•
روتین 1 ساعت برای داشتن روحیه خوب :
- 10 دقیقه : تحرک جسمی داشته باش.
- 12 دقیقه : موسیقی مورد علاقتو گوش کن.
- 5 دقیقه : چیزایی که بابتش شکرگزاری رو بنویس.
- 10 دقیقه : مراقبه و مدیتیشن انجام بده.
- 3 دقیقه : نوتیفیکیشن های گوشیتو قطع کن.
- 5 دقیقه : با عزیزان و دوستای نزدیکت حرف بزن.
- 15 دقیقه : برو بیرون پیاده روی کن.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#سوتی
من 5-6 سالم بود آبجی کوچیکم مریض شده بو مامانم سوپ ماهیچه واسش درست کرده بود ریخته بود توی ظرف دردار.. به من گفت این ظرفو بگیر زیر شیر آب خنک شه.. منم رفتم زیر شیر در ظرفو باز کردم.. خیلی شیک سوپو خالی کردم و ظرفشو تمیز شستم و تحویل مامانم دادم.. هیچی دیگه یه دادی سرم زد که نگو.. کم مونده بود کتک بخورم..😕😕
دیروز از اداره گاز زدن که قراره به دلیل تعمیرات گاز قطع بشه ولی نشد
امروز ظهر تو گروه ساختمون یه نفر پیام گذاشت کسی میدونه بالاخره گاز قطع میشه یا نه؟
یکی از همسایه نوشت من صبح برای بچه ها با گازپیکنیکی تخم مرغ پختم
نرفته بود چک کنه که گاز هست یا نه😂
یکی دیگه هم نوشت پسرشو فرستاده خونه مادرش که موقع ناهار گرم کردن مشکلی نباشه و خودشونم افطار دعوت کرده اونجا
الانم با خیال راحت داره کتاب میخونه و نرفته چک کنه😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#سوتی
عمه م خیلی اهل سوتی دادنه 😅
یه شب حالش بدمیشه بچه هاش میبرنش بیمارستان
اینوبگم مایه امامزاده معروف داریم دقیقاکنارپادگان نظامیه شهرمون
وقتی نیمه شب داشتن عمه روازبیمارستان برمیگردونن ازهمون مسیرامامزاده میان
پسرعمه میگفت رسیدیم روبروپادگان مامان یهوباحال نذارپاشدوتوعالم گیجی دستشوگذاشت روسینه ش وگفت السلام علیک یاامامزاده حسین
میگفت همه مون ترکیدیم ازخنده که مامان روبروپادگان هستیما،شماهم به این بنده خداسربازه که تودکل پست ایستاده داری سلام میدی😂😂😂
عمه که بنده خدا برمی گرده به همون حالت خوابش😅😱
بچه هاهم میگن تاخودخونه می خندیدیم
حالام هروقت ازاون جاردمیشیم میگیم مامان سربازه منتظرسلامه ها،نمیخوای سلام بدی
اونم میگه کوفت بی جنبه ها😑😤😐😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
من ۲۰ سالمه و یه دختر محجبه ام 😊❤️
سال گذشته برای کنکور خیلی درس خوندم و خداروشکر به هدفم که دانشگاه تهران و رشته مورد علاقم رسیدم هر چند که از خانواده ام خیلی دور شدم💔😥
ترم پیش یه نفر توی تلگرام به من پیام داد اول فک کردم دختره به سوالاش در مورد مسائل درسی جواب دادم
یه کم که گذشت فهمیدم طرف پسره 🤦♀، هر چی اصرار کردم که دیگه بهم پیام نده ولی دست بردار نبود ، اولش میگفت همینجوری توی گروه دانشگاه پیدات کردم ولی بعد که توی یه پیامرسان دیگه هم پیام داد فهمیدم دروغ گفته و شمارم رو احتمالا پیدا کرده
یه مدت باهاش چت کردم چون میخواستم متقاعدش کنم نمیتونم باهاش باشم و دست از سرم برداره ولی وقتی دیدم به هیچ صراطی مستقیم نیست بلاکش کردم
چند روز بعد دوباره پیام داد گفت حالم خیلی بده با من اینکارو نکن و اینا 😶😑
بعدشم گفت میخوام باهات صادق باشم ،من زن و بچه دارم و ۲۵ سال ازت بزرگترم
باز دوباره بلاکش کردم
الان چند ماهه من هی این آقا رو بلاک میکنم باز پیام میده حتی درخواست محرمیت و اینکه بیا فلان جا ببینمت هم میده و میگه همه چی برات تامین میکنم و کاری میکنم دوری خانواده رو احساس نکنی 🤦♀
بگذریم از پیام های احساسیش که حالم رو بهم میزنه 😭😭💔
واقعا حالم از همچین مردایی بهم میخوره، آخه اگه من گیر چهار تا حرف احساسی این آقا بودم که به یکی از خاستگارام جواب میدادم و ازدواج میکردم😏😏
الان تقریبا ۴ ماه مبگذره و بیش از ۵۰ بار بلاک کردم ولی نمیدونم اینهمه اکانت جدید از کجا میاره
دیگه حالم خیلی بده و هیچ تمرکزی برای امتحانات ندارم،حتی میترسم تنهایی برم بیرون میگم اگه منو بشناسه و بیاد طرفم چیکار کنم 😭😭
نمیخوام به خانواده هم بگم چون با این فاصله خیلی نگران میشن و قطعا بابام و برادرم دیگه اجازه نمیدن تهران درس بخونم
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
من ۲۰ سالمه و یه دختر محجبه ام 😊❤️ سال گذشته برای کنکور خیلی درس خوندم و خداروشکر به هدفم که دانشگاه
#پاسخ_اعضا
🌸سلام به اون خانومی که یه نفر همش مزاحمش میشه
کلا خطش رو عوض کنه کلا اکانت جدید بزنه
.. اگه خانوادش هم گفتن که چرا خط عوض کردی بگه یه کدی اشتباه وارد کردم خطم مسدود شده دیگه گفتم بزار یه جدید بگیرم
🌸سلام عزیزم برای این دختر خانم بیست ساله میخواستم بگم که برایش این آقا مشکل شده بگم حتما با خانواده ات صبحت کن چون همیشه خانواده بهترین پشت و پناه برای انسان است حتماً کمکت میکنند وحتی اگه شده از دانشگاه تهران انتقالی بگیرد و در شهر خودش درس بخواند و اول و آخر به خدا توکل کند
🌸خانما در رابطه با مزاحم های تلفنی و مجازی و این جور چیزا به هیچ وجهه خودتون باهاش تماس نگیرید یا جواب پیام ها رو ندید چون اینطور باعث میشید اون فکر کنه شمام راغب هستید و پر رو تر میشه. در جواب مزاحمت فقط به نظر شخصی من جواب ندید حتی بلاکم نکنید فقط سین نکنید اگه پیامه اگه زنگ مسدودش کنید...
#چشم_زخم
سلام یه کمکی ازدوستان کانال میخوام امیدوارم بزارین کانال بهم کمکی کنن
شوهرم دوتا داداش ویکی خواهر داره که دوتا داداشش متاهل هستن.. خانواده شوهرم پسرزا هستن برادرشوهرم بزرگه دوتا پسر داره وخودمون یکی پسر داریم اطرافیانمون خیلی حسودی میکنن چون پسر زا هستیم، ولله خودم تعجب میکنم چه فرقی میکنه پسر ودختر 😐وقتیکه برادرشوهرم کوچیکه ازدواج کرد زنش حامله شد وقتیکه سونو گرافی داد پسرهم بوده ،،،یه روزی منو خواهرشوهرم رفته بودیم مهمونی فامیل شوهرم که خواهرشوهرم یدفعه گفت فلانی(برادرش) توراه پسر داره اونا هم حالت تعجب نگاه کردن بعدهمون روزش که رفتم خونه پسرم یک سال ونیم داشت جیغ وداد میزد وگریه 😔انگار درد داشت انگشتش گرفته گریه میکرد که انگشتش دیدم یه چیزی توانگشتش دراومده مثل چشم ادم هست دیگه فهمیدم چشم زدن خداروشکر یه زنی میشناسمش که چشم زخم دور میکنه پسرم بردم پیشش خوب شد اما اولش اذیت شد یعنی توسر پسرمن افتاد
الان دوباره جاریم بارداره که توراه پسرهم داره خودم هم الان باردارم پسر دارم ماشالله صلوات بفرستین برای سلامتی پسرامون (اللهم صل علی محمد وال محمدوعجل فرجهم ) البته خودم اصلا برام فرق نمیکنه مهم سالم باشه چه دختر چه پسر اما مردم 😕
تاالان به کسی نگفتم که منم پسرتوراه دارم فقط خودم وشوهرم ومامانم میدونیم
الان کمکم کنید من قصددارم که هرکی ازم میپرسه چی داری میگم سونو گرافی ندادم ونمیدم تازایمان
امابعدکه زایمان کردم چی😐
بنظرتون دعا یاسوره ای هست که همراه پسرام بزارم که چشم مردم دور کنه
لطفا راهنمایی کنید نگران پسرام هستم اگه مردم اطرافیانمون میشناسین درکم میکردین 😐
ممنون ومتشکر
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#سوتی_خاطره
سلام فاطمه عزیز
طاعات قبول حق
بازم لی لی هستم
یه سوتی که برای شب گذشته هست منتها دست خودم نبود ناخودآگاه بود😇
من یه مقدار پول پس انداز کردم واسه خرید وسیله های خونه جدید که داریم میسازیم و در حال اتمامه
همسرم خبر از این پس انداز بنده نداره و هفتا سوراخ پنهونشون کردم🤫
حالا دیشب خواب میدیدم که مامانم داره دعوام میکنه ک میدونم تو اون پولارو خرجشون کردی و میدونم تو قدر پول نمیدونی و.. (چون من خیلی ولخرجم و پول داشته باشم مریض میشم حالم بد میشه باید اون پولو خرجش کنم تا روبراه شم 😁🤦♀) منم هی قسم آیه مامان بخدا نگهشون داشتم خرجشون نکردم بیا نشونت بدم انقدش فلان جاس انقدش فلان جاس هی هم تکرارش میکنم
یدفه به صدای خودم بیدارشدم از خواب نگو بلند بلند داشتم اینارو میگفتم یهو دیدم یه جفت چشم داره منو نگاه میکنه👀 بله درست حدس زدید همسر گرام
که حسابی کفگیرش خورده ته دیگ و پول لازم
سریع خودمو پیدا کردم و
گفتم من بدبخت بیچاره انقدرر که به فکر وسیله های خونه هستم و نگران پول تو خواب هم همش پول میبینم
یه نگاه خبیثانه انداخت به من یعنی که دستت رو شدددد... هم خودتی 👺
قشنگگگگگگ تو خواب لو دادم خودمو
حالا از صبح به روم نیاورده، دعا کنید اونم خوابالو بوده باشه و متوجه نشده باشه 🤒😫😩
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
.
تابستون یعنی صدای
یخ تو لیوان شربت،
پیادهروی تو عصرای کشدار،
هندونه تو بعد از ظهر داغ تیرو مرداد،
تابستون یعنی خوابیدن رو پشت بوم
یعنی بیدار شدن زیر آسمون...
بهار سال ۱۴۰۲ هم تمام شد
و رسما تابستان آغاز شده...🍉
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#چالش_سرگذشت
🌸سلام در جواب چالش سرگذشت
ی خانومی تو کوچه ما زندگی میکردن که تقریبا چهار پنج ماه پیش فوت کردن سرگذشت جالبی داشتن که براتون تعریف میکنم
این خانم با مادر وبرادرش ی شهر دیگه زندگی میکنن و مادرشون با ی آقایی ازدواج میکنن ومیان شهر ما
این خانم چون زیبا بودن خواستگار زیاد دارن وتو سیزده سالگی میدن به ی آقایی که که از ی شهر دیگه بوده واون زمان حدود چهل ساله بوده بعد سه ماه دوستای این خانم (من اسمشو میذارم طوبی )میبیننش وبهش میگن عه طوبی چرا با ی پیرمرد ازدواج کردی طوبی از این حرف خیلی ناراحت میشه ومواد خونه مادرش ومیگه من دیگه با شوهرم نمیرم دوستام گفتن پیرمرده
این درحالی هست که خود این خانم میگفت من دوستش داشتم واصلا تا اون لحظه به سن وسال شوهرم توجه نکرده بودم واگه دوستام چیزی نمیگفتن من هم بی توجه بودم به این مسئله. خلاصه این خانم پاشو تو ی کفش میکنه و طلاق میگیره و بعد طلاق متوجه حامله بودنش میشه وخلاصه دخترش دنیا میاد میگه ناپدریم هم دخترم رو دوست داشت تا یکی از اهالی روستا به ناپدری میگه پدر دختره با تفنگ میخاد بیاد شما رو بکشه وبچش رو ببره ناپدری هم باور میکنه وبه طوبی میگه دخترت رو به پدرش بده تا نیاد ما رو بکشه ....
👇👇👇
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#چالش_سرگذشت
🌸قسمت دوم طوبی
طوبی میگه بعد چند روز با بچه فرار کردم و رفتم شهر توی راه چون ی قسمتی رو باید پیاده ی اقای سن بالایی که میتونست جای پدرم باشه واسمش کیهان بود جلوم رو گرفت وگفت طوبی کجا میری من ساده هم داستان رو تعریف کردم اونم گفت نرو من خودم میگیرمت باهات ازدواج میکنم منم فرار کردم وگفتم تو جای بابامی من اگه میخواستم بمونم با شوهر اولم میموندم اونم فقط سنش زیاد بود وباهر بدبختی بود پیچوندمش واومدم خونه یکی از اقوام ا ونها هم منو تحویل گرفتن با اینکه خیلی فقیر بودن دیگه اونجا رفتم سرکار البته نه کارهای امروزی ی گارگاهی بود حبوبات رو پاک میکردن گفت اونجا صاحب کار منو به ی پسر مجرد نشون میده وپیشنهاد میده پسره هم اومد وبا من ازدواج کرد واتفاقا بچم رو هم دوست داشت
بعد ازدواج رفتیم روستایی که شوهر جدیدم حامد زندگی میکرد طوبی میگفت اینقد این آقا گوسفند وگاو زمین کشاورزی داشتن واینقدر ثروتمند بود که من میگفتم من اینقد قراره خوشبخت بشم دیگه فقر برای همیشه رفت
از اون جایی که طوبی زن زرنگی بود به گاو گوسفندا رسیدگی میکرد وکلا امور زندگی رو بدست میگیره اینم بگم گفت شب اولی که وارد خونش شدم دیدم این اتاق چقد کثیفه وهمون شب اول شروع به تمیز کردن خونه وحیاط و کل زندگی کردم ...روز بعد جاریه اومدن وتبریک گفتن طوبی میگفت جاری بزرگ اومد وگفت طوبی جان همه چی خوبه اما مواظب سمیه باش راش نده تو زندگیت گفتم کی هست گفت باهاش آشنا میشی زن یکی از فامیل هست
طوبی میگفت به دلم بد راه ندادم و بعد مدتی باردار شدم و زایمان کردم ی پسر زیبا دنیا اوردم شب که شد سمیه اومد وگفت من شب پیشت میمونم منم گفتم اشکال نداره چند شب گذشت که بهش گفتم دیگه برو خونتون ممکنه خانوادت راضی نباشن تو اینجایی اونم گفت نه خانواده راضیه ومیمونم هنوز ..طوبی گفت خیلی احساس بدی بهم دست داد شب که شد زیر کرسی خوابیده بودم نور چراغ رو کم کردم اما خوابم نبرد ولی خودمو زدم به خواب دیدم شوهرم چراغ رو دستش گرفت وارد نزدیک من تا مطمئن بشه من خوابیدم وبعد دست سمیه رو گرفت وکشوند سمت خودش...
خونم به جوش اومد وبلند شدم وگفتم چه غلطی دارید میکنید وداد هوار .. شوهرم اومد در دهنم رو گرفت وگفت ابرو ریزی نکن باشه میره وبا کلی التماس و قسم دادن منو مجبور کرد سکوت کنم وبمونم
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#چالش_سرگذشت
🌸قسمت سوم طوبی
عید شد با دختر وپسرم که شش هفت ماهه بود رفتیم خونه اقوام حامد شوهرم همه ی فامیل بچه ها رو بغل میکردم ومیبوسیدن وعیدی میدادن واز زیبایی بچه ها تعریف میکردن و به شوهرم میگفتن تد خیلی خوشبختی قدر زندگیت رو بدون .بعد عید دیدنی اومدیم خونه خودمون پسرم آب شدید کرد ونزدیک صبح تموم کرد ..
روز بعد خاکش کردن و من انگار همه ی بدبختیها یادم اومد لباسهام رو جمع کردم دست دخترم رو گرفتم شوهرم سعی کرد جلوم رو بگیره اما گفتم نمیمونم طوبی به اینجا که میرسید میگفت ای کاش میموندم.
جاری بزرگ همون که گفته بود سمیه رو راه نده تو خونت داستان رو براش تعریف کردم وگفتم اونشب اینجور شده ومن به خاطر بچه موندم حالا که بچه نیست نمیمونم بهم گفت مگه نگفتم راش نده گفتم به زور اومده مونده جاری گفت اون سعی میکرده شوهر های ما رو هم از چنگمون دراره ولی اونشب خدا بهت رحم کرده دو نفر نکشتنت.
طوبی جمع میکنه ودوباره میاد خونه ناپدری اونجا خودش کار میکنه از کار کشاورزی گرفته تا کار تو خونه های مردم ..اما خواستگارها ولش نمیکنن همون پیرمرده که اسمش کیهان بودو سر راهش رو گرفته بود گفت نرو شهر من میگیرمت اون با سماجت میاد وبه زور باهاش ازدواج میکنه ی آدم بد دل که همیشه این طوبی رو کتک میزده ..طوبی دوتا بچه دنیا میاره و ی روز که خونه نبوده وسرکار بوده شوهر اول میاد ودخترش که دیگه شش سالش بود رو از ناپدری میگیره و با خودش میبره طوبی میگفت صدای جیغ دخترم رو میشنیدم اما وقتی رسیدم رفته بودن ...غم بزرگی بود دیگه دخترم رو ندیدم تا پانزده سال بعد که پدر دخترم اومد وگفت شناسنامه بچه رو بده میخوام شوهرش بدم چند سال بعد به يکی از فامیل که ماشین داشت گفتم برو روستاشون ی اسمس آدرسی از دخترم بگیر برام ..بعد چند سال موفق میشه واین فامیلشون این خانم رو میبره پیش دخترش واز اون طرف ی خانم سن یالا از فامیلهای شوهر دختره میگه تو هیچی نگو ببین مادرت تو رو میشناسه طوبی وارد مجلس میشه ومستقیم میره دخترش رو بغل میکنه واواخر عمر که شوهر طوبی دوباره فوت میکنه دیگه خونه دخترش زیاد میره ومیاد که ابن اواخر چند ماه پیش فوت کردن این خانم
اگه دوست داشتید برا شادی روحش ی صلوات بگید
پایان
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•