرف بزنم ..
اسد حرفهام رو شنید و گفت من الان میرم سراغ یعقوب .. شاید اون خبر داشته باشه ..
خودم همراه اسد رفتم و برای اطمینان داخل خونشون هم شدم ..
یعقوب خوشحال شد و گفت الان میام .. تو همین محله است دیگه؟؟
حس کردم یعقوب فیلم بازی میکنه .. یقه اش رو گرفتم و گفتم صنم رو کجا قایم کردی ؟ با اون داداش عوضیش دستتون تو یه کاسه است؟؟
اسد منو از یعقوب جدا کرد و با فریاد گفت بسه یوسف ..
آروم گفت تعهدت یادت رفته .. تمومش کن...
زن یعقوب که تو حیاط لباس میشست با دستهای کفی وارد اتاق شد و پرسید صنم کیه؟ شما چی از جون شوهرم میخواهید ؟
اشاره کرد به یعقوب و گفت اونکه هم کور شده هم لال .. یه کلمه با من حرف نمیزنه...
اسد گفت صنم کیه مادر جان .. ما دنبال صمدیم .. بدهکار بهمون .. رفیق شوهرت ..
زن یعقوب ایشی گفت و به حیاط رفت ...
کنار یعقوب نشستم و آروم گفتم به روح پدرم بدونم تو صنم رو قایم کردی میکشمت...
اسد بازوم رو گرفت و بیرون رفتیم ..
پریشونی فکرم ، از ظاهرم هم مشخص بود .. حتی لباسم رو عوض نمیکردم ..
روزها کوچه به کوچه میگشتم شاید صنم رو ببینم .. هر در خونه ای باز بود نگاه میکردم شاید همین جا ، خونه ی صنمه ..
با این که قبلا حتی از شنیدن اسم شربت هم خجالت میکشیدم و عار میدونستم .. هر چند روز یکبار به سراغش میرفتم و از صنم میپرسیدم ..
پنج ماه از گم شدن صنم میگذشت و هنوز نشونی ازش نداشتم ..
غروب مثل همیشه میخواستم زودتر از حجره بیرون بیام و تو کوچه ها بگردم ..
اسد جلوی میزم ایستاد و گفت یوسف تا کی قراره بگردی؟ میبینی که نیست.. هر جا بگی رفتم .. خودت رفتی ..
کلاهم رو به سرم گذاشتم و گفتم پیداش میکنم .. مطمئنم که پیداش میکنم ..
_از کجا؟؟ بابا... شاید از این شهر رفتن.. تو که نمیتونی بری تک تک شهرارو هم بگردی ...
بازوم رو گرفت و گفت یوسف از فکرش بیا بیرون .. برو تشکیل زندگی بده .. بچه دار شو .. اینجوری همه چی رو هم فراموش میکنی...
دوباره روی صندلی نشستم و گفتم میدونی چی بیشتر داره عذابم میده؟ اینکه من باعث بدبختی و بدنامی صنم شدم ... اینکه صنم فکر کرده من نخواستمش و ولش کردم داره دیوونم میکنه ...
_با تقدیر نمیشه جنگید ... اینم تقدیر شما بوده ... خودت رو تو آینه دیدی؟ تو این چند ماه انگار چند سال پیر شدی ...
آه بلندی کشیدم و گفتم خودمم خسته شدم .. یکساله رنگ آرامش ندیدم .. نمیدونم چیکار کنم ؟ از اون طرفم مادرم هر روز غر میزنه ..
سرم رو به صندلی تکیه دادم و گفتم حاضرم همه ی داراییم رو بدم ولی دوباره آرامش بیاد تو زندگیم ..
_تا زن نگیری درست نمیشی .. به حرف مادرت گوش کن .. همون دختره کی بود؟ مرضیه ... همونو برو بگیر ..
مگه نمیگفتی هم خوشگله هم خانواده اش خوبه .. برو بگیر هم خودت به آرامش میرسی هم مادرت به آرزوش میرسه....
ادامه دارد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
سلام دوستای گلم! من یه خانم متاهلم. تجربه های مثبت و منفی زیادی دارم ولی میخوام مطلبی رو بگم که فکر میکنم بهش بها داده نشده.
چرا وقتی خانواده پسر میرن خواستگاری، اولش محترم رفتار میکنن ولی همینکه اسم دختر میره تو شناسنامه پسر، روی دیگه شون رو نشون میدن؟
چرا به پسرشون نمیگن به خانواده زنت احترام بگذار؟ هوای زنت رو داشته باش؟ چرا همش میگن ما که تو رو نمیخواستیم، پسرمون خودش خواست!
چرا اگه اون پسر که حالا شوهر شده بخواد برای رفاه زن و بچه اش، تلاش کنه انگ زن ذلیل و ولخرج میزنن؟ تازه انتظارات نابجا هم دارن؟ چرا با #دخالت، زندگی ای رو بهم میریزن که یه روزی با عشق پایه ریزی شده؟
یکم از این ور قضیه به موضوع نگاه کنید. اینقدر نگید باید به شوهر و خانوادش #احترام گذاشت. اون دخترم خانواده داره، حرمت داره.
یکم به اقایون و خانوادشون این قضیه رو تذکر بدیم.
✍ حق با این خانم هست لازمه آقایون هم راهنمایی بشن
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•