#سوتی_های_زنونه
سلام بر شما و خانمای گل گروه
چند روز پیش با همسرم به خاطر شیطنتهای پسرم بحثمون شدو گفتم آره خودت از صبح میری اداره و من بدبخت با این عتیقه ها نمیدونم چکار کنم ازبس دعوا میکنن و....
همسرمم گفت باشه ازین به بعد بعد ازظهر خاستم برم بیرون باخودم میبرمش که اذیت نکنه .
خلاصه یه دست و صورتی شست و رفت خوابید .غروب بیدارشد و دیدم داره تو راهرو لباس میپوشه 😐منم هنوز ناراحت بودم یه لحظه فکر کردم از خونه رفته بیرون .که پسرم دوباره سر کنترل تلویزیون با دخترم به جون هم افتادن .منم با عصبانیت و با داد گفتم
خدا لع❌نتش کنه باز کجا رفت توی بی❌ پدرو باخودش نبرد 🙊🙊
یهو دیدم شوهرم از تو اتاق پسرمو صدا زدم گفت چکار میکنی باز بیا اینجا
حالا منو میگی رومم نمیشد حرفی بزنم ببینم کجاست 😂😂😂
خلاصه کلی باخودم خندم گرفت ولی به روی خودم نیاوردم و دوتایی پدرو پسری از خونه جیم شدن دیدن من عصبانیم
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سللااااام به فاطمه خانم و همه اعضای کانال ✋✋
ممنون از کانال قشنگتون 😻 من که هیچ وقت سوتی نمیدادم و حالا ک تو این کانال اومدم امکان نداره سوتی بدم😉
یه سوتی خفن دارم از بچگیم . ابتدایی بودم که رفتیم خونه داییم .من بگم که یه دختر دایی دارم (فاطمه) که همسنیم و یه پسر دایی کوچیک دارم . هیچی تو باغ اینا کلی گوجه و خیار و سبزیجات بود 🍆🥕🍅🌶🌶 هیچی از قضا داداش اون یکی زنداییم که اون موقع راهنمایی بود هم بود خونشون . تو حیاط بازی میکردیم که حرف از این سبزیجات شد . که فاطمه گفت اره این🌶 مون خیییلییییی تنده هر کی بخوره دیگه واویلااا. اون داداش زنداییم خوردو قرمز شد قشنگ از بس تند بود مثل فرفره از این ور حیاط میرفت اونور حیاط تا بعد از یک ربع ده دقیقه خنک شد.🚶♂🚶 منم که همیشه تو کَت این بودم که پسرا رو ضایع کنم. 😜😜بعد گفتم ای بابااا کاری نداره چقدر سوسولی من میخورم چیزیم نمیشه.😉😉هیچی بابا یه ذره هم نه ،کل سرشو گاز زدم ( تو تام و جری نشون میداد جری به تام سس تند میداد مثل موشک از زیر منفجر میشد میرفت هواااا.) منم همونجوری منفجر شدم . شلوارمو کااااملا خیس کردم بعد جلو پسره مثل پنگوئن راه میرفتم 🤦♀ ذره ذره که از لوله گوارشم رد میشد داغی رو او اون قسمت ها حس میکردم 😭😭 اخرشم گندمو بردم حموم اون ابرو ریزی رو درست کردم . 😂😂 از بدبختیم هیچ کس یادش نرفته همین چند وقت پیش بودم خونه خالم، پسر خالم یاد اوری کرد .اخه تو از کجا میدونییی؟ 😡😡😡
عاششششقق همتونم
بند انگشتی👍
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام فاطمه جون
من یه دختر ۱۵ساله ام میخوام برم تو ۱۶سالگی☺️
زندگی بدی ندارم ولی چند وقتیه ارامش ندارم چون بابای من
ادم خوب و زحمتکشی هست اما از وقتی که با مامانم ازدواج کرده
سیگار میکشه تا بهش چیزی میگیم سریع قهر و نیش و کنایه میزنه
همه عمو هامم چیزای بدتر از اونو میکشن که من می ترسم بهش فشار
بیارم چیز دیگه ای رو شرع کنه
۴-۵ماهی هست که قلبم درد میکنه و...
تا اینکه متوجه میشم مادرزادی صدا اضافه قلب داشتم و الان بدتر
شده
من میدونم ب خاطره بابام هست
ولی دم نمی زنم😔
چند بارم خواست ترک کنه ولی نشد .....
اسمم باشه خوشگله😄❤️
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#سیاست_زنانه
✅🟢 چرا زنان بیشتر از مردان به خواب نیاز دارند؟
▪️مغز زنان به زمان بیشتری برای بازیابی نیاز دارد؛ چرا که آنها در طول روز، چندین وظیفه را با هم انجام میدهند، از این رو به خواب بیشتری احتیاج دارند.
👈 زنانی که کمبود خواب دارند بیشتر در معرض ابتلا به افسردگی قرار داشته و بیشتر خشمگین میشوند.این درحالیست که در مقابل، این مشکلات بر مردانی که از خواب خود محروم هستند، تاثیر کمتری دارد.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام پَرگل هستم بایه خاطره از مشهدبابابزرگم😊
توی سفر مشهد بابابزرگم تنها میره حرم بعد زیارت توی حرم نشسته بوده که یه خامومی میاد پیش بابابزرگم ومیگه حاج اقا شما مسافرین؟ بابازرگم میگه بله.
خانمه:کدوم شهر؟
بابابزرگم: همدان
خانمه: کی میخواین برگردین؟
بابابزرگم: هفته دیگه
خانمه: چندنفرین؟
بابابزرگم: ۲۰ نفر
خانمه میگه عه چه خوب
ما یه هفته دیگه قراربود بریم ولی دیگه امروزرفتنی شدیم هتل گرفتیم بابلیط واسه برگشت به همدان ولی الان نه هتل نه اتوبوسیه هیچکدوم پولمون رو نمیدن تو بیا نصف پول هتل وبلیط اتوبوس رو به من بده وبرین بجای ما.
بابابزرگ منم ساده ساده خوشحال میشه و میگه باشه پولو میده ادرس هتل و اسم زنه رو میپرسه وقرارمیشه دم در هتل زنه بلیطاهم بده بهش وخوشحال میره به همه میگه جمع کنین دارم میبرمتون یه جای بهتر تازه بلیط اتوسم گرفتم دیگه راحت میتونیم بریم خرید کنیم.
اینام همه چیزو جمع میکنن ومیرن بازار وبعدشم دم در هتله که میبینن خانومه کلاهبردار بوده ودروغ گفته وپولشون رو دزدیده نه از بلیط خبریه نه از هتل😫😫😫😫
حالا فکر کنین نزدیک ۱۲ -۱۳ بچه قد ونیم قد شَروشیطان توی خیابون اواره شدن بعد همه برمیگردن بهش میگن الان که پولارم خرج کردیم وسوغات خریدیم چکار کنیم؟
بابابزرگم خیلی ریلکس همونجا توی کوچه یه پتو پهن میکنه ومیخوابه روش وبالحجه شیرینش میگه از الان هُووا خوریم وهمینجا خوابیم دهنشم باز میکنه.😭😭😭
بعدا از خاطرات خرید واینکه بعدش چکار کردن وچطور برگشتن باز واستون میگم😊
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#خاطرات_نامزدی
سال ۹۱ بود من و همسرم تازه عقد کرده بودیم و ول.نتاین تو راه بود ، همسر بنده هم ی آدم نظامی و مومن و مقید ، که من اصلا از ایشون توقع و انتظار کادو ولنتاین نداشتم فکر میکردمم اصلا اینجور چیزارو نمیدونه ، تا اینجا رو داشته باشید
جونم براتون بگه روز ولنتاین رسید و همسرمم اصلا بهم نگفته بود که میخواد بیاد خونه مون ، حالا ما اون موقع خونه پدرم حیاط دار بود یعنی در حال رو که باز میکردی دوقدم اونطرفتر در حیاط بود ، ساعت ۷ شب بود ما همگی نشسته بودیم که یهو زنگ آیفونو زدن مادرم از تو آیفون نگاه کرد بهم گفت پاشو شوهرته درو خودت باز کن تا من برم روسری سرم کنم ، منم شیطونیم گل کرد به بابام گفتم من دارم میرم حیاط تو درو بزن، رفتم حیاط بابام درو زد ،منم حالا تصور کنید پشت در تو تاریکی قایم شدم که شوهرجانو بترسونم ، در باز شد و اونجور که مامانم میگفت شوهرت از در اومد تو شاد و شنگول بود تو دستش هم کادو و گل این چیزا که من آنچنان پِخی کردم بنده خدا ۲ متر پرید هوا و هرچی دستش بود با خودش پریدن هوا ، یعنی به قدری این شوهرترسوی من ترسیده بود که براش آب قند و آب طلا آوردیم ، بعد حالا انقدرم بهش بر خورده بود که نگو ، مادرمم حالا از اونور میگفت اگه چیزیش بشه جواب خانوادشو چی بدیم خواهرمم میگفت تو هالو.ین و ول.نتاین رو جا به جا گرفتی😂😂😂 که الحمدالله به خیر گذشت ولی از اون موقع به بعد هر وقت شوهرم اذیتم کنه بهش میگم میترسونمتا
حالا قیافه شوهرم اون موقع 😎😎😎😬😰😰😰😤😤
قیافه من 🤣🤣🤣🤣😳😳😳😳🤪🤪
قیافه مادرم و اعضای خانوادم 🤐🤐🤐🤐🤐😂😂😂😂😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
.
💜خدا همیشه آنلاینه
کافیه دلت رو بروز رسانی کنی
اون موقع میبینی که در تک تک لحظات کنارت بوده وهست و خواهد بود……💖
اگر دیدی خط ها شلوغه و حس میکنی جوابی نمیاد
💜ازپسورد " خدای من " استفاده کن،
خدا به این پسورد حساسه و به سرعت نور جواب میده….
گاهی که حس میکنیم ارتباط قطع شده
مشکل از مخاطب نیست
دل مون ویروسی شده……..💖
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام فاطمه خانم.
جونم براتون بگه بچه که بودم مادرم ی شب برای منو خواهرم برادرم شام کباب گرفته بود داشتیم کباب میخوردیم منم دلم نمیومد کبابم بخورم ی کوچولو کوچولو ازش میکندم با ی قاشق پر برنج میخوردمش بهبه چهچه میکردم خلاصه همه کبابشون خوردن فقط من کباب داشتم البته ی جوریم بوداااا 🤣🤣🤣
میخواستم دل اب کنم که دلتون بسوزه من دارم شما ندارین ،خلاصه داداشم میاد میگه نسیم میگم بله خیلی با جدی و...میگه میخوای امام علی رو ببینی من 😳😳 اره واقعا میشه میگه اره فقط چشماتو ببند بلند بلند بگو یاعلی منم چشمهامو بستم گفتم یااااااعلی یااااعلی دیدم جز سیاهی چیزی نمیبینم چشمامو که باز کردم دیدم کبابم نیست😭😭 دیدم کباب دهنشه د فرار منم دنبالش کردم رفت دستشویی درو بست منم میگفتم کبابمو بده
قیافه من 😭😭😭😭😭😭
قیافه مادرم 🤣🤣🤣🤣🤣🤣
خواهرم 😆😆😆😆
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
.
بهترین سالهای زندگی تو،سال هایی است که میپذیری مشکلاتت از آن توهستند و دیگرپدر ومادرت وسرزمین ات را سرزنش نمی کنی.
همان سالهایی که میفهمی،عنان سرنوشت تو در دستان خودت است.
صبحتون به خیر😍😍😍
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#سوتی_های_زنونه
سلام فاطی خانم و عزیزان😁😁
یه خاطره ای میخاستم براتون تعریف کنم که برمیگرده به سال۷۱ اینا اون موقه ها من ۱۳ ساله بودم و خیلی خز بازی در میاوردم از قضا عاشق یکی از فامیلامونم شده بودم و دوست داشتم جلوش خیلی خوشگل به نظر برسم بلکه اون اقای شفته و خنگ عاشقم بشه 🤦♀یروز میخاستم برم عروسی که اون اقایه محترمم بود خلاصه میخاستم بترکونم سارافون درست مثله این اموجی👗انتخاب کردم البته به قشنگی این نبود خیلی ضایع بود تازه زیرش اصن نباید زیر سارافون میپوشیدم ولی چون ننه بابام نزاشتن پوشیدم 😐بدترین قسمتش هم این بود اونووووو من با شلوار لی گشاد میپوشیدم 😐و قسمت بدترشم این بود که موهامو گوجه ای و با کیلیپس قابلمه ای بسته بودم و سایه ابی و رژ جگری میزدم که پوستمو صد برابر سیاه میکرد و تا سر حد مرگ با کارتک کرم میمالیدم حالا تصور کنید تا بالای گردن پوستم طوسی رنگ بود پایینشم سبزه 😑😑 و به خیال خودم فکر میکردم قشنگترین دختر جهان شدم و قراره دلبری کنم:) خلاصهههه با کلی گریه و زاری کفش پاشنه ۱۰ سانتی مامانمو پوشیدم که خیلی گشاد بود(برام فقط سالی یه بار کتونی میخریدن😊😐)خلاصه ما وارد باغ تالار شدیم دیدم همه نگام میکنن به خیال خودم فکر میکردم حتما خیلی خوشگل شدم نگو خیلی خززززم که بم زل زدن😭خلاصه رفتیم من اون اقارو دیدم ایشونم برگشت یه نگا بم کرد اولش اینطوری بود🙂
بعدش اینطوری شد😐
بعدش اینطوری😟
😃منم اینطوری
😃😃😃همینطوری که ذوق میکردم یهوووو تلپ پخش زمین شدم اونم وسط مهمونی چون کفشام حداقل ۵ سانت گشاد بود برام و برام سخت بود راه رفتن منم که دیدم بد ضایع شدم بلند زدم زیر گریه و میزدم تو سرم و التماس بابامو میکردم منو ببر خونه 😐خلاصه بابام به بهونه اینکه من پام در رفته و اینکه ابروش نره چه دختر خل وضعی داره ازون عروسی رفتیم و چقدم دعوا شدم
اون اقام رفت ازدواج کرد خاک بر سر بی لیاقت😐😑تازه لباس نامزدی زنشم من دوختم
منم هنوز ترشیدم😬ولی دیگه خز نیستم خدایی
اسمم باشه خانم خیاط😃👗
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#چالش_سرگذشت_زندگی
✅سلام فاطمه جون
چالش سرگذشت دیدم خواستم سرگذشت خودمو بگم
وقتی ده ماهه بودم مادرمو ازدست دادم هیچی از مادرم یادم نیست فقط چندتا عکس ازش دارم ازوقتی یادمه نامادریم بود خیلی عذابم داد تابستونا ی جای گرم میخوابیدم زمستونا ی جای سرد
بااینکه وضع مالی پدرم عالی بود اما هیچوقت اجازه نمیداد برام لباس بخره همیشه لباسای کهنه بقیه را میپوشیدم حتی غذا هم همیشه مونده بقیه را میخوردم از بچگی تمام کارای خونه را انجام میدادم از لحاظ زیبایی از همه خواهرای ناتنیم وحتی از دخترای فامیل زیباتر بودم از سن کم کلی خواستگار داشتم اما پدرم چون تحت تاثیر نامادریم بود همه خواستگارامو رد میکرد و منو نگه داشته تا کارای خونه ونامادریم رو انجام بدم
تنها راه نجاتم ازدواج بود خواستگارام بیشترشون عالی بود موقعیتشون میتونستم بهترین زندگی رو داشته باشم اما نمیذاشتن ازدواج کنم خیلی سخت بود خیلی
بی مادری خیلی سخته تو روخدا اگه مادر دارین قدرشو بدونید
پدرم ازم متنفر بود چون نامادریم ازمن بدش می اومد وهمش جلوی پدرم ازمن بد میگفت هیچوقت محبتی ندیدم از پدرم بعد سالها بالاخره وقتی نامادریم دید خواستگارام تمومی ندارن همشون از خانواده های سرشناس وثروتمند بودن بخاطر ترس ازاینکه با یکی ازاونا ازدواج نکنم ی خواستگارم که از بین همشون موقعیتش پایین تر بود هم فقیر بودن هم مادرش شهرت خاصی داشت که عروس هاشو اذیت میکنه پدرمو راضی کرد منو به همون بده با اینکه اصلا راضی نبودم میدونستم اونجا هم بدبخت میشم ولی پدرم نظر منو اصلا نپرسید تو 22سالگی اخرش ازدواج کردم همسرم خیلی ادم خوبی بود پا قدمم اونقدر براش خوب شد که تویکسال ونیمی که زندگی کردیم از فقر دراومد وحسابی وضع مالیش عالی شد اما مادرش خیلی عذابمون میدادبا مادرش تو ی خونه زندگی میکردیم همسرم سنش کم بودهمسن بودیم فقط سه ماه از من بزرگتر بود فقط 22سالش بود وخیلی از مادرش حساب میبرد خیلی تلاش کردم از مادرش جدا زندگی کنیم اما بیفایده بود اون کامل هرحرفی که مادرش میگفت انجام میداد به خواست مادرش بعد یکسال ونیم از هم جدا شدیم با اینکه من اصلا راضی نبودم همسرم میگفت اگه میخوای باهم زندگی کنیم باید کامل به حرف مادرم باشی منم قبول نکردم اونم طلاقم داد هرچند بعد طلاق همسرم دیوانه شد از مادرش متنفر شد کلا راهش از مادرش جدا کرد و ازاین شهر برای همیشه رفت حیف خیلی دیر به خودش اومد دیگه راه برگشتی نبود اینجا بعد طلاق ی زن نمیتونه دوباره باهمسر سابقش ازدواج کنه
دوباره خونه پدرم برگشته بودم الان چهار ساله مطلقه ام خواستگار خوب تو این مدت زیاد داشتم اما پدرم مثل گذشته خواستگارای مناسبمو رد کرد بدون اینکه نظر منو بپرسه
الان که دیگه واقعا خسته شده از رد کردن خواستگارام ازبینشون بدترین انتخاب کرده برام مرد35ساله ای که قبلا ازدواج کرده دوتا بچه داره میگن خیلی بد اخلاقه البته نمیدونم حقیقت داره یا نه شایدم ادم خوبی باشه
👇👇
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•