eitaa logo
آدم و حوا 🍎
41.4هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
2.8هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴سربه راه شدن فرزند یا همسر نااهل🔴 اگر در خانه جوان نااهل یا همسری دارید که به حرف شما گوش نمیدهد و از نماز و دعا فاصله گرفته و شب دیر وقت به خانه میآید و باعث پریشانی و آزار شما شده است ،برای اصلاح شدن و تغییر رفتارش به طوری که مطیع شما شود و حرف شما را گوش بدهد تنها یک راه قطعی و موثر وجود دارد.در یک اتاق تنها بنشینید و بدون اینکه با کسی حرف بزنید ۳۶۰ مرتبه این دعا را بخوانید....👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1319240024C241ce5aee0 خیلیا با این دعا سربه راه شدن😍👆
۱۶ آذر ۱۴۰۳
🌹 🌸پروردگارا 💫دلم میخواهد آرام صدایت کنم: 🌸« یا رب العالمین » 💫و بگویم : 🌸 تو خودِ آرامشی 💫 و من، خودِ خودِ بیقرار 🌸«الهی وربی من لی غیرک» 🌸با نام یگانه او 💫دفتر  اولین روز هفته را میگشاییم. 🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم ✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو سلام صبح تون بخیر ونیکی 🕊🕊🌾🌸🌾🕊🕊
۱۷ آذر ۱۴۰۳
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 سلام به دوستان و کسانی که مدیریت این کانال بی نظیر رو بر عهده دارن. من 22 سالمه و جانان 24. یکی از ترفندهایی که من از کانالتون یاد گرفتم این بود که به مرد حس بدید. یه روز که حسابی حالم گرفته بود و با مامانم بحث شدیدی داشتم.😞 اقایی گفتن بریم بیرون و من حال خرابم روی هر دوی مون اثر بذاره.💪🏻 با خودم ، دوتا و برچسب بردم و رفتیم یه جای خوش اب و هوا، اسم فامیل بازی کردیم. رو کاغذ یه چیزی مینوشتم میچسبوندم به پیشونی اقایی، ایشونم حدس میزدن 😍 واقعا حالم خوب شد. هم و هم وجود عشقم که تموم سعیشو میکرد حالم خوب بشه.😘😍 بعدش که برگشتیم موقع خداحافظی از ته دل بهش گفتم: خیلییییی مَردیییی.😍😊بهت افتخار میکنم تکیه گاه من. من کاملا متوجه شدم ریتم تنفس اقایی با این حرفم چقدر اروم شد 😍 ✍ خانم خونه ، اقای پرکار ناراحتی و خستگی های بیرون و فامیلی رو سر همسرتون خالی نکنید با میتونید حال بدتون رو به خوب بدین •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
۱۷ آذر ۱۴۰۳
یجا رفتم خواستگاری، خانواده خوب، دختر خوب همه چیز عالی، ولی مهریه بالا گفتن یکم چونه زدیم راه اومدن، و یکِ اول سال تولد عروس تخفیف دادن، ولی بعد گفتن خونه به نام عروس ماشین به نامش و... خدایی من این خونه زندگیرو با بدبختی جمع کردم، اینجوری که دخترا میخوان من چه اطمینانی داشته باشم فردای عروسی منو از خونه زندگیم پرت نمیکنه بیرون😐 هیچی دیگه وسط بحث یهو بلند شدم خدافظی کردم 😂😐🤦‍♂همه هنگ کرده بودن، هرجور حساب کردم دیدم نمیتونم •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
۱۷ آذر ۱۴۰۳
آدم و حوا 🍎
کمی عقبتر رفتم و گفتم زنعمو جان من و عباس با این مشکلمون کنار اومدیم و ترجیح دادیم به جای بچه، همدیگ
🌸🍃 جوابی ندادم .. زنعمو دستم رو فشار داد و گفت چی میگی ؟ دستی رو عقب کشیدم و گفتم فردا بهتون خبر میدم .. زنعمو چشمهاش برقی زد و گفت میبینی زندگیتون چه شور و شوقی میگیره .. فردا بهت زنگ میزنم .. توان نداشتم از روی صندلی بلند بشم .. نمیدونم چقدر از رفتن زنعمو گذشته بود که منشی به در ضربه ای زد و گفت خانم اصلانی وقت کلاستون تموم شده .. گفتم بهشون بگو برن.. منشی قدمی به سمتم برداشت و نگران پرسید اتفاقی افتاده؟ رنگتون پریده.. نفس بلندی کشیدم و گفتم فعلا نه ..هیچی نشده .. اون شب مدام تو فکر بودم .. زل زده بودم به عباس که تلویزیون نگاه میکرد و تو ذهنم فکرهای زیادی میچرخید .. عباس قبول نمیکنه؟.. از کجا میدونی شاید الان از قول و قراری که باهام گذاشته پشیمونه؟.. اصلا شاید خودش به مادرش گفته ... با خوردن کوسن بهم ، از فکر پریدم و گفتم چیه؟؟ عباس گفت خودت چیه؟؟کجایی ، صدات میکنم جواب نمیدی؟؟ یه چای بیار ، خودت هم بیا کنارم بشین.. چرا رفتی دور نشستی؟ یه لیوان چای ریختم و دادم دست عباس و گفتم خسته ام میرم بخوابم .. روی تخت دراز کشیدم .. ته قلبم ولی نوید میداد که عباس راضی نمیشه من برنجم .. اصلا به زنعمو میگم باشه ، بزار به عباس بگه و عباس مثل دادی که سر مامانم زد رو سرش بزنه و زنعمو هم دیگه از این پیشنهادها نده ... با این فکر بی اراده لبخندی زدم .. عباس گفت پیش من خسته ای اومدی اینجا واسه خودت جوک تعریف میکنی و میخندی... عباس فهمیده بود یه چی شده ... بخاطر همین بیشتر از شبهای قبل بهم محبت کرد و دلم رو بیشتر قرص کرد .. روز بعد کلاس نداشتم و تا ظهر خواب بودم .. ظهر با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم .. بدون اینکه ببینم چه کسی پشت خطه ، تماس رو برقرار کردم .. زنعمو بود .. اجازه ندادم سوالی بپرسه و بعد از احوالپرسی گفتم زنعمو من راضیم ، شما ببین عباس راضی میشه .. زنعمو از خوشحالی کلمات رو چند بار چند بار تکرار میکرد و قربون صدقه ام میرفت .. گوشی رو که قطع کردم رفتم حمام و دوش گرفتم ... خودم هم منتظر بودم عکس العمل عباس رو ببینم ... شام میپختم که عباس زنگ زد و گفت کمی دیر میام .. مامان زنگ زده میگه کار واجب دارم حتما یه سر بیا ... با این که میدونستم ولی یک لحظه حس کردم زانوهام خالی شده و توان ایستادن ندارم .. همونجا نشستم و گفتم باشه .. برو .. خداحافظ... و گوشی رو قطع کردم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
۱۷ آذر ۱۴۰۳
همونجا نشسته بودم و زل زده بودم به دیوار روبه روم .. هر لحظه ، عباس رو تصور میکردم که چه واکنشی ممکنه نشون بده .. اگر قبول کنه چی.. نه .. نه ... مطمئنم عصبانی میشه و اجازه نمیده مامانش ، حرفش رو تمام کنه... نفهمیدم چقدر گذشته بود و چه مدت تو همون حالت نشسته بودم که در خونه باز شد و عباس وارد خونه شد .. دستش رو تو هوا تکون داد و دوید سمت آشپزخونه و گفت مریم ... نمیبینی مگه خونه رو دود گرفته ... غذا سوخته بود و کل خونه رو دود گرفته بود .. عباس پنجره ها رو باز کرد و گفت خوبه رسیدم وگرنه تو همین دود خفه میشدی ... بلند شدم و ایستادم ... همین که عباس برگشت و نگاهم کرد اشکهام روی گونه هام سر خورد . تو دلم تکرار کردم عباس نکن اینکار رو من میمیرم ... بگو که قبول نکردی .. عباس گفت تا حالا بهت میگفتم مریم گلی ، ولی مثل اینکه باید اسمت رو عوض کنم .. مریم دیوونه بیشتر بهت میاد ... با این حرفش بین گریه ، خندیدم ... عباس تو چشمهام نگاه کرد و گفت کدوم زن عاقلی اجازه میده شوهرش بره زن دوم بگیره ؟ +مگه تو بچه نمیخواهی؟ خواستم تو به آرزوت برسی ... عباس دماغم رو گرفت و آروم فشار داد .. دستش کمی خیس شد .. دستش رو زود عقب کشید و صورتش رو جمع کرد و گفت اه .. اه.. حالم بهم خورد .. برو اون دماغت رو بشور .. گفت و خودش رفت دستشویی و دستهاش رو شست .. صورتم رو با دستمال پاک کردم .. هنوز نمیدونستم عباس قبول کرده یا نه ؟ از دستشویی بیرون اومد و با لبخند گفت حالا شام چی بخوریم؟؟ جوابی ندادم و فقط نگاهش کردم .. عباس اومد کنارم نشست و گفت حقته که امشب گرسنه بمونی ولی دلم نمیاد و زنگ میزنم پیتزا سفارش میدم .. بازم جواب ندادم .. عباس لبخندش رو جمع کرد و سرش رو آورد جلوی صورتم و گفت قبول نکردم .. تموم شد رفت .. موبایلش رو درآورد و غذا سفارش داد .. انگار خون تو بدنم دوباره جریان گرفت و تنم گرم شد ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ادامه دارد •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
۱۷ آذر ۱۴۰۳
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 روزخوش دوستان گلم. این چهارمین پیامیه که می نویسم. من و همسری 12 ساله ازداوج کردیم و به لطف خدا خوش بختیم. بعضی ها میگن خوش بختی تا چه حد؟ من میگم ما روستا زندگی میکنم. یه خونه داریم 50 متر که با عشق ساختیم.😍 ماشین نداریم. پس انداز انچانی نداریم. هر هفته نمی رویم ولی درعوض داریم، داریم. جان سالم داریم. دو تا هدیه خوب از طرف خدا داریم. مگر اینا خوشبختی نیست؟ وقتی همسری سحر میره، شب میاد ولی دوبار پیام میده و یه بار زنگ میزنه یعنی براش مهمیم، یعنی خوش بختی.😍 وقتی می بینم دوست یا فامیل همه چیز دارن: خونه بزرگ، ماشین، پس انداز، مسافرت ولی حسرت خونه 50 متری ما را دارن. دوستان پول، ماشین، خونه بزرگ خوشبختی نمیاره. ماییم که خوشبختی را میسازیم با ، با زبان، با درک کردن هم، دوستان بیاید هیچ وقت زندگی دیگران رانخوریم. درعوض چیزهای باارزش مون رو نگه داریم. موقع اومدن همسری میرم جلوی در میشنیم به استقبالش . بااینکه خسته است ولی ذوق تو خونه پیدا میکنه. من به این میگم خوش بختی. ❤️ ✍ پول ، ماشین ، خونه و ... ای برای خوشبختی هستند اما خود خوشبختی نیستند •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
۱۷ آذر ۱۴۰۳
با همکارام نشسته بودیم حرف میزدیم که چرا من هنوز زن نگرفتم🤦‍♂ تعریف کردم عاشق یکی بودم سالها پیش، بعد که گفتم فهمیدم یکطرفست، یکسال بعد به یکی دیگه علاقه‌مند شدم اونم یکطرفه بود، دو سال بعد از یکی دیگه خواستگاری کردم اونم منو دوست داشت، کرونا گرفت و فوت شد، پارسالم خواستم با دخترخاله همون آخری رو بگیرمش که گفت تو نحسی زنت نمیشم😂🤦‍♂💔 خلاصه شرمنده شدند کلی هم دلداریم دادند🤦‍♂😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
۱۷ آذر ۱۴۰۳
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 سلام دوستان عزیز. واقعا ممنونم از مدیر گروه که چنین کانالی رو درست کردن برای انتقال تجارب. من خانمی ۴۰ ساله هستم که به دلیل مشکلات خیلی زیادی که تو زندگیم داشتم فوق العاده شدم و رفتار خوبی با همسرم نداشتم اما از زمانی که با این کانال اشنا شدم خیلی تغییر کردم. قبل از هر برخورد و جوابی اول میکنم و از تجارب بقیه دوستان استفاده میکنم. همین امروز قرار بود همسرم بیاد بریم بیرون اما تا عصر منتظر موندم و خبری نشد. بعد گفتن کار براشون پیش امده نتونستن بیان. من اول عصبانی شدم و پیام دادم: بهتر نبود خبر میدادی؟ ایشونم گفتن شرایط طوری نبود که خبر بدم. بعد خودم رو کردم که: باشه! قبول اما برا جبران اول پاستیل میوه ای، بعد در خدمتم.🙈 اقایی هم جواب داد: عاشقتم عشقم. الان از این کانال یاد گرفتم به جا کنم و با ارامش و مهربونی جواب بدم.🌺 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
۱۷ آذر ۱۴۰۳
دیشب خواب دیدم زنم اومده دختر یکسالمو گذاشته رو قفسه سینم خودشم تو آشپزخونه داره قرمه سبزی میپزه، نفس کشیدن دخترمو احساس میکردم، یعنی انگار تو بهشت بودم دیگه چیزی از خدا نمی‌خواستم، تا دم دمای صبح یکدفعه یادم اومد من که زن ندارم😐 بچه هم ندارم😳🤦‍♂پس این چیه وزنشو احساس میکنم😐 چشممو باز کردم دیدم گربه همسایه خوابیده😂 اونم همون لحظه یک خمیازه کشید و با چشمای آبی خوشگلش بهم نگاه کرد و پاشد رفت 😂 دیگه چه کنم تو این وضعیت مالی با خواب زن و بچه و قرمه سبزی زندگی میکنم😂😂🤦‍♂ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
۱۷ آذر ۱۴۰۳
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 سلام خدا قوت. ممنون از کانال خوبتون. من مجردم. من خواستم بگم کانالتون رو ما هم می تونیم استفاده درست بکنیم. مثلا یکی از دوستان گفته بودن ایده های خوبتون رو برای پدر و مادر اجرا میکردن و روابطشون باهم خوب شده. یکی دیگه هم به پدر مادرشون گفته بودن حق ندارن جلو بچه ها. خواستم بگم منم دارم برای مامانم پیاماتون رو میخونم. مخصوصا لحنشون خیلی تنده غیرمستقیم میشینم کنارشون و میگم ببین اینجا چی نوشته؟! بعد براش پیامای مربوط به تاثیر لحن خوب رو میخونم. من تلاشمو میکنم، امیدوارم اونم تاثیر بگیره. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
۱۷ آذر ۱۴۰۳
یه معلم زبان دارم آقا هست اما من یادم می‌ره واین اصلا دست خودم نیس همیشه تو کلاس بهش میگم خانم 😐 یه بار تو کتاب یه بحثی بود که باید از هم سوال میپرسیدیم تو کتاب نوشته بود که آقایون از خانما یا خانما از آقایون بپرسن منم خیلی بی هوا در حالی که داشتم تو چشم معلممون نگاه میکردم گفتم خوب اینجا که مردی نیست پس فقط خانما از هم میپرسن یهو کلاس ترکید بعد فهمیدم چی گفتم قیافه معلمم اون لحظه دقیقا اینجوری بود(😐من چیم پس ) •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
۱۷ آذر ۱۴۰۳