eitaa logo
آدم و حوا 🍎
40.5هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
3هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
آدم و حوا 🍎
کنار یعقوب نشستم و آروم گفتم به روح پدرم بدونم تو صنم رو قایم کردی میکشمت... اسد بازوم رو گرفت و بیر
داستان زندگی دستهام رو روی صورتم گذاشتم و گفتم نمیدونم .. نمیدونم چیکار کنم ؟ ته دلم ، همش یه امیدی دارم که ممکنه هر لحظه صنم پیدا بشه .. زن بگیرم و پیدا بشه چی؟ اسد متفکر چونه اش رو خاروند و گفت اینم حرفیه ولی اگر تا آخر عمرت پیدا نشد چی؟ تو همین شرایط میخواهی بمونی؟ جوابی ندادم .. چند دقیقه هر دو سکوت کردیم .. اسد گفت اینقدر کلافه ای و حالت بده که چند روز میخوام یه حرفی بهت بگم نتونستم .. +حرفت رو بزن چی کار به حال من داری؟ اسد محجوب لبخندی زد و گفت میگم ولی عصبی نشی .. داد و بیداد نکنی .. کنجکاو و نگران پرسیدم د .. بگو دیگه ، ظله نکن آدمو... اسد دستهاش رو برد بالا و گفت باشه .. چشم میگم .. من ننه ام رو فرستادم خواستگاری .. جوابم گرفتیم .. یه چند وقت دیگه سور و سات عروسی به پا میکنم ایشالا... واقعا خوشحال شدم و بلند شدم و اسد رو بغل کردم و گفتم خیلی مبارکت باشه .. این خبر رو میخواستی بدی اینقدر صغری کبری میچیدی؟ اسد کمی ازم فاصله گرفت و گفت آخه .. طرف .. خواهر منوچهر... همون که تو چشم دیدنش رو نداری... آه بلندی کشیدم و گفتم هر کی هست مبارکتون باشه .. من چیکاره ام از کی خوشم بیاد یا نیاد... اسد با تعجب گفت فهمیدی کی رو میگم .. منوچهر.. رفیق همایون .. همون که میگفتی نجسی میخوره بدم میاد یا... میون حرفش پریدم و گفتم من به گور بابام خندیدم از این و اون ایراد گرفتم .. هر چی گفتم همون بلا سرم اومد .. الان هم فقط خوشبختی و خوشحالی تو واسم مهمه .. هر کاری از دستم بیاد واست میکنم .. اسد هیجان زده شد و محکم بغلم کرد نوکرتم یوسف .. تو برام مثل داداش میمونی... از خودم جداش کردم و گفتم هر چقدر پول لازم داشتی فقط به خودم بگو... به ساعتم نگاه کردم .. اسد من میرم خونه .. امشب جایی رو نمیگردم ولی تو هم یادت باشه .. هر جا میری بسپار شاید خبری شد .. اسد دستش رو گذاشت پشتم و گفت برو داداش .. خیالت راحت.. تو همین مدت چند بار به یعقوب سر زدم و آمارش رو گرفتم .. بد وضعیتی داره.. میخواهی کمی کمکش کنی... +اصلا... هر چی بلا سرمون اومده بخاطر اون مرتیکه چلغوز بوده.. اگه کاری که قرارمون بود رو انجام میداد خودش سالم بود و من و صنم هم سر زندگیمون بودیم ... اسد نگاهش رو ازم دزدید و گفت حالا من تو این فکرم که تو نشونی از صنم نداری.. اون که میدونه تو کجایی .. خونت .. حجره... چرا نمیاد به دیدنت .. چرا یه خبر نمیگیره از تو ؟ گوشه ی لبم رو به دندون گرفتم .. جوابی ندادم ولی اینها سوالهایی بود که خودم هم گاهی میپرسیدم ... از حجره بیرون زدم و مستقیم به خونه رفتم ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
تمام ذهنم درگیر حرف آخر اسد بود .. نکنه صنم یه گوشه ای از این شهر داره زندگیش رو میکنه و منو از یاد برده .. سر سفره مادر حرف میزد و من فکرم جای دیگه بود و اصلا متوجه نمیشدم چی میگه... لیوان دوغ رو جلوی صورتم گرفت و گفت با تو ام یوسف .. چی کار کنیم .. دختر مردم که نمیتونه تا ابد منتظر تو بمونه .. بگم عمه ملوک بیاد بریم واسه شیرینی خورون ... دوغ رو سر کشیدم و تو یک آن تصمیمم رو گرفتم .. آره... بگو عمه بیاد... مادر با خوشحالی گفت وااای خدایا شکرت.. همین صبحی میفرستم دنبالش ... از کنار سفره بلند شدم و به اتاقم رفتم .. میترسیدم اگر بمونم بگم که نمیخوامش .. بگم که با خودم .. با صنم .. با مادر .. با همه لج کردم ... هنوز هم از همون رختخوابی استفاده میکردم که با صنم روش میخوابیدیم .. از دست صنم عصبانی بودم به رختخواب لگد زدم و در اتاق رو باز کردم و داد زدم سلطانعلی بیا اینا رو ببر.. رختخواب رو پرت کردم تو حیاط .. تا دیر وقت بیدار بودم و نزدیک صبح خوابم برد.. وقتی بیدار شدم صدای عمه ملوک میومد از تعجب سریع بلند شدم و به حیاط رفتم .. عمه تا منو دید گل از گلش شکفت و قربون صدقه ام رفت .. مادر که متوجه ی تعجب من شده بود گفت بعد از نماز صبح سلطانعلی رو فرستادم دنبال عمه ملوک .. تو هم خودم بیدارت نکردم که ما رو تا خونه ی مرضیه ببری .. فقط سرم رو تکون دادم و عمه پرسید یوسف من از طرفت وکیل میشم خودم مهریه رو تعیین میکنم .. مبارکت باشه الهی... با صدای آرومی گفتم هر کار صلاح همونو انجام بدید .... حال عجیبی داشتم .. نه ذوقی ، نه اشتیاقی.. فقط میخواستم از این شرایط نجات پیدا کنم و منم مثل خیلی از هم سن و سالهام صاحب زن و زندگی بشم .. عمه و مادر دوباره، کیسه نقل و نبات برداشتن و با ماشین من به خونه ی مرضیه رفتیم.. با اینکه تصمیم گرفته بودم صنم رو فراموش کنم باز تمام مسیر برگشت همه جا رو با دقت نگاه میکردم .. هنوز امید داشتم ... اسد یه پاکت شیرینی آورده بود و بین کارگرا پخش میکرد .. چند تا هم برای من آورد و گفت شیرینی شما جداست ناهار یه چلوکباب مشتی مهمون منی... با این که اصلا حالم خوب نبود نخواستم حال خوبش رو بهم بزنم و گفتم میدونستم صبحونه نمیخوردم دو پرس چلوکباب میخوردم .. اسد یکی از شیرینیها رو گذاشت تو دهانش و گفت تو جون بخواه فردا هم یه پرس دیگه میدم... خندیدم و گفتم نه دیگه .. فردا من به تو شیرینی نامزدیم رو میدم ... اسد سرفه ای کرد و پرسید صنم رو پیدا کردی؟ با شنیدن اسم صنم ناخودآگاه لبخندم جمع شد و گفتم نه.. امروز مادر و عمه ام رفتند که با خانواده مرضیه صحبت کنند... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ادامه دارد •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
اندر حکایت بی خیالی پدر مادرای قدیمی البته قدیمم نیستها حدود 17 .18سال پیش ما چهار تا بچه قدو نیم قد بودیم و بابام ک همیشه سر کار بود مامانم با ما سرو کله میزد و همش تو خونه آتیش میسوزوندیم یادمه ی اتاق طبقه بالا داشتیم ی پنجره هم داشت ک دو و نیم سه متر با زمین فاصله داشت ما ی بالش میگذاشتیم زیر این پنجره و از پنجره میپریدیم رو بالش جالب اینکه مامانم میدید ولی هیچ کاری نداشت بهمون😂😐 یا نصف شب ک خیابون خلوت میشد می‌رفتیم تو خیابون و مال خودمون بدو بدو بازی میکردیم و مامان اینام هم می‌خوابیدند 😱 تازه ی وقتایی دختر عمو مامانم میومد خونمون میموند اونم شبا می‌بردیم تو خیابون بابا اگه ما براتون مهم نبودیم اون دختره ک امانت بود...☺️ چرا مارو دزد نمی‌برد🤯؟ یا شبای ماه رمضون حوصله مون سر می‌رفت ب سر کردگی خواهرم ک ازما دوسال بزرگتر بود بساط خوراکی و اسباب بازی رو برمیداشتیم و می‌رفتیم لب دیوار مون ک از پایینش ی جوب آب رد میشد می‌نشستیم و اونجا یکی دو ساعتی وقت میگذروندیم وای من الان بچه دارشدم ب بچگی خودمون ک فکر میکنم مخم سوت میکشه پدر مادرا چقد بچه هارو آزاد میذاشتن و چقد بچه ها بهشون خوش میگذشته ولی الان بچه ها گناه دارن😢از بس بهشون گیر میدیم •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دسته گلای ترند امسال 😍💐 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
که از شما دور است دعای زیر را ۱۱ مرتبه بخوانید به این نیت که شخص مورد نظرتان سریع به محبت شما احضار گردد  «بسم الله الر حمن الرحیم» 《وَالضُّحَى وَاللَّیْلِ إِذَا سَجَى مَا وَدَّعَکَ رَبُّکَ وَمَا قَلَى وَلَلْآخِرَةُ خَیْرٌ لَّکَ مِنَ الْأُولَى وَلَسَوْفَ یُعْطِیکَ رَبُّکَ فَتَرْضَى أَلَمْ یَجِدْکَ یَتِیمًا فَآوَى وَوَجَدَکَ ضَالًّا َفهَدَى وَوَجَدَکَ عَائِلًا فَأَغْنَى فَأَمَّا الْیَتِیمَ فَلَا تَقْهَرْ العجل العجل العجل الساعة الساعة الساعة الوحا الوحا الوحا فلان بن فلان علی حب فلانه بنت فلانه 》 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 🌺🍃سلام وقتتون بخیر😘 خانمای گل! شوهر من اصفهانیه و رسم دارن که توی شب یلدا واسه عروسشون که عقده کادو، طلا، لباس، شکلات و... بیارن. شوهرم سال اول آورد ولی سال دوم چون دستش خالی بود، زنگ زد و گفت: واسه یلدا چی بگیرم؟ دستم خالیه.😔 من شاد گفتم:😍 اصلا اشکالی نداره. فقط چون دست خالی نیای یه روسری بگیر.🙂 باورتون نمیشه، تعجب کرده بود. همش میگفت: فقط همین؟😂 منم گفتم: آره! خودت بزرگترین هدیه ای. امروز ظهر دوباره زنگ زد و گفت: برای خودت و خانوادت کلی چیز گرفتم. تازه اومد دنبالم، رفتیم کیک و... هم گرفتیم.🎂🍉 میخوام بگم خانم خانما مردا فقط میخوان درکشون کنیم و حرف شنوی داشته باشیم. بعدش هرچی بخوایم برامون فراهم میکنن. به امید موفقیت و خوشبختی همه زوج ها، سه تا صلوات لطفا🌹 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
همسر من پلیسه و اون موقع یگان امداد بود ک برا درگیری های سخت و چاقو کشی و خطرناک باید میرفتن ..یه روز ک سرکار بود و مامانم و خواهرم هم خونه ما بودن ..من صدای آژیر ماشین پلیس شنیدم رفتم از تو آیفون نگاه کنم ببینم چخبره ☺️ یهو دیدم یه عالمه ماشین پلیس پشت سر هم دارن میرن پایین خیابون هی شمردم پنج تا ده تا پونزده تا 😞 دیدم تمومی نداره ..زدم زیر گریه ک وای مامان پایین محله مون جنگ شده دیگه از دعوا به دره ک اینهمه ماشین رفت ماشین رضاهم بود 😭😭 حالا من گریه خواهرمم منو دلداری میداد خودش هم گریه شد مامانم بنده خدا یه چادر رنگی برداشت برعکس و چپه 🙈داد روسرش بدو دم در ببینه چی شده .. پدر شوهرمو دم در دیده بوده ک داشته خوشحال نگا میکرده ( خونه ما کنار خونه پدرشوهرمه ) میپرسه چی شده پدرشوهرم میگه هفته نیروانتظامیه خب دارن رژه میرن 😒😒😄😂 آخه یگان امداد نزدیک خونمون بود داشتن رژه میرفتن برن یگان😁😁 تازه بعدش شوهرم میگفت جلو خونه به عشق تو آژیر کشیدم 😍😌زهره منه بدبخت ترکید •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 میخواستم یکی از تجربیاتم رو بگم در مورد دعوت از خونواده همسر. من ده ساله خونه دارم. خونواده همسرم انقدر خونمون نمیان تا دعوتشون کنم! بعد کلی اصرار، تشریف میارن. بعدشم که میان باید سه مدل غذا به اضافه دسر، میوه و کلی تشریفات بذارم جلوشون. البته خودم اینجوری عادتشون دادم و از اشتباهاتم بود. یه بار شنیدم که پشت سرم گفتن: ما دسراشو دوست نداریم و غذاش فلان بود و بیسار. خیلی بهم برخورد. 💮 وقتی شوهرم دعوتشون میکرد: یه مدل غذا و میوه، همین. اوایل بهشون برمیخورد و بی محلی میکردن ولی توجه نکردم و گرونی رو بهونه کردم. دیگه روی همسرم فشار نیاوردم که اینو بخر و اون رو. همسرم خیلی راحت شده و میگه: این روش بهتره. خواستم بگم از اول هرجور خونواده همسرتون رو بار بیارین، همونجور بار میان. 😊😘 ✍ چشم و هم چشمی ، بلای خانمان سوز است برای مردم زندگی نکنید برای خودتان زندگی کنید •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
👡 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
با مامانم رفتیم فروشگاه وارد لباس فروشی شدیم، نگو فروشنده مانکنو نشونده رو صندلی که لباسشو عوض کنه خودشم رفته انبار لباس بیاره ...خلاصه اینکه ما وارد شدیم سلام کردیم هعی قیمت میگرفتیم و میگفتیم آقا این چنده میدیدیم کسی جواب نمیده😐😂 یهو گفتم خاکبرسر لالی یهو فروشنده اومد پشت سرم گفت مشکلی هست خانم؟🙂😂 گفتم نه فقط فروشنده خیلی تعطیله... برگشت گفت مانکنه خانم ://///😑😑 بعدشم گفت معذرت میخوام نباید مغازه رو خالی میزاشتم •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام ممنونم از کانال خوب و عالیتون. منکه عشق میکنم با سوتی ها❤️ دو روز پیش مادر شوهرم اومد طبقه بالا خونمون به دخترم گفت عزیزم چرا با من لجبازی میکنی دخترمم نه گذاشت نه برداشت گفت مامانم گفته عزیز رو دوست نداشته باش🥴 حالا من اصلا چیزی نگفتما فرداش هم باز مادرشوهرم اومد بالا چون پدرشوهرم فوت کرده شبها تنها میخابه. به دخترم گفت کوثر شب بیا پیش من بخاب بازم برگشت گفت مامانم گفته نرو پایین بزار عزیز بترسه. از دست این وروجک حرفاشو به اسم من زد قیافه من🥴 قیافه مادرشوهرم😒 قیافه دخترم😎🤩 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•