eitaa logo
آدم و حوا 🍎
40.6هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
3هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 سلام ب خانومای گل کانال🌹🌸 میخواستم چندتا تجربه بگم که خودم انجام میدم.☺️ البته هرمردی یه سری خصوصیات اخلاقی داره. 1⃣من همیشه وقتی درخواستی از اقایی دارم میگم بهتره این کار رو انجام بدیم. البته خودت میدونیا. تو بهتر میدونی.😘 2⃣ من و پدرشوهرم تو یه ساختمون زندگی میکنیم. خوردو خوراک باهمه. مثلا وقتی تو پله یا راهرو می بینمشون، بعد از سلام دست میدم به پدرشوهر و مادرشوهرم. 3⃣ درسته یه موقعی تیکه مادرشوهرم میندازه که امکان داره خودمم مقصر باشم ولی همون جا جواب میدم.😎 چون اگه تو دلم بمونه باعث میشه با شوهرم بد خلقی کنم ک البته شرایط رو بهش گفتم و گفت: با اینکار رو بکن.😊 4⃣ من همیشه تو ی جمع شوهرمو تحویل میگیرم (براش میوه پوست میکنم، پیشش میشینم، به حرفاش با دقت گوش میدم و ...) که باعث شده مادرش به خواهرش بگه: نگااااه کن از زن داداشت یاد بگیر، چطور به شوهرش میرسه.😌 جلو خودم میگه ها!😂 5⃣ برا شوهرم بعضی جاها که حرفای عشقولانه میزنه مثلا (عروس چقد قشنگه: خودمو نشون میدم، دوماد چقد قشنگه:دلبرجانو نشون میدم که باعث میشه بخنده.😁😉) زندگیتون سرشار از عشقو محبت🌹❤️ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
امروز غم انگیز ترین روز عمرم بود با اینکه هر روز خانومای باردار زیادی بهم مراجعه میکردن ولی امروز یه مورد عجیب داشتم .آخر وقت کاریم بود که زنی حدودا سی‌ساله با حال نزار که دونفر زیر بغلش را گرفته بودند آمد تو. شش‌ماهه باردار بود. دو روز پیش درِ آهنی افتاده بود روی پسر پنج‌ساله‌اش و طفلک فوت كرده بود. حالا آمده بود چون بچه‌ ش تکان نمی‌خورد. گفت: «سر خاک بچه‌م بودم که احساس کردم بچه‌ی توی شکمم تکون نمی‌خوره. بهم شربت و نبات‌داغ دادن ولی باز هم حسش نکردم.»خیلی دلم براش سوخت گفتم بخواب ببینمت...رفتم قلب بچه را پیدا کنم خوشبختانه یه صدای ضعیفی رو حس کردم اما یه دفه دیدم چشمای اون زن ....👇😔🔴 https://eitaa.com/joinchat/3078488073C9f200627db چقدر صبر داری خدا😭👆
🔴سربه راه شدن فرزند یا همسر نااهل🔴 اگر در خانه جوان نااهل یا همسری دارید که به حرف شما گوش نمیدهد و از نماز و دعا فاصله گرفته و شب دیر وقت به خانه میآید و باعث پریشانی و آزار شما شده است ،برای اصلاح شدن و تغییر رفتارش به طوری که مطیع شما شود و حرف شما را گوش بدهد تنها یک راه قطعی و موثر وجود دارد.در یک اتاق تنها بنشینید و بدون اینکه با کسی حرف بزنید ۳۶۰ مرتبه این دعا را بخوانید....👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3078488073C9f200627db خیلیا با این دعا سربه راه شدن😍👆
بلغم مایع سفید و لزجی هست که از بدن خارج نمیشه و وقتی زیاد بشه توی بدن رسوب میکنه و اندام های داخلی بدن رو کمکار و تنبل میکنه😔 اول دچار مشکلات گوارشی میشه بعد شکمش بزرگ میشه و هیکلش بهم میخوره ، روز به روز بی انرژی‌تر میشه و دائما خسته است🥱 ❌همچنین دچار : ⁉️اگه درگیر این مشکلات هستی یعنی بلغمت زیاد شده و باید اصلاح مزاج بشی جهت اصلاح مزاج و دفع بلغم فرم زیر رو کامل کنیدو 👇👇👇 https://formafzar.ir/form/eqjk5 https://formafzar.ir/form/eqjk5
🍃🌸صـــلوات زیاد بفـرستید زیرا 🌸صلوات ڪلید حــل مشڪلات 🍃صلوات موجب استجابت دعـا 🌸صلوات گــناهان را می ریزد. 🌸اللّهُمَّ ✨🌸صَلِّ ✨✨🌸عَلَی ✨✨✨🌸مُحَمَّدٍ ✨✨✨✨🌸وَ آلِ ✨✨✨✨✨🌸 مُحَمَّدٍ ✨✨✨✨🌸وَ عَجِّلْ ✨✨✨🌸فَرَجَهُمْ ✨✨🌸وَ اَهْلِکْ ✨🌸اعْدَائَهُمْ 🌸اَجْمَعِین 🕊🕊🌾🌸🌾🕊🕊
به وقت عروسی خب این خاطره عروسی مامان بابام که برام تعریف کردن مادربزرگ پدریم و پدربزرگیم روز عروسیشون پدربزرگم یادش میره برای عروس دسته گل بگیره و همین اشتباهو ۳۰ سال بعدش بابام سر مامانم کرد و یادش رفت دسته گل سفارش😂😂 در اخر از رو یکی از میزا به مامانم دسته گلی که شبیه جارو بود دادن🤣🤣 مامانم البوم عکسشو از طلاهاش بهتر قایم  کرده سر همین ابروریزی •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• بازم سلام زمستون بود و خواهرمو و بچه هاش خونمون بودن مشغول آشپزی بودم که دوماد ابجیم اومد آشپز خونه یه لیوان آب برداره بعد دید رو اجاق قابلمه در حال جوش گفت خاله چرا آنقدر به خودت زحمت میدی یه سوپم بار میذاشتی خوب بود غریبه که نیستیم چرا ابگوشت؟ طفلک داشت تعارف میکرد و معلوم بود آبگوشت دوست داره ذوق تو چشاش بود چون فکر میکرد ابگوشت ولی انگاری آب یخ ریختن رومن🙈🙈 چون زمستون بود منم طبابتم گل کرد سوپ بار گذاشتم ولی هنوزم که هست با خودم میگم کاشکی اونروز رو اجاق آبگوشت بود. ساحل •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
درود بر همگی🥰👋دوستان ما رفته بودیم یک مهمونی خیلییی حساس که همه فامیلای همسرم اونجا جمع بودن و منو پاگشام کرده بودن خواهر شوهر دیوانه‌ی من توی مهمونی نبود گفت ازمیزشامشون یواشکی یه عکس بگیر ببینم چطوری برات تدارک دیدن آقا همه در سکوووت داشتن غذا میکشیدن یکهو من مثلا خاستم عکس یواشکی بگیرم گوشیم چییککک فلش زد😣😣😣😣همه برگشتن نگاهم کردن آبروم رفت 😣😣😣😥😥😥 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
کنار یعقوب نشستم و آروم گفتم به روح پدرم بدونم تو صنم رو قایم کردی میکشمت... اسد بازوم رو گرفت و بیر
داستان زندگی دستهام رو روی صورتم گذاشتم و گفتم نمیدونم .. نمیدونم چیکار کنم ؟ ته دلم ، همش یه امیدی دارم که ممکنه هر لحظه صنم پیدا بشه .. زن بگیرم و پیدا بشه چی؟ اسد متفکر چونه اش رو خاروند و گفت اینم حرفیه ولی اگر تا آخر عمرت پیدا نشد چی؟ تو همین شرایط میخواهی بمونی؟ جوابی ندادم .. چند دقیقه هر دو سکوت کردیم .. اسد گفت اینقدر کلافه ای و حالت بده که چند روز میخوام یه حرفی بهت بگم نتونستم .. +حرفت رو بزن چی کار به حال من داری؟ اسد محجوب لبخندی زد و گفت میگم ولی عصبی نشی .. داد و بیداد نکنی .. کنجکاو و نگران پرسیدم د .. بگو دیگه ، ظله نکن آدمو... اسد دستهاش رو برد بالا و گفت باشه .. چشم میگم .. من ننه ام رو فرستادم خواستگاری .. جوابم گرفتیم .. یه چند وقت دیگه سور و سات عروسی به پا میکنم ایشالا... واقعا خوشحال شدم و بلند شدم و اسد رو بغل کردم و گفتم خیلی مبارکت باشه .. این خبر رو میخواستی بدی اینقدر صغری کبری میچیدی؟ اسد کمی ازم فاصله گرفت و گفت آخه .. طرف .. خواهر منوچهر... همون که تو چشم دیدنش رو نداری... آه بلندی کشیدم و گفتم هر کی هست مبارکتون باشه .. من چیکاره ام از کی خوشم بیاد یا نیاد... اسد با تعجب گفت فهمیدی کی رو میگم .. منوچهر.. رفیق همایون .. همون که میگفتی نجسی میخوره بدم میاد یا... میون حرفش پریدم و گفتم من به گور بابام خندیدم از این و اون ایراد گرفتم .. هر چی گفتم همون بلا سرم اومد .. الان هم فقط خوشبختی و خوشحالی تو واسم مهمه .. هر کاری از دستم بیاد واست میکنم .. اسد هیجان زده شد و محکم بغلم کرد نوکرتم یوسف .. تو برام مثل داداش میمونی... از خودم جداش کردم و گفتم هر چقدر پول لازم داشتی فقط به خودم بگو... به ساعتم نگاه کردم .. اسد من میرم خونه .. امشب جایی رو نمیگردم ولی تو هم یادت باشه .. هر جا میری بسپار شاید خبری شد .. اسد دستش رو گذاشت پشتم و گفت برو داداش .. خیالت راحت.. تو همین مدت چند بار به یعقوب سر زدم و آمارش رو گرفتم .. بد وضعیتی داره.. میخواهی کمی کمکش کنی... +اصلا... هر چی بلا سرمون اومده بخاطر اون مرتیکه چلغوز بوده.. اگه کاری که قرارمون بود رو انجام میداد خودش سالم بود و من و صنم هم سر زندگیمون بودیم ... اسد نگاهش رو ازم دزدید و گفت حالا من تو این فکرم که تو نشونی از صنم نداری.. اون که میدونه تو کجایی .. خونت .. حجره... چرا نمیاد به دیدنت .. چرا یه خبر نمیگیره از تو ؟ گوشه ی لبم رو به دندون گرفتم .. جوابی ندادم ولی اینها سوالهایی بود که خودم هم گاهی میپرسیدم ... از حجره بیرون زدم و مستقیم به خونه رفتم ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
تمام ذهنم درگیر حرف آخر اسد بود .. نکنه صنم یه گوشه ای از این شهر داره زندگیش رو میکنه و منو از یاد برده .. سر سفره مادر حرف میزد و من فکرم جای دیگه بود و اصلا متوجه نمیشدم چی میگه... لیوان دوغ رو جلوی صورتم گرفت و گفت با تو ام یوسف .. چی کار کنیم .. دختر مردم که نمیتونه تا ابد منتظر تو بمونه .. بگم عمه ملوک بیاد بریم واسه شیرینی خورون ... دوغ رو سر کشیدم و تو یک آن تصمیمم رو گرفتم .. آره... بگو عمه بیاد... مادر با خوشحالی گفت وااای خدایا شکرت.. همین صبحی میفرستم دنبالش ... از کنار سفره بلند شدم و به اتاقم رفتم .. میترسیدم اگر بمونم بگم که نمیخوامش .. بگم که با خودم .. با صنم .. با مادر .. با همه لج کردم ... هنوز هم از همون رختخوابی استفاده میکردم که با صنم روش میخوابیدیم .. از دست صنم عصبانی بودم به رختخواب لگد زدم و در اتاق رو باز کردم و داد زدم سلطانعلی بیا اینا رو ببر.. رختخواب رو پرت کردم تو حیاط .. تا دیر وقت بیدار بودم و نزدیک صبح خوابم برد.. وقتی بیدار شدم صدای عمه ملوک میومد از تعجب سریع بلند شدم و به حیاط رفتم .. عمه تا منو دید گل از گلش شکفت و قربون صدقه ام رفت .. مادر که متوجه ی تعجب من شده بود گفت بعد از نماز صبح سلطانعلی رو فرستادم دنبال عمه ملوک .. تو هم خودم بیدارت نکردم که ما رو تا خونه ی مرضیه ببری .. فقط سرم رو تکون دادم و عمه پرسید یوسف من از طرفت وکیل میشم خودم مهریه رو تعیین میکنم .. مبارکت باشه الهی... با صدای آرومی گفتم هر کار صلاح همونو انجام بدید .... حال عجیبی داشتم .. نه ذوقی ، نه اشتیاقی.. فقط میخواستم از این شرایط نجات پیدا کنم و منم مثل خیلی از هم سن و سالهام صاحب زن و زندگی بشم .. عمه و مادر دوباره، کیسه نقل و نبات برداشتن و با ماشین من به خونه ی مرضیه رفتیم.. با اینکه تصمیم گرفته بودم صنم رو فراموش کنم باز تمام مسیر برگشت همه جا رو با دقت نگاه میکردم .. هنوز امید داشتم ... اسد یه پاکت شیرینی آورده بود و بین کارگرا پخش میکرد .. چند تا هم برای من آورد و گفت شیرینی شما جداست ناهار یه چلوکباب مشتی مهمون منی... با این که اصلا حالم خوب نبود نخواستم حال خوبش رو بهم بزنم و گفتم میدونستم صبحونه نمیخوردم دو پرس چلوکباب میخوردم .. اسد یکی از شیرینیها رو گذاشت تو دهانش و گفت تو جون بخواه فردا هم یه پرس دیگه میدم... خندیدم و گفتم نه دیگه .. فردا من به تو شیرینی نامزدیم رو میدم ... اسد سرفه ای کرد و پرسید صنم رو پیدا کردی؟ با شنیدن اسم صنم ناخودآگاه لبخندم جمع شد و گفتم نه.. امروز مادر و عمه ام رفتند که با خانواده مرضیه صحبت کنند... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ادامه دارد •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
اندر حکایت بی خیالی پدر مادرای قدیمی البته قدیمم نیستها حدود 17 .18سال پیش ما چهار تا بچه قدو نیم قد بودیم و بابام ک همیشه سر کار بود مامانم با ما سرو کله میزد و همش تو خونه آتیش میسوزوندیم یادمه ی اتاق طبقه بالا داشتیم ی پنجره هم داشت ک دو و نیم سه متر با زمین فاصله داشت ما ی بالش میگذاشتیم زیر این پنجره و از پنجره میپریدیم رو بالش جالب اینکه مامانم میدید ولی هیچ کاری نداشت بهمون😂😐 یا نصف شب ک خیابون خلوت میشد می‌رفتیم تو خیابون و مال خودمون بدو بدو بازی میکردیم و مامان اینام هم می‌خوابیدند 😱 تازه ی وقتایی دختر عمو مامانم میومد خونمون میموند اونم شبا می‌بردیم تو خیابون بابا اگه ما براتون مهم نبودیم اون دختره ک امانت بود...☺️ چرا مارو دزد نمی‌برد🤯؟ یا شبای ماه رمضون حوصله مون سر می‌رفت ب سر کردگی خواهرم ک ازما دوسال بزرگتر بود بساط خوراکی و اسباب بازی رو برمیداشتیم و می‌رفتیم لب دیوار مون ک از پایینش ی جوب آب رد میشد می‌نشستیم و اونجا یکی دو ساعتی وقت میگذروندیم وای من الان بچه دارشدم ب بچگی خودمون ک فکر میکنم مخم سوت میکشه پدر مادرا چقد بچه هارو آزاد میذاشتن و چقد بچه ها بهشون خوش میگذشته ولی الان بچه ها گناه دارن😢از بس بهشون گیر میدیم •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دسته گلای ترند امسال 😍💐 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
که از شما دور است دعای زیر را ۱۱ مرتبه بخوانید به این نیت که شخص مورد نظرتان سریع به محبت شما احضار گردد  «بسم الله الر حمن الرحیم» 《وَالضُّحَى وَاللَّیْلِ إِذَا سَجَى مَا وَدَّعَکَ رَبُّکَ وَمَا قَلَى وَلَلْآخِرَةُ خَیْرٌ لَّکَ مِنَ الْأُولَى وَلَسَوْفَ یُعْطِیکَ رَبُّکَ فَتَرْضَى أَلَمْ یَجِدْکَ یَتِیمًا فَآوَى وَوَجَدَکَ ضَالًّا َفهَدَى وَوَجَدَکَ عَائِلًا فَأَغْنَى فَأَمَّا الْیَتِیمَ فَلَا تَقْهَرْ العجل العجل العجل الساعة الساعة الساعة الوحا الوحا الوحا فلان بن فلان علی حب فلانه بنت فلانه 》 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•