✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
سلام به همه خانمای گل و ممنون از تجربیاتتون. من ۳۰ و اقامون ۳۹ سالشه. الان هشت ساله ازدواج کردیم و یه دختر شش ساله دارم.
بعد ازدواج همه چی خوب بود تا اینکه فهمیدم اقامون گرفتار #اعتیاد شده.
قبلا اگر از دستش ناراحت میشدم، اونم ناراحت میشد ولی وقتی فهمیدم و بهش گفتم #کتکم زد. هنوز هم جاش رو دستم مونده. #قهر کردم و رفتم خونه بابام ولی داشتم دیوونه میشدم.
یه شب جاریم گفت: بچسب به زندگیت. شوهرت ادم خوبیه. همه جا برات سنگ تموم گذاشته حالا نامردیه ولش کنی تو این شرایط.
همون شب اومدم خونه، چند روز بعد زنگ زدم #کمپ بردنش و الان #ترک کرده.
خدارو شکر خیلی خوب شده از قبلش هم بهتر.
✍ موقع مشکلات به خوبی های همسرتون فکر کنید و تنهاش نذارید. شما تنها یارش هستین.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
#داستان_زندگی 🌺🌱🌺 مامان نتونست آروم بشینه و زنگ زد به عباس و کلی بهش بد و بیراه گفت و عباس فقط می
#داستان_زندگی 🍀🍀
"عباس"
حس میکردم در و دیوار خونه روی سرم خراب شدند .. نبود مریم رو نمیتونستم تحمل کنم ..
تو تاریکی روی کاناپه دراز کشیده بودم ... گوشیم روی ویبره بود .. صدای لرزیدنش رو شنیدم .. نگاهی به ساعتم کردم از یک گذشته بود .. حدس زدم مریم که زنگ میزنه و اون هم دلش برای من تنگ شده .. با این فکر گوشی رو برداشتم .. نرگس بود ..
نمیخواستم جواب بدم ولی وقتی بعد از قطع شدن دوباره زنگ زد جوابش رو دادم .. تا تماس رو برقرار کردم نرگس با ناله گفت عباس .. بیا .. بچه داره دنیا میاد ..
سوئیچم رو برداشتم و توی راه زنگ زدم به مامانم که بره پیش نرگس ..
با سرعت رانندگی میکردم و چند دقیقه بعد رسیدم جلوی خونه ی نرگس ..
در باز بود و وارد که شدم دیدم مامان دست نرگس رو گرفته و از پله ها پایین میاره .. تا منو دید گفت کیسه آبش پاره شده زود باید برسونیم بیمارستان ..
خیابونها خلوت بود و زودتر از معمول به بیمارستان رسیدیم . نرگس موقع رفتن به زایشگاه به ساکی که دست مامان بود اشاره کرد و به من گفت خودم یه دست لباس خریدم تو ساکه ..
با استرس پشت در نشستیم .. صدای فریاد نرگس به گوش میرسید .. مامان زیر لب ذکر میگفت .. نگاهم کرد و گفت اینقدر نرفتیم وسایل بچه بخریم تا زایمان کرد باز خوبه زن به فکری بوده ، یه دست لباس خریده ..
صدای نرگس قطع شد و چند دقیقه بعد پرستار در زایشگاه رو باز کرد و صدامون کرد ..
با لبخند گفت چشمتون روشن یه پسر تپل و سالم .. مامانشم حالش خوبه ..
از خوشحالی با مامان همدیگر رو بغل کردیم .. مامان زنگ زد به بابا که خبر بده .. منم دلم میخواست زنگ بزنم و به مریم خبر بدم ولی ترسیدم ناراحت بشه .. کمی که گذشت بچه رو آوردند و دیدیم .. مامان میگفت کپی امیرعلی.. خداروشکر همبازی میشن .. دلم براش ضعف رفت ..
مامان رفت پیش نرگس و به من گفت تو برگرد خونه .. صبح بیا واسه مرخص کردن و بقیه پول نرگس رو بیار که بهش بدیم ..
فردا تا مرخص کنم نزدیک ظهر شد ..
وارد اتاق نرگس شدم که کمک کنم .. داشت به پسرم شیر میداد و با انگشتش موهای بچه رو نوازش میکرد .. مامان گفت تا بچه شیر میخوره من میرم دستشویی..
کنار تخت نشستم و با لذت شیر خوردن بچه رو نگاه میکردم که قطره ی اشکی روی لباس بچه افتاد .. به نرگس نگاه کردم ، گریه میکرد .. حرفی نزدم ..
بدون اینکه نگاهم کنه با بغض گفت میشه فقط سه روز، سه روز اجازه بدی نگهش دارم تا شیر خودم رو بخوره؟؟
خیره شده بودم به بچه که .. اون لحظه نه بخاطر نرگس که فقط دلم به پسرم سوخت و گفتم باشه .. ولی فقط سه روز حتی یک ساعت هم بیشتر اجازه نمیدم ...
ادامه دارد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
سلام خسته نباشید
من از ۱۰سالگی یه مرغ مینا اوردم و تا ۱۷سالگی باهامون بزرگ شد کلا عضوی از خانوادمون بود و ما اینو مینو صدا میزدیم خیلی حرف میزد اسم خودش میگفت (مینو، سلام، الو، ابگوشت،بیا و...) وقتی مرد فقط من بودم که نشسته بودم پای قفسش و گریه میکردم تا اینکه ۱۹سالم شد امسال مامانم تصمیم گرفت یه مرغ مینا دیگه بخره و خرید خیلی کوچولو بود حتی نمیتونست رو پاهاش وایسه خیلی حس عجیبی بهش داشتم خودم دونه با آب قاطی میکردم کوچولو کوچولو میدادمش ، وقتی تونست رو پاهاش وایسه گذاشتمش تو همون قفس مینو ما گفتیم اینو مینا صدا بزنیم دیگ مینو نگیم ولی چند روزیه داره میگه مینو مینو مینو سلام ، خیلی برام عجیبه چون کسی اسم مینورو به این یاد نداده بود....
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت #خاطرات خواستگاری
سلام😂
من یه خاطره قرار اول خواستگاری میخوام بگم برای پارساله
آقا من یه خواستگار دارم خودشون اصرار کردن بیان دیگع گفتم اوکیه بیان مشکلی نیس
ادم سخت پسندی نبودم ولی خب ...
خلاصه اومدن خاستگاری و گفتم ک چنبار باید همو ببینیم و فلان خانواده ها اوکی دادن
قرار اول گفت میان دنبالت
اومد
ی لحظه دیدمش کپ کردم😐 ی پیراهن بسیار چروک قرمز با شلوار کثیف تنش بود ی کلاه کپ رنگ و رو رفته کاری با اینا ندارم
سر ظهر بود
هی گف من گشنمه بریم نهار
گشنمه بریم نهار
من گفتم نه منکه گرسنم نیست
خلاصه به اصرار اوشون رفتیم نهار
کجا؟
گف بریم کته کبابی گفتم اوکی اقا رفتیم گف چی میخوری گفتم من گرسنم نیست گفت ن تنهایی نمیتونم بخورم گفتم باشه یه کوبیده برا خودشم جوجه گفت رفتیم نشستیم غذارو آوردن دیدم برا خودش برنج هم گفته
هیچی نگفتم دیگه خب من گرسنم نبود
ولی با حرفش واقعا شوکه شدم
برگشت گفت ببخشیدا برا تو کته نگفتم یکم چاقی گفتم نخوری بهتره 😐😐😐
همونجا بلند شدم برگشتم 😂😂 اینو به هیشکی نگفتم حتی مادرمم پرسید گفتم فقط تفاهم نداریم بگو نه مادرش زیاد زنگ زد گفتم نه مامان تفاهم نداریم
شاید الان خیلیاتون بگید حرف خاصی نزده ک
ولی از نظر من خیلی حرف بزرگی بود
الان هیچی نشده اینجوری میگه فردا ک رفتیم سر یه سقف چیا قرارع بگه
خلاصه که گفتم اینجا بگم حداقل کسی نمیشناسه منو😂😂😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
سلام خدمت همه دوستای عزیزم. تشکر از ادمین عزیز که بهترین کانال رو دارن اداره میکنن.🌹 ماها که توی این کانال تجربه های عزیزان رو میخونیم وظیفه داریم اگر خودمون هم تجربه ای داریم بفرستیم، شاید یه تلنگر کوچیک تو زندگی هامون بشه.
این سومین تجربه ای هست که میفرستم.
چندوقت پیش یکی از اقوام درمورد شوهرم حرفی زد که قرار بود بین خودم و نامزدم باشه و کسی نفهمه.
وقتی دیدم اون شخص هم فهمیده خیلی عصبی شدم و سریع به نامزدم پیام دادم که تو دهنت لقه و حرفی رو نمیتونی پیش خودت نگه داری. گفتم اصلا ما زندگی مشترک نداریم، زندگی ما همگانیه.
من این حدس رو پیش خودم که شاید فامیلمون #دروغ میگه.
اقایی هم خییییییلی خییییلی ناراحت شده بود. یک ماه از قضیه گذشت و من فهمیدم که اون حرف از طریق مادر شوهرم گفته شده و بی گناه همسرمو مجازات کردم.😕
البته گرفتم که دیگه بعضی مسائل رو حتی به مادر یا پدرشون هم نگن و براش توضیح دادم که وقتی ما #عقد میکنیم یعنی یه خونواده کوچیک دونفره تشکیل میدیم و خیلی حرف یا کارایی که میخوایم انجام بدیم بهتره اونا ندونن. همسرمم قبول کرد. الانم خیییلی پشیمونم که اون رفتار کردم.
✍ وقتی عصبانی هستید سخنرانی کنید تا پشیمان کننده ترین سخنرانی عمرتان را داشته باشید
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
تجربه عقد :
سلام دخترم ۱۸ سالمه
ی ماه میشه عقد کردم یجورایی راضی ام نمیگم نامزدم آدم بدی هستش ولی خوب دلم باهاش نیست حسی ندارم همش فکر جدایی به سرم میزنه ..
همش/به بابام اینا میگم نمیشه جدا بشیم ؟. کلا روزها همش میشینم گریه میکنم و پشیمونم نمیدونم چیشد ک قبول کردم ولی الان راهی نیس💔تو خانواده ما رسم جدایی و طلاق نیس 😞
خیلی مراقب باشید با کسی که دلتون باهاش نیست توی رابطه نرید.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
سلام ممنون ازکانال خوبتون من با اینکه خودم روانشناسی خوندم ولی خیلی چیزا رو از شما یاد گرفتم و تو زندگی بدردم خورد.
راستش من اگه حرفی داشتم یا خواسته ای مورد نظرم بود یا یه چیزی ازشوهرم منو ناراحت میکرد بطور غیرمستقیم بهش میگفتم. مثلا تجربه هایی که به زندگی خودم شباهت داشت براش میفرستادم.
شوهر من آدمیه که تند #عصبانی میشه ولی از وقتی ازدواج کردیم همه میگن اخلاقش بهتر شده چون من همیشه #احترامش رو پیش خانواده خودم دارم و ازش #تعریف میکنم.
شوهرمم احترام میذاره متقابلا و خیلی از من پیش خانوادش تعریف میکنه.️
من آدم صبوریم. وقتی عصبیه حرف نمیزنم بعد میاد نازمو میکشه.😜
خلاصه اینو بگم که بعضیا میگن شوهر من با بقیه فرق داره و براه نمیشه حرفه. به قول معروف مردا همشون یه کرباسن همینطور که ما زنا فرقی باهم نداریم😂😂هیچ مردی هم در مقابل #محبت دووم نمیاره.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
تجربه ازدواج :
سلام
من ۲۳ سالمه، آذر ۱۴۰۱ عقد کردم. درباره اون آقا خیلی تحقیق کرده بودیم و همه به سرش قسم میخوردن و ایشون از ۱۵ سالگی پدر و مادرش رو از دست داده و با برادراش و خواهرش زندگی میکرده. من قبل عقد فکر میکردم دیگه شناختمش اما بعد از چند ماه همه چی تغییر کرد، انگار تازه داشت چهره واقعیش رو نشون میداد، خیلی سعی کردم این دو طنابی که بهم گره خورده بود رو محکم کنم اما فایده نداشت تا اینکه تصمیم به جدایی گرفتم.
با گذشت ۱۰ ماه هنوز مشغول کار طلاقم چون باهام لج کرده و طلاقم نمیده. خواستم بگم مراقب باشید چشم و گوش بسته و زود بله رو نگید
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
سلام این سومین باره که پیام میذارم واسه بانوهای باسیاست👧
من 22 و اقایی نفسم 28 سالشه.
من میخواستم ایده هامو بگم
منو شوهرم یه قول بهم دادیم که هیچوقت به هیچ عنوان قهر نکنیم و بدون مشورت با هم کاری انجام ندیم
و برامون عادت شده.
خداروشکر خواهرشوهر و مادرشوهرم فوق العاده خوبن.
من خودمو تو دلشون با مهربونیام جا کردم. ☺️
من چون خانوادم شهرستان هستن بیشتر تایمم با خانواده همسرمم و سعی میکنم با محبت اونا رو مجذوب کنم. ومتقابلا همینطوره.
فقط میتونم بگم #صداقت و #مهربونی منو #خوشبخت کرده و شوهرم از رابطه خوبمون لذت میبره.
مادرشوهرتونو مثل مادرخودتون ببینید واینو بدونین
"با خانواده همسرت طوری برخورد کن که دوست داری همسرت باخانواده تو برخورد کنه"
خوشبختی ساختنیست
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
تجربه خواستگاری :
سلام میخام از خاطره خودم براتون بگم که تجربه شد برام
من عید یه خواستگار معلم داشتم که ایشون دوجلسه ام با هم صحبت کردیم و خانواده ها اوکی بودن میخاستم قرار عقد مشخص کنیم که دیگه زنگ نزدن من چهار ماه افسردگی گرفتم و درس نخوندم و به خاطر همون موضوع کنکورم خراب کردم خواستم بگم آدما ارزش ندارن ولی حیف ما دیر متوجه میشیم
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•