eitaa logo
آدم و حوا 🍎
41.2هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
2.8هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
8.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نکته مهم و کاربردی🤩 ‌‌ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 باسلام وخسته نباشید خدمت ادمین کانال و خانومای گلی که تجربه هاشونو دراختیاربقیه میذارن. خداقوت💪 نکته ای که میخوام بگم راجع به قانونیه که میگه: (آویزون، گریزون.گریزون، آویزون) ممنونم ازخانومایی که به این نکته اشاره داشتن. من خودم تا قبل این جمله متوجه این نکته نبودم و خودمو تو فدا میکردم. تااینکه گاهی کم توجهی کردم. باورتون نمیشه مردی که چند روز باید التماس میکردم تا بگه: دوستت دارم. همه ی توجهش جلب شده بود به من. ☺️ چون آقایون کشیدنه. زن اهل نازه و مرد اهل نیاز. سوره ی هم واقعا مفید بود. ممنونم که این راهکارو ارائه دادین. موثر بود.☺️ تجربه ی آخرم راجع به خانواده شوهره. ما دوتا هستیم. من هرشب به خانواده شوشو سر میزنم ولی جاری جون هر دو هفته، یه بار. این رفت و آمدا باعث شده مادرشوشو جونم با جاریم داشته باشه و این به نفعشه. من به عینه دیدم. یه شب رفتیم خونه ی مادرشوهرم. انگار مهمون براش اومده هرچی داشتن و نداشتن تو هال بود.😏 شوهرم گفت: مهمون داشتین؟ مادرشم گفت: زن داداشت اومده بود. بعد به من گفت: هرچی میخوای برو بخور.😳 خیلی شدم. البته خودمه. ازقدیم گفتن: شیرین برو، شیرین بیا. گفتم این تجربه رو به شما هم بگم. موفق باشید. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
اولین گل تا گل خواستگاری❤️ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
امروز غم انگیز ترین روز عمرم بود با اینکه هر روز خانومای باردار زیادی بهم مراجعه میکردن ولی امروز یه مورد عجیب داشتم .آخر وقت کاریم بود که زنی حدودا سی‌ساله با حال نزار که دونفر زیر بغلش را گرفته بودند آمد تو. شش‌ماهه باردار بود. دو روز پیش درِ آهنی افتاده بود روی پسر پنج‌ساله‌اش و طفلک فوت كرده بود. حالا آمده بود چون بچه‌ ش تکان نمی‌خورد. گفت: «سر خاک بچه‌م بودم که احساس کردم بچه‌ی توی شکمم تکون نمی‌خوره. بهم شربت و نبات‌داغ دادن ولی باز هم حس نکردم.»خیلی دلم براش سوخت گفتم بخواب ببینمت...رفتم قلب بچه را پیدا کنم خوشبختانه یه صدای ضعیفی رو حس کردم اما یه دفه دیدم چشمای اون زن ....👇😔🔴 https://eitaa.com/joinchat/3078488073C9f200627db چقدر صبر داری خدا😭👆
⛔️دعای پایبند کردن شوهر به زن وزندگی اگر زنی شوهرش به زن دیگر تمایل پیدا کرده یا از زنش سرد شده و مالش را جای دیگری خرج میکند این دعا را بنویسد و در لباس خود نگه دارد شوهرش میل به زن دیگری نمیکند و از غریبه سرد میشود و محبتش به همسرش چند برابر میشود..👇👇🔮 https://eitaa.com/joinchat/1319240024C241ce5aee0 عالیه این دعا 😳👆
🕊 کمک به درمان و معیشت نوزاد مبتلا به اختلال متابولیک 🏮این نوزاد به دلیل فقر و سوء تغذیه شدید مادر در دوران بارداری ، از بدو تولد دچار اختلال متابولیسم شده و مادر و نوزاد (بد سرپرست) نیاز به حمایت درمانی و معیشتی دارند . 🍃 تسلای دل امام زمان عج و به نیت فرج در درمان و معیشت این نوزاد معصوم سهیم باشید .شماره کارت‌ به‌ نام مجموعه جهادی
5892107046668854
●Ir
820150000003101094929079
کد دستوری👈 ‎
*6655*1*33#
● 🪩 کانال رسمی "چشم به راه" را دنبال کنید 🔽 ┏━━━━━━━━━━━━━━━🇮🇷┓ https://eitaa.com/S7QfvmVIh2MaXNEm ┗🕊━━━━━━━━━━━━━━━┛ مبالغ اضافه صرف سایر امور خیر می شود. گروه جهادی مورد تاییده.با خیال راحت کمک کنید✅
آدم و حوا 🍎
🕊 کمک به درمان و معیشت نوزاد مبتلا به اختلال متابولیک 🏮این نوزاد به دلیل فقر و سوء تغذیه شدید مادر
این طفل معصوم ، بد سرپرست(پدر معتاد) به علت کتک خوردن و سوء تغذیه مادر در دوران بارداری، دچار مشکلات متعددی ِ شده . علاوه بر آزمایش ها و موضوعات درمانی ، نوزاد و مادر نیاز به حمایت معیشتی مستمر دارند. مجموعه مورد تایید کامل کانال ماست✅️ با هر نیت خیری در این کار خیر سهیم باشید.
💛✨بــه نــام آنــکــه گــل را 🤍✨خـــنــده آمـــوخـــت. 💛✨و بـــر جــان شــقـــایــق 🤍✨آتــــش  افـــروخـــت. 💛✨بـــــه نــــام آن کـــه 🤍✨جـــان را زنــدگـی داد. 💛✨طــبــیــعـت را بــه جــان 🤍✨پــــــایــــنـــدگــــی داد. 💛✨بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ 🤍✨بــنــام خـــدای خــوبــیــهــا ‌ سلام صبح تون بخیر ونیکی 🕊🕊🌾🌸🌾🕊🕊
سلام یه بار تولد یکی از دوستامون بود قرار گذاشتیم بریم کافه تولدشو جشن بگیریم، از قبل برنامه ریختیم که موقع پرداخت یه نفر بره همه پول و حساب کنه ، بعد بقیه دنگاشونو بریزن براش ، منم اوکی دادم که من حساب میکنم، اقا چشتون روز بد نبینه ، اومدم کیفمو باز کردم دیدم کلا کیف پول نیوردم 😐 با کلی من و من گفتم که کارتم پیشم نیست و‌جالب اینکه هیچکی همراش نبود خلاصه کلی خندیدیم و اون دوستم که تولدش بود حساب کرد بعد زدیم‌حسابش😂😂😂 ولی یاد گرفتم وقتی میخوام مادرخرج شم، قبلش چک کنم کارتم پیشمه یا نه😢 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 سلام به همه ی دوستای خوبم. من خیییلیی خوشحالم که با این کانال اشنا شدم بخدا که نجاتم داد. من مشکلم این بود که اخلاقم خیلی بود.😐 خیلی خوبی داشتم ولی شوهرم همیشه میگه نمیتونم دوستت داشته باشم.😢 یه روز نشستم باهاش حرف زدم اونم از بهم گفت که خیلی زود میشی و قاطی میکنی. حقم داشت.😢 شوهرم خیلی مهربونه، خداروشکر که از دستش ندادم و زود به خودم اومدم. شمام نزارید دیر بشه زود حل کنید مشکلاتتون رو. 🔸 همسرتون رو نشکنید. 🔹بی احترامی نکنید. 🔸بهش کنید که میکنه. و حتما ی رو بخونید برای بینتون خیلی خوبه. ممنونم از اون دوستی که گفت این سوره خونده بشه، الهی خوشبخت بشه. برای منم دعا کنید دوستای خوبم😊 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
#داستان_زندگی 🎀🌱🎀 عباس برگشت به سمت مریم و آروم گفت تو برو بشین تو ماشین ، من الان میام .. مریم
🌸❤️🌸 نقشه ام گرفت و عباس بلافاصله زنگ زد با زاری گفتم که زیر دلم درد میکنه و باید بریم دکتر یک ساعت نشده بود که عباس مرخصی گرفت و اومد دنبالم و رفتیم دکتر. دکتر پیش عباس گفت که چیز خاصی نیست و این دردهای طبیعیه و بیشتر استراحت کن موقع برگشت عباس برام غذا خرید و با اخم کمک کرد که از پله ها بالا برم .. دستش رو گرفتم و با چشمهای اشکی گفتم عباس منو ببخش، نباید دیروز میومدم دستش رو با ناراحتی عقب کشید و خواست حرفی بزنه که پسرم تکون خورد با هیجان وای بلندی گفتم و... بعد از مدتها لبخند عباس رو دیدم روی زانو نشست و حرکت شکمم رو تماشا میکرد .. عباس عاشق بچمون بود و این بهم ثابت شده بود که بخاطر بچه هر کار میکنه دستمو گذاشتم رو شکمم و گفتم جون پسرت منو ببخش. سرش رو بلند کرد و تند نگاهم کرد که دوباره گفتم با مامان پسرت قهر نکن دیگه، دلش میگیره.. غیر از تو که کسی رو نداره .. عباس بلند شد و گفت دیگه جون بچمو قسم نخور .. با لبخند گفتم پس آشتی؟ عباس هم لبخند کمرنگی زد و گفت باشه آشتی.. الان هم بشین و غذات رو بخور بعد از رفتن عباس برای اطمینان بهش پیام دادم که زود جوابم رو داد .. ** "مریم" با شنیدن حرف نرگس ، حس کردم راه نفسم بسته شد و احساس خفگی بهم دست داده بود .. ترسیدم که همونجا یا گریه کنم یا بیوفتم زمین .. نمیخواستم پیش نرگس بیش از این خودم رو کوچک کنم و سریع برگشتم خونه .. همین که پام به خونه رسید بغضم ترکید و با صدای بلند گریه کردم . چند دقیقه نگذشته بود که عباس وارد شد و کنارم نشست و گفت تو رو قرآن گریه نکن . مامان میگفت پاهام درد میکنه و نمیتونم برم بهش سر بزنم و مجبور شدم برم .. نمیتونستیم که از بچمون غافل بشیم . گفت من صدتای مثل اون نرگس رو فدای یه تار موی گندیده ی تو میکنم اون وقت تو اومدی بخاطر حرف اون وروره جادو اینطور گریه میکنی بالاخره اون شب عباس هر طور بود منو مجاب کرد که مجبور بوده به دیدن نرگس بره و از وقتی حامله بوده ازش دوری کرده و من هم باور کردم یعنی دلم میخواست که حرفهاش راست باشه . طبق قرارمون تا چند روز دیگه نرگس زایمان میکرد و برای همیشه از زندگیمون کنار میرفت و دلم نمیخواست این موضوع به گوش خانواده ام برسه همه ی اینها باعث شد که دیگه در مورد این موضوع با عباس حرف نزنیم چند روزی گذشته بود و روز جمعه بود که من مشغول پختن ناهار بودم و عباس هم با موبایلش بازی میکردبا صدای زنگ عباس موبایلش رو گذاشت روی میز و رفت که ماشین رو جابه جا کنه.. هیچ وقت به گوشی عباس دست نمیزدم ولی اون روز بلافاصله بعد از رفتنش موبایلش رو که هنوز توی بازی بود رو برداشتم و رفتم توی پیامهاش .. اسم نرگس رو مامان پسرم سیو کرده بود .. دستهام میلرزید .. پیامهای اخیرشون رو خوندم .. نرگس تو همه ی پیامهاش عباس رو عباس جونم خطاب کرده بود و دلم میخواست الان نزدیکم بود و تکه تکه اش میکردم .. آخرین گفتگوشون همین یک ساعت پیش بوده که نرگس گفته بود نگرانم بچه به دنیا بیاد و یک دونه لباس نداره تنش کنیم .. عباس جواب داده بود نگران نباش نرگس گلی فردا میریم هر چی لازمه میخریم .. دیگه چیزی نمیدیدم .. عباس .. عباس من .. به کسی غیر از من هم گفته بود گلی ... مگه من فقط گل عباس نبودم .. دیگه حتی یک ثانیه نمیتونستم و نمیخواستم عباس رو ببینم .. سریع ساک کوچکی برداشتم و وسایل شخصیم رو جمع کردم .. در تمام این مدت اشکهام بی اختیار میریخت و باعث کند شدن کارم شده بود .. وسط سالن مانتو میپوشیدم که عباس برگشت .. با تعجب نگاهم کرد و پرسید مریم .. چی شده .. چرا گریه میکنی .. قدمی به سمتم برداشت که بلند داد زدم سمت من نیا .. عباس هم با صدای بلند پرسید چی شده؟ کی بهت حرفی زده؟ با دست اشاره ای به موبایلش کردم و گفتم اون ... حرفهای خصوصیت با نرگسسس گلییی جونت رو بهم گفت .. ساکم رو برداشتم و دیگه منتظر یک کلمه حرف از جانب عباس نشدم و از خونه زدم بیرون .. سوار ماشینم شدم و یک ساعت بعد رسیدم خونه ی مامان و بابام .. مامان تا چهره ی آشفته ام رو دید با نگرانی بغلم کرد و پرسید چی شده .. بابا مامان رو عقب کشید و گفت بزار بچه از راه برسه بعد .. تمام ماجرا رو براشون تعریف کردم .. مامان مثل اسفند روی آتیش شده بود و مدام به عباس و مادرش بد و بیراه میگفت و من رو سرزنش میکرد که چرا تمام این مدت ازشون پنهان کردم .. بابا فقط سکوت کرد و سیگارش رو دود کرد .. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ادامه دارد •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 سلام به همه دوستان و تشکر 😘 به ادمین و کسایی که واسه این کانال خوب زحمت میکشن.🙏 من ۲۶ سالمه و همسرم فقط ۱۷ روز بزرگتر هستن، از ابتدا شوهرم عاشقم شد.❤️ منم با ایشون عاشقش شدم.❤️ ازدواج کردیم. رابطه ی خیلی خوبی داشتیم تا اینکه چن ماه پیش به همسرم کردم. زیاد به ور میرفت. گوشیش رو کنترل کردم ، پیامهایی اومد از یه خانوم اونم با دو بچه و ده سال از همسرم بزرگتر. دنیا رو سرم خراب شد. جالب اینجاست که برای وقت گذرانی این کارو میکرد. هیچوقت اون پیامهایی که دیدم از جلو چشمم پاک نمیشه. با همسرم دعوا کردم و اون خانوم بمن پیام داد و همههه چیز رو گفت. خداروشکر همو ندیده بودن. از یه لحاظ خوب بود فهمیدم و همونجا ارتباط تموم شد ولی از یه لحاظ دیگه نمیتونم اون آدم سابق باشم. همیشه یه غمی روی دلم هست. میخوام بگم خانومای گل اگه شکی به همسرتون کردین خوبه که بتونین مطمئن بشین غیر مستقیم و تموم کنین اون قضیه رو ولی همیشه تا جاییکه ممکنه همه چیو نفهمید چون من با فهمیدن جزئیات خیلی بهم ریختم. هر چند همسرم کلی معذرت خواهی کرد ولی دیگه به هیچکس تو دنیا هیچ اعتماد ندارم. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•