eitaa logo
آدم و حوا 🍎
41.9هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹 سلام. من 20 سالمه و جانان 26. اوایل خیلی میکردم سر چیزای الکی! حتی اگه جانان چندبار تماس میگرفت، جواب تلفن رو نمیدادم! میخوام بگم فکر نکنید با قهر طرف مقابل بیشتر جذبتون میشه، برعکس ازتون ناراحت و فاصله بیشتر میشه. الان 8ماهه اصلا قهر نکردم و محبتم بیشتر شده. حرفای قشنگ کانال رو بکار میبرم. گاهی که اختلاف نظر داریم بجای قهر، با چندتا کار محبت آمیز و حلش میکنم. 😉 🔸اول حرف همسری رو تایید کنید. بعد ریز ریز نظرتون رو بگید. 🔹 مثلا: انقده دلم میخواااااااااد.... خیلی خوب میشد اگه... کاااااااش میشد... با اینجور حرفا مرد ناخوداگاه دنبال تامین نیاز شماش. در آخرم فراوان فراموش نشه. دوستتون دارم. خیلی کمکم کردین. برای خوشبختی خودم و خودتون صلوات. ✍•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
25.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کوکو مرغ و نخود نان باگت🥖 شیر🥛 سینه مرغ پیاز🧅 نخود نمک🧂 فلفل ،زردچوبه،پولبیبر،پودرسیر •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
5.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بستنی توت فرنگی شیر عسلی خامه صبحانه توت فرنگی🍓 شکلات ذوب شده🍫 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام به دوستان عزیز مامان بهار هستم💙 اومدم با یه سوتی از مامانم. کلا مامانم آدمیه که سوتی زیاد میده چند سال پیش یه جا عروسی دعوت بودیم. وقتی رفتم عروسی مامانم یکی از همسایه های قدیمیش رو دید که تازه بچه دار شده بودن. مامانم رفت کنار زن همسایه و باهاش سلام احوال پرسی گرمی انجام داد😁🤝 اسم خانوم همسایه آیناز بود. مامانم بهش گفت آیناااززرر شوهرت به این قشنگی😅 تو به این خوشگلی😍😁 پسرت چقد زشته😐😁 قیافه زن همسایه😐😳😳😒😒 خلاصه هر کی دور و برشون بود از خنده یه طرف متواری•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
❌ شش ماهی از زایمان ناموفقم گذشته بود ولی نمیدونستم چرا انقدر حالت تهوع دارم همسرم مدام بغلم میکرد و میگفت حتما خبراییه عشقم همیشه م بهم روحیه میداد و میگفت تو دوباره مادر میشی بهترین مادر دنیا هم میشی بعدشم چشمکی بهم میزد و میگفت تو جواب دعاهای مادرمی اما انگار خبری نبود چند بار ازمایش داده بودم منفی بود یه روز رفتم دستشویی که یه دفه مثل چند دفه ی قبل که سقط داشتم همون حالتا برام پیش اومد با وحشت همسرمو صدا کردم تا بیاد کمکم کنه. رنگ به رخسار نداشتم با کمک همسرم سرپا ایستادم بوی خیلی بدی توی دستشویی پیچیده بود جوری که نمیشد نفس کشید وقتی چیزی رو که سقط شده بود دیدیم شاخ دراوردیم . من غش کردم ولی صدای همسرم رو میشنیدم که سریع زنگ زد به پلیس...👇🏻🔞 https://eitaa.com/joinchat/3123708404C390120cf85 کانال مخصوص میباشد❌❌❌
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹 سلام من ۲۰سالمه و زندگیم ۲۹ . میخواستم از اون عزیزی که این ایده رو گفتن، تشکر کنم. هر وقت با آقاییم هستم و ساکتیم یا توی ماشین یه مدت حرف نمیزنیم، یهو بهش میگم: چی؟ چیزی گفتی؟؟؟😳😳بعدش میگم: مرسی عشقم! منم دوستت دارم. اینجوری نگو، خجالت میکشم.😍 اوایل تعجب میکرد. بعد خوشش اومد و حالا گاهی که ساکتیم خودش میگه: چیزی گفتی؟ منم میگم: دوستت دارم. خیلی دوست داشتم بهم بگه که دوستم داره و با این ایده تونستممم. از خدا بخواید بهتون بده. همه ی مشکلات با صبر حل میشه.💗 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 سلام. من دو تا بچه دارم. پنج و یک ساله. ایده استقبال و بدرقه رو انجام نمیدادم و بچه ها رو بهونه میکردم. الان چند وقته اگه هزار کار تو خونه داشته باشم، موقع اذان نماز میخونم. بچه ها رو ترو خشک میکنم. میخوابونم. ظاهر خونه رو مرتب میکنم. یه لباس خوب با یه ارایش کم. پنج دقیقه قبل اینکه اقایی بیاد دراز میکشم تا خستگیم رفع بشه. خودمم روحیه ام خیلی بهتر شده. خیلی شادترم. با روی گشاده به استقبال اقایی میرم. یک تجربه دیگه اینکه زیاد صحبت نکنین🙈چون اون وقت مجبور همه چی و توضیح بدی. هم غیبت نکردین. هم حوصله شوهرو سر نیاوردین. هم مجبور نیستین برا کارهایی که کردین شوهرتون رو قانع کنین. کینه رو بریزین دور. برا همه زندگی خوب بخواین تا خدای بزرگ بهتر از اون رو براتون بیاره. عاشق همتونم. ❤️ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
مامانم ميگه رفته بوديم عروسي٦سالم بود خواننده گفته نوبت رقص عروس ودوماده عروس هم رفته بوده دستشويي منم بدو بدو رفتم قسمت مردونه كنار ميكروفون به خواننده گفتم عروس داره جيش ميكنه صدام همه جاپخش شد 😢😢😢😢😂😂😂😂 کل سالن رفت رو هوا، اما بعدش کتک بدی خوردم ، دلتون نخواد ی جوری مامانم با کفگیر منو میزد بی انصاف انگار داشت خاک فرش میگرفت😂😂😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹 سلام! میخوام از تجربه خودم بهتون بگم. آقایی من یه نامزدی ناموفق داشته که نامزد قبلیش، باعث جداییشون شده. ما دو ساله ازدواج کردیم. من اوایل ناراضی بودم اما روز به روز متوجه شدم چقدر خدا دوستم داشته که همچین مری شریک زندگیم شده. تا حالا صداشم حتی رو من بلند نکرده. چند روز پیش پیش اومد. من میخواستم مثل همیشه داد و هوار راه بندازم و خودمو این کنم که یاد کانالتون افتادم. با خودم کلنجار رفتم تا اروم شدم و گفتم: باشه! هرچی تو بگی. هرکار میخوای بکن. اونم از خونه در شد. بعد که برگشت مثل همیشه، بعد دعوا سرسنگین نبود. یه راست اومد بغلم کرد و قربون صدقم رفت و یه عصر جمعه عالی باهم گذروندیم. ✍ بعضی وقتها اصرار به برتری و تلاش برای برنده شدن در مقابل شریک زندگی، عواقب شومی در پی خواهد داشت ✍ خوشبختی یعنی گاهی لازمه جلوی شریک زندگی مون خودمون رو بازنده کنیم •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
16.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پلوبلغور بلغور گندم ۲ پیمانه آب جوش و یا آب مرغ ۴ پیمانه🍶 رب گوجه ۲ ق غ خ( من از ۱ ق غ خ رب گوجه و ۱ ق غ خ رب فلفل شیرین استفاده کردم)🥫 نمک، فلفل سیاه به میزان لازم🧂 کره ۲ ق غ خ🧈 روغن مقداری 😊😊😊😊😊😊😊😊😊 کره🧈 رو توی یه قابلمه ذوب میکنیم و یه مقدار کمی هم روغن بهش اضافه میکنیم و بهش رب🥫 رو اضافه کرده و رب که به خوبی تفت خورد بهش بلغور شسته شده رو اضافه میکنیم ۵ دقیقه ای تفت میدیم و ادویه هاشو اضافه میکنیم و در آخر آب مرغ و یا آب جوشمونو بهش اضافه کرده و میذاریم با حرارت متوسط بپزه و آبش کشیده بشه و در آخر دم کنی میذاریم و میذاریم یه ۲۰ دقیقه ای دم بکشه. یه پلو بلغور خیلی خوشمزه و لذیذ و سالم که دقیقا مثل پلو دونه دونه میشه خواهیم داشت. من با سوسیس خونگی خودم پز و سیبزمینی🥔 سرخ کرده و مقداری پیازچه سرو کردم که محشر شد. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
داستان زندگی گفتم بهرام منم میام من اصلا نمیتونم تو خونه بشینم باید زودتر پسرمو پیدا کنم. گفت پس ب
داستان زندگی 🌸 چند دقیقه طول کشید تا بیرون اومد. وقتی اومد بیرون توی دستش یه نایلون بود از دور نمیشد واضح دید تو نایلون چیه، جلوی در خونه که رسید تونستم بسته پوشکو بین خریداش تشخیص بدم، محکم زدم رو دست بهرام گفتم اوناهاش تو نایلون خريداش پوشکه.. خواستم از ماشین پیاده شم که بهرام دستمو کشیدو نزاشت گفتم ولم کن باید برم بچمو ازش بگیرم گفت صبر کن آذین توروخدا همه چیزو خراب نکن وایسا زنگ بزنم به جناب سروان اون مامور بفرسته ما الان بریم همه چیز خراب میشه دستشو پس زدم گوشم به حرفاش بدهکار نبود دیگه طاقت یه ثانيه انتظارم نداشتم محکم مچ دستمو گرفت شروع کردم به داد زدن با دست دیگه جلوی دهنمو گرفت گفت توروخدا ساکت باش آذین توروخدا با عجله کردن اوضاعو خراب نکن من دیگه مطمئن شدم بچم دست ایناس اما باید پلیس بیاد تا نتونن فرار کنن. ده دقیقه دست و پا زدم بعد آروم شدم. به پهنای صورت اشک میریختم وقتی دید آرومم زود گوشیشو درآورد به جناب سروان زنگ زد آدرسو داد، همش میگفتم پس کی میان؟ بهرام میگفت الان میان یکم صبر داشته باش. تا اینکه بعد از نیم ساعت پلیس اومد آژیر که کشیدن بهرام زد تو سرش گفت الان صدارو میشنون فرار میکنن. از ماشین پیاده شدم دویدم سمت خونه پلیسا هم اومدن جناب سروان خودشم اومده بود رفت جلو زنگ زد طول کشید آیفونو بردارن. جناب سروان گفت حکم برای گشتن خونه داره. ما تعجب کردیم چون دفعه اول چهار روز طول کشیده بود تا حکم بگیریم. چند دقیقه بعد دوست امید اومد جلوی در. دوست امیدو که جلوی در دیدم جوش آوردم داد زدمو گفتم زودباش بچمو بیار بچم کجاس؟ جناب سروان گفت خانم آروم باش برو کنار. بهرام دستمو گرفتو منو عقب کشید، دوستش گفت چی میگه این خانم؟ مگه بچش دست ماس؟ جناب سروان گفت: برو کنار ما باید خونه رو بگردیم. دوستش گفت خونه رو برای چی؟ مگه شهر هرته بریزید تو خونه؟ یکی از مامورا حکمو نشونش داد حکمو که دید رنگش پرید بازم سعی کرد مارو از رفتن تو منصرف کنه اما جناب سروان دستور داد مامورا رفتن تو خونه منو بهرامم رفتیم اما قول دادیم از دور فقط نگاه کنیم. پامو که تو خونه گذاشتم قلبم نزدیک بود از جا کنده بشه حتی بوی بهروزو میتونستم حس کنم، اشکم به پهنای صورتم میریخت مامورا هنوز ۵ دقیقه نشده بود رفته بودن تو خونه که یهو یه دختر بچه هم سن و سال بهروزو آوردن از اتاق بیرون، دخترو که دیدم كل تنم یخ بست دوست امید گفت این خواهرزادمه ولش کنید. من یه لحظه فکر کردم اون لباسا برای این دختر بوده و من اشتباهی فکر کردم بچم پیش امیده.. یه لحظه كل امیدم برای پیدا شدن بچم از بین رفت داشت حالم بد میشد که یکی دیگه از مامورا داد زد جناب سروان جناب سروان بیاید اینجا. همگی دویدیم تو اتاق چیزی که میدیدم باورم نمیشد توی کمد دوتا پسر بچه دقیقا همسن بهروز وایساده بودن. دوست امید گفت بخدا اینا خواهرزاده هامن ولشون کنید.. جناب سروان گفت: به این پسر دستبند بزنید کل خونه رو بگردید تمام سوراخای این خونه رو بگردید. استرس كل وجودمو گرفته بود ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ادامه دارد •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
يبار شوهرم سركار بود مادرم خونه ما بود رفته بوديم توي حموم دخترمو حموم كنيم اومديم بيرون دخترمو خوابوندمو شروع كردم به غيبت خاندان شوعر اقا انچه كه نبايد رو داشتم ميگفتم و اداي خواهرشوهر ايكپيريمو درمياوردمو از هر دري سختيو خلاصه مامانم اصلا عادت نداره همراهيم كنه و بهشون بد بگه و شانس اورديم فقط داشت گوش ميداد اقو يهو گفتم مادر بذار من برم چاي بيارم رفتم سمت اشپزخونه چشمتون روز بد نبينه چشمم افتاد به جا كفشي 😳 خشكم زد خون به مغزم نميرسد ديدم كليد و سوئيچ شوهرم روي جاكفشيه يعني ر..ده بودم بع خودمااااا جرات نداشتم خونه رو بگردم مادرمو صدا زدم توي اشپزخونه گفتم خاك بسرم شد فلاني خونه ستو ميدونم طلاقم ميده و جطو تحمل كرده اينهمه حرف شنيدن ساكت مونده خلاصه رفتم توي اتاق ديدم روي تخت خوابش برده بيدارش كردم گفتم زود باش بگو ببينم چي شنيدي؟ گفت هيچي چي بشنوم خلاصه راست و دروغشو نميدونم فقط بلاي عظيمي از سرم رفع شد 😒•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•