eitaa logo
آدم و حوا 🍎
43.3هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃 گوهر آنزیم کبدی به شدت بالا پروتیین ادرار هزار ششصد ادرار هم به رنگ  سیاه ویه حالت پنیری گفتن باید سریع عمل بشه هم کلیه ها آسیب دیده هم کبد هم ممکنه خودش بره تو کما همون شب سزارین کردن قبلش آمپول سولفات زدن مرگ رو جلوی چشمام میدیدم انگار شیر آبجوش رو باز کرده یودن روم داشتم میسوختم وبعدش بیهوشی بیدار که شدم دیدم تو بخشم وخودش هم مثل ابر بهار بالا سرم گریه میکنه ولی دیگه برام مهم نبود گفتم بچه کو پرستار گفت توnlcu بستری گفتم زنده اس گفت آره پنج روز بستری بودم چون باید سولفات میگرفتم هر روز دوبار میرفتم میدیمش داخل دستگاه بود ویه عالمه شلنگ بهش وصل بود کاش بغلش میکردم بوسش میکردم نوازشش میکردم روز پنجم گفتن تو مرخصی برو این بچه فعلا شیر نمیخوره ولی خواستی میتونی بیای ببینیش هنوز داخل دستگاهه نمیشه دست زد خیلی ضعیفه با شوهرم حرف نمیزدم از وقتی که اومده بودم بیمارستان حتی یه کلمه هم باهاش حرف نزده بودم رفتم ببینمش 😭😭😭دیدم دکترا وپرستارا جمع شدن دورش ویه شلنگ نازک رو میخوان بکنن تو بینیش وطفل معصومم فرشته بی گناهم مثل عق زدن میکنه حالتشو یه دفعه دکتر گفت الان تموم میکنه تکون بخور برگشتن منو دیدن گفتن این کیه گفتن مادر همین بچس الهی بمیرم برای عروسکم عین یه مرده شده بودم سریع منو بیرون کردن واون شد آخرین دیدن بچم هنوزم دلم میسوزه نمیدونم شوکه بودم اونجا افتادم دوباره سرم ودارو ومن فقط سکوت وسکوت بدترین روزای عمرم بود حالم به حدی بد بود که روزها سرم گرفتم از شوهرم متنفر بودم ولی دیگه نه گریه نه دعوا نه حتی نگاه انگار کلا بی حس بودم انگار تو خلأ بودم انقدر درد سنگین بود بی حس شده بودم بردنم خونه یکی از اتاقا یه سه دری بزرگ داره به سمت حیاط هی خدا پاییز بود آبان بارون شر شر میریخت ومن فقط نگاه هیوی نمیخوردم اونقدر حالم بد بود که میگفتن سکته میکنه ولی من جون سخت تر از این حرفا بودم تو انباری گوشه حیاط یه گربه دوتا بچه آورده بود خوابیده بودم تو اتاق وچشمم به حیاط در انباری باز بود که دیدم بچه گربه ها رو بی اراده رفتم سمت انباری رفتم پیش بچه گربه ها خیلی عجیب بود مادرش هیچ چنگ ودندون نشون نداد نشستم تو انباری دستمو که کشیدم رو بچه گربه ها داغ دلم سرباز کرد جوری باصدای بلند گریه میکردم که شوهرمم پا به پام اشک میریخت دیگع کار هر روزم شده بود بچه گربه ها گریه ونوازش غذا دادن به اونا جام شده بود انباری جوری داغون شدم که دیگع امید برگشتنم نبود یا تو انباری بودم یا با قرص خواب بودم پسرم فقط دورم میچرخید وهواسش بهم بود نمیدونم چند ماه اینجوری بودم یه روز ازجلو اینه رد میشدم دیدم موهام همه سفید نمیدونم از مرگ بچم اونقدر شکسته بودم یا از داغ خیانت نسبت به پسرم وسواس گرفته بودم فکر میکردم دور از جون اون رو هم از دست میدم همش نگران وآشفته به خدا انقدر صورتم داغون بود شده بودم مثل یه زن شصت ساله اوایل با خدا قهر بودم حتی گله هم نمیکردم ولی کم کم انگار دلم تنگش شد دوباره شروع کردم یه وعده درمیون نماز میخوندم فقط نوحه گوش میدادم نمیدونم انگار خدا دلش به حالم سوخت خودم حس میکردم دارم سبک تر میشم انگار دوره سوگواری داشت تموم میشد ومن فقط ذکر میگفتم جوری که دائما یه صلوات شمار دستم بود چند ماه طول کشید وخالی شدم از هر حس وبیشتر وابسته پسرم شدم داشتم آروم میشدم یه شب خواب دیدم روضه حضرت رقیه اس ومن یه دختر کوچولو پیشمه دستشو جدا کرد ورفت هرچی صداش کردم نرو گفت مامان قشنگم من قرارنبود بمونم من اومدم تا تو شاد بشی وبرم آروم باش بیدارشدم عجیب بود ترسیده بودم  بعد از این اتفاق شوهرم شدید عذاب وجدان گرفت وتوبه کرد اون شد آخرین خیانت دیگه هیچی ندیدم تاالان که هشت سال میگذره وروز به روز بیشتر عاشق و وابسته شد از هیچی کم نمیزاره الان پسرم پانزده سالشه و یه دختر دارم 4ساله خیلی خوبه همه چی  سر این دخترم که باردار بودم شوهرم مثل یه برگ‌گل باهام رفتار میکرد هر چی خواستم نه نگفت خونه رو زد به اسمم بهترین بیمارستان برد پیش بهترین پزشک اونقدر رسیدگی کرد بهم تا دخترم دنیا اومد چند وقت بعد حق طلاق داد بهم بدون بذل مهریه الان هم ماشین به اسمم ثبت نام کرده از هر چی بهترینشو برام میخره  بعد از این همه سال آرامش وعشقی عجیب رو تجربه میکنم ولی دلم هنوز میسوزه یاد اون بچه بی گناه که میفتم اشکم میریزه ولی میگم همش خواست خدا بود تا اون بچه رو بده وبگیره که همسر من به خودش بیاد وزندگی رو براه بشه انگار اون بچه یه نسیمی بود که با خودش عطر خوشبختی وآرامش رو وارد زندگیم کرد تازه فهمیدم من خیلی کوچکتر از اونم که بخام دربرابر اراده خداوند بایستم یا سر از حکمتش دربیارم فقط توکل میکنم به خودش وتسلیمم در برابر خواسته اش الهی شکررررر  برای داده هات که رحمته وبرای گرفته هات که حکمته نگاه گرم خداوند جاری در تک تک لحظات زندگیتان یا حق پایان
👠🎀ایده های دلبری🎀👠 عذرخواهی همسرتون رو قبول کنید سختگیری زیاد در پذیرفتن عذرخواهی از جانب همسر، می تواند موجب شود که او کمتر برای عذرخواهی پا پیش بگذارد عذر او را بپذیرید و واقعاً او را ببخشید 👇👇👇 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 سلام ب همه عزیزان کانال. میخواستم درباره اختلاف سنی ک دوستمون گفته بودن بگم براتون. من وقتی عاشق شدم بیست سالم بود. عشقم ۱۷ سال ازم بزرگتره. منم اولش این باورم بود ک تفاوت سنی زیاد خوب نیس. ولی وقتی کنار یارم عشق رو تجربه کردم تنها چیزی ک ب چشم نمیومد هم اختلاف سنامون بود. عشقم منو خیلی دوست داره. هرکاری واسه خوشحالی من میکنه. تو همه چیز با من پایه ست. توخرید تو گردش تومهمونی و... همیشه میگه عاشق پاساژگردی با تو هستم یا میگه دوست دارم مثل جوجه اردک🤪 پشتت راه بیافتم تو هم هی خرید کنی.😍 حتی نمیزاره من تو خونه دست ب هیچ کاری بزنم🙈 میگه تو حیفی. مثلا یوقتایی ک میریم پیاده روی منم ک تنبل خسته میشم اصرار میکنه ک کولت کنم یا بغلت کنم😜 منم از خداخواسته ولی خب نمیشه ک توخیابون😕 و خیلی کارای دیگه ک بخوام بگم زیادمیشه. عزیزای دلم اختلاف سنی همیشه هم بد نیست فقط باید طرفتونو خوب بشناسین. عشقم انقدر بمن ابراز علاقه میکنه من واقعا گاهی اوقات زبانم بی کلام میمونه در جوابش. فقط ذوق مرگ میشم🙃 هرروز با کلمات عشقولانش غافلگیرم میکنه. من اصلا اصلا از بودن در کنار مردی ک ۱۷ سال ازم بزرگتره پشیمون نیستم ک هیچ حتی عشق و علاقم روزبروز نسبت بهش بیشترم شده. دوستتون دارم زندگیاتون ب کام ❤️ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
روش انتقاد از همسر 👇👇👇 وقتی می خواین از شوهرتون انتقاد کنید 👈قهر و داد و هوار و گریه راه نندازین👌👌👌 بهتره از اسلوب انحرافی وارد شید ✅ مثلا این جمله رو بگید : "من ازشوهرم فلان انتظار رو دارم" ♥️ 👈آقایون کلا برای برآورده کردن انتظارات شما جون هم میدن چون حس الگو بودن رو در وجود خودشون احساس میکنن😊👌 اما اگر سر همسرتون داد بزنید اون فکر میکنه میخواین برش مسلط بشین اونم سرتون داد میزنه. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 سلام... وقت همگی بخیر و ممنونم برای کانال خوبی که دارین😊 من یه دختر ۲۲ ساله هستم چند ماه قبل تو یه بازی آنلاین ‌که دسته جمعی بود، با یه اقایی اشنا شدم که ۳۲،۳۳ ساله بودن صحبت ها خیلی عادی و معمولی بود بیشتر پیرامون کارهایی ک ایشون انجام میدادن، ایشون شغلشون ساختن اپلیکیشن های مختلف بود تا اینکه بعد یکی دو روز متوجه شدم که ایشون همسر و فرزند دارن اولش باخودم گفتم شاید رابطه زناشویی شون خوب نیست که اقا به سمت خانوم های غریبه میرن ولی بعد متوجه شدم که ایشون مشکلی با خانوم شون ندارن و زندگی خوبی دارن ولیییی دلیل این که این اقا به سمت خانوم های دیگه میرفتن برای صحبت، این بود که همسرشون هیچ اطلاعاتی درباره شغل ایشون نداشت، حوصله یادگیری رو هم نداشت اون اقا روز اولی که پیام دادن و صحبت از کارشون شد ، چون خودمم علاقه داشتم به شغل ایشون، چندتا پیشنهاد و ایده دادم که خیلی خوششون اومد باعث شد بیشتر پیام بدن حتی یکی دوبار هم قرار ملاقات گذاشتن ایشون ادم محترمی بودن حتی یه لحظه هم قصد سواستفاده نداشتن ولی چرا باید این اتفاق بیوفته چرا ما خانوم ها نباید حتی درحد ۱۰تا جمله چیزی از شغل همسرهامون بدونیم من تازه نامزد کردم و نامزدم رشته برق تحصیل کردن تمام تلاشم این بوده که کلی اطلاعات راجب به برق بدونم با اینکه ربطی به رشته تحصیلی خودم نداره خلاصه که خانومای گل حتی اگه سختتونه درباره شغل همسرهاتون چیزی یاد بگیرین، جوری وانمود کنین که علاقه دارین یادبگیری تا همسرتون واستون از کاراش توضیح بده و شما هم با اشتیاق گوش کنین ممنون که پیامم رو خوندین امیدوارم مفید بوده باشه☺️🌹 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🎀👠ایده های دلبری🎀👠 👈 آقایی بیرونه و دیر کرده بهش پیام بدید که یه چندتا چیز لازم دارم برام بیار لطفا وقتی جواب داد لیستو براش بفرست😉👇 ❤️یه آغوش گرم 💛یه لب خندون 💙حرفای قشنگ قشنگ 💚کلی ماچ آبدار برای رفع دلتنگی خانم خونتون 🌸 هر چه سریعتر جهت تحویل سفارشات به آدرس زیر مراجعه کنید 👇 خیابان محبت کوچه عشق و منزلگه معشوق خویش 😌 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام دوستان منم ولی نمیگم کی ام😂😂😂 ازمجردیام بگم وتباهیم🥴 ی شب باخواهروبرادرام که هممون مجردبودیم داشتیم شام میخوردیم بابامم تازه ازسرکاراومده وخسته بود... زنگ درحیاط و زدن،منُ سرسفید پاشدم جواب بدم،آیفون و جواب دادم دوست داداشم که همسایمونم بود،گفت باداداشت کار دارم منم به داداشم گفتم و خودمم رفتم ی گوشه نشستم به خیال اینکه میخواد درموردمن با داداشم حرف بزنه و اگه اوکی دادیم قرار خواستگاری و بذارن🤣🤣🤣🤣 قند تو دلم آب میشد چون خواهربزرگم مجرد بود میگفتم من بهترینم که میخواد زودتر برام خواستگاربیاد و خودمو همون موقع تو لباس عروس میدیدم😂 تاداداشم بیاد من همینجور تو رخت عروسی بودم و خودمو با پسره میدیدم حالا یک تحفه ایم نبودا من تصوراتم بچگونه بود😂😂😂 داداشم اومد گفتن چیکارداشت گفت مامان هادی میگه نون میخواد دوتابده براش ببرم😐 من😟😟😟 خونواده شوخ طبعی هم هستن😆 خواهرای دوقلوش همکلاسی من بودن😊 هادی خدابگم چیکارت نکنه چرااااا آخه چرااااااا😂😂😂😂😂 همونو از پشت آیفون بگو دیگه😅😁 خداروشکر که فقط درحد یه فکربود زن اولشو سه بار طلاق داد با دومیه هم مشاجره داره🤫 دلتون بی غم🌷 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✋سلام من یه کلاسی میرفتم که استادش مرد بود و منو و دوستام که ردیف اول مینشستیم خیلی هم رودربایستی داشتیم باهاش. این دوست من همیشه گوشی شو سر کلاس شارژ میکرد که دیگه همه میدونستن و کلی هم سربه سرش میزاشتن. فاصله ما با استاد هم خییلی کم بود چون کلاس کوچیک بود. یه روز این دوستم که گوشیشو زده بود به شارژ یکی از بچه ها اومد ببینه چقدر شارژ شده که خودش بزنه این دوستمم اومد خوشمزه بازی دربیارع به جای اُخه گفت چِخه!!!! یهو یه سکوت سنگینی تو کلاس حاکم شد و چشمای استاد 😳😳😳شده بود اندازه یع کاسه (اخه فکر کرده بود با اونه چون اون نزدیک گوشیش بود) خلاصه بعد که فهمیدیم چی شده حسابی خندیدیم جوری که دیگه اشکمون در اومده بود اونم خیلی خجالت کشید استاد هم به شوخی میگفت خوبه من دست نزدم😁روز بعد غایب بود و استاد یادش نمیومد کی غایبه و ما همه گفتیم همون که گف چخه😂😂😂😂😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
27.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حلوا ۳ آرد مجلسی ★☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆ مواد شربت حلوا آب💧 ۲ پیمانه گلاب🌹 نصف پیمانه شکر🍚 ۲ پیمانه زعفران دم کرده💛۲ تا ۳ ق غ عرق هل یا پودر هل🌺۱ ق چ تمام مواد رو مخلوط میکنیم و روی حرارت ملایم قرار میدیم همینکه شکر حل شد کافیه نیاز نیست بجوشه آرد سفید🥡 ۱ پیمانه آرد برنج🍙 ۱ پیمانه آرد نخودچی ۱ پیمانه کره🧈 ۵۰ گرم روغن مایع🥃۳/۴ پیمانه تا یک پیمانه( کم کم اضافه بشه) هر ۳ آرد قبل و بعد از تفت دادن الک بشن اول آرد سفید رو داخل تابه میریزیم و ۲۰ دقیقه با حرارت کم تفت میدیم ، بعد آرد برنج رو اضافه کرده و مجدد ۲۰ دقیقه دیگه تفت میدیم بعد آرد نخودچی رو اضافه میکنیم و ۱۰ دقیقه دیگه تفت بدیم کافیه حالا کره و روغن مایع رو کم کم اضافه میکنیم تا به غلظت داخل ویدئو برسه و مجدد روی حرارت هم میزنیم تا به رنگ دلخواه برسه بعد شربت رو طی چند مرحله اضافه میکنیم و هم میزنیم تا حلوا جمع بشه و از تابه جدا بشه در آخر حلوا رو گهواره میکنیم •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
کبد چرب اگر درمان نشود تبدیل به سرطان کبد و در نهایت مرگ میشود⚠️❌ https://formafzar.com/form/new4f https://formafzar.com/form/new4f اگه نمیخوای همیشه کسل و بی حوصله باشی همیشه عرق بیش از اندازه کنی همیشه حس گرمای بیش از اندازه کنی صبح ها دهانت تلخ و بد بو باشه ریزش مو داشته باشی معده ات همیشه عذابت بده همیشه سنگین باشی اگه نمی خوای همیشه پرخاشگر باشی به فکر درمان کبد چرب و دیابت خود باشید و راهکار آن را از ما بخواهید ❗️❗️درمان قطعی و پاکسازی کبد چرب برای ✅ گرید ۱ ✅ گرید ۲ ✅ گرید ۳ ⬅️⬅️⬅️ همین الان برای تشخیص وپاکسازی کبدچرب فرم زیر را تکمیل کنید https://formafzar.com/form/new4f https://formafzar.com/form/new4f
روزي زنی خدمت عالمی رسيد و گفت: همسر من نماز نمي‌خواند. چه كار كنم؟ عالم گفت: درباره فضيلت‌هاي نماز برايش بگو، بگو كه چقدر نماز بر روح انسان تاثير مثبت دارد.....زن گفت: گفته‌ام، خيلي هم زياد، ولي بي‌فايده است....عالم گفت: وعده‌ خدا را در مورد بهشت و نعمت‌هاي آن برايش بازگو كن.....زن گفت: گفته‌ام! خيلي هم اغراق كرده‌ام. ولي بي‌فايده است....عالم گفت: از هول و وحشت جهنم و سختي‌هايي كه در صورت نخواندن نماز به او وارد مي‌شود، برايش بگو...زن گفت: گفته‌ام، خيلي هم زياد، ولي باز هم بي‌فايده است!....عالم گفت پس راهکاری دارم که قطعا نتیجه میگیرید ،امشب که همسرت خواست بخوابد ،کمی نمک بردار و ....👇❌ https://eitaa.com/joinchat/3078488073C9f200627db کسانی که مشکل بی نمازی در خانوادشون دارن حتما اجرا کنن 👆
پیرزن ۷۶۰ ساله که هنوز زنده است +عکس👇⛔️🔞 https://eitaa.com/joinchat/3078488073C9f200627db
🖤بر نام حُسینْ ◾️و کَربَلایش صَلَواتْ 🖤بر نام ابوالفَضْل ◾️و وَفایَشْ صَلَواتْ 🖤بر ساجدین مولا صلوات 🖤بر اَهْلِ حَرَمْ ◾️به حَقِّ زَهراء(س)صَلَواتْ 🖤بر جمله یِ یاوران مُولا صَلَوات 🖤 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🖤 🖤اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ عَجِّـل فَرَجَهُـم 🖤 🕊🖤🕊🖤🕊🖤🕊
👠🎀ایده های دلبری🎀👠 فضای رابطه دو نفره تان یک محیط کاملا خصوصی است نباید همه اش را عمومی کنید آدم هایی که درکشان از رابطه تنها قربان صدقه رفتن و عشقم و عزیزم است آنهایی که منتظرند تا از طرف مقابلشان نازکتر از گل بشنوند بعد تند و تند پست ها و تصاویر پروفایلی که میگوید آی مردم من از زندگی خسته ام فلانی به من گفت بالای چشمانت ابرو کمی خود داری و صبر را یاد بگیرید تصویر پروفایل شما را کسانی که حتی فکرش را نمیکنید میبینند افرادی که منتظر فرصتند تا وارد حریمتان شوند پس دلخوری های پیش آمده در محیط خصوصی تان را در بوق و کرنا نکنید! •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیا فکر میکنن پاپیون زدن سخته !🎊🎀 من از اونان که روی همه چی یه پاپیون میزنم😂 چون واقعا خیلی خوشگل میکنه همه چیو .. توام این دو مدل ساده رو واسه همه هدیه ها و کادوها میتونی استفاده کنی 🎀 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 ✅ این تجربه پیام مهمی به خانمها داره 👇 سلام خدمت دوستای عزیزم‌ همچنین ادمین زحمتکش من خانومی هستم ۱۸ساله و شوهرم ۲۳ سالشه.(۱۳ خرداد سالگردمونه ۲سال میشه عقدیم) شوهرم‌ کشاورزی داره و تو این ۶ماه بهار و تابستون خیلی مشغله کاریش زیاده . پدرو مادر منم‌ هردو شاغل هستن منم تو خونه تنهام. بااینکه سرمو با کارای خونه یا کتاب خوندن یا...سرگرم‌ میکردم‌ همش ب این فکر میکردم ک شوهرم بهم توجه نمیکنه اصلا انگار ن انگار ک من وجود دارم حتی در روز بخاطر شغلش و اینک خسته میشد از سرکار میومد خونشون میخوابید اصلا ب من‌ زنگم نمیزد. ی شب بهم قول دادیم‌ صبحا ک از خواب بیدار میشه بهم‌ زنگ بزنه در طول روز حتی‌ اگ ‌۱ دقیقه شد زنگ بزنه شبها میخوابه قبلش شب بخیر بگه شوهرمم‌ گفت چشم‌ قول میدم ب جون‌خانومم. صب ک شد دیدم ن پیامی داده ن چیزی ظهر شد زنگ‌ نرد شب شد پیام نداد. واقعا از دست کاراش خسته شدم. و باهاش ۲ روز قهر کردم. ی روز ک‌ مامانم‌ خونه بود بهم‌ گفت چرا بهم‌ ریختی منم گفتم دیگ از زندگی سیر شدم شوهرم بی توجه بهم احساس میکنم‌ دیگ دوسم‌ نداره در این‌ مورد حرف زدم باش همون روز شوهرم اومد خونمون و من‌ مثل قبل باهاش گرم‌‌ نگرفتم .خلاصه داشتن حرف میزدن مامانم و‌ شوهرم ک یهو مامان همه چیو بهش گفت. شوهرمم ناراحت شد از این حرفا . شب ک‌ رفتم‌ ت اتاق‌ پیشش بخوابم‌ دسشتو دراز کرد ک برم ت بغلش من نرفتم گفت من اون مهتابیو میخوام ک میومد ت بغلم ، منم گفتم دیگ اون مهتاب قبلی نیستم‌ خلاصه اومد منو گشوند ت بغلش بوسم کرد گاز گرفت قلقلکم داد تا من بخندم ولی من باش سرد رفتار کردم. بهش گفتم چطور ت میخوای تو هرچی میگی من‌ بگم‌ چشم‌ ، زیر قولام‌ نزنم اونوفت ت میزنی زیر حرفات ! وایساد ب گریه کردن ، گفت من ب تو خیلی بد کردم‌ همش درگیر کار بودم‌ کلی‌ معذرت خواهی کرد، خلاصه اشتی کردیم ، صب ک‌ شد بوسم‌کرد و بهم گفت صب بخیر ... بعدم رفت خونه هم زنگ‌ میزد هم پیام میداد . دیگ نمیزنه زیر حرفش .منم ناراحت نمیکنه. فردام سالگرد عقدمونه 🤩 ی شب رویایی در انتطارمونه با کلی برنامه هایی ک اقایی ریخته خواستم بگم خانوما وقتی از چیزی ناراحتین با شوهرتون در میان بزارین اقایون ک پیشگو نیستن ببین ت دل ما چی میگذره 😁 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام 🤣🤣🤣 تازه عروسی کرده بودیم یه شب من یه خواب خیلی پریشون و بد دیدم دقیق یادم میاد یه چیز گنده و زشت داشت تغیبم میکرد اما شکلش مثل این شخصیت های کارتونی بود😰منم داشتم از دستش فرار میکردم حالا بدو کی ندو یهویی رسید بهم منم جسور شدم و یکی با تمام قدرت کوبوندم توی صورتش دقیقا مثل یه فیلم که تموم شد با صدای فریاد همسرم همراه شد😩🤪منم سراسیمه پریدم از خواب و گفتم چی شد؟؟!!! همسرم گفت چته؟ چرا نصف شبی میزنی😤😐تا نگو من با تمام قدرت با چشم خواب کوبیدم توی صورت همسرم تا چند روز روم نمشد توی صورتش نگاه کنم از خنده🤣🤣🤣 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🕊 هنگامی که همسرتون پول به شما میدن میتونی براش ارسال کنی 👇 جیب هایت پر از پول حلال، رئیس خوووونه...♥️ توی جیب پیراهن همسری بذارید 👆 مرد من... دستانت را که پی روزی حلال زحمت میکشند را میبوسم ♥️ خانم عزیز توی کیف پول همسر ؛ کیف مدارک هم میتونی بذارید👆 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
داستان زندگی بیست سال پیش دقیقا روزی که اون اتفاق افتاد برای همیشه از نیشابور بیرون اومدم هفده سالم بود و زنم توی عقد بود اسمش گلنسا بود و من عاشقش بودم گلنسا چشماش رنگ دریا بود ما تو روستاهای نیشابور زندگی میکردیم گلنسا ۱۵سالش بود که مادرم رفت خواستگاریش چون گفته بودم اگر با گلنسا ازدواج نکنم حتما یه بلایی سر خودم میارم وقتی بهش رسیدم خوشبخت ترین پسر دنیا بودم به گلنسا میگفتم تو باید تو خونم خانومی کنی ،همش چهل روز از عقدمون گذشته بود که یه روز رفتم خونه گلنسا اینا،دلم تنگش بود موقع ظهر بود و همه سر زمین بودن ولی من میدونستم گلنسای من خونس ،موهامو آب زدم دست و رومو شستم و رفتم پشت در خونشون از توی خونه صدایی نمیومد گفتم خب زن عقدیمه دیگه خواهراشم که کوچیکن ،درباز بود بدون گفتن یا الله رفتم داخل که متوجه شدم صدای ناله میاد،دلم گواه بد میداد رفتم پشت خونشون جایی که مرغ و خروسا بودن دیدم گلنسای من از سرش خون جاریه و یه گوشه افتاده و ناله میکنه تا من رسیدم دیدم یکی از دیوار پرید پایین و فرار کرد ،دنبالش دویدم اونقدر دنبالش کردم که از نفس افتادم ولی نتونستم ببینمش یا بهش برسم اشکام بند نمیومد نفهمیدم چی شد که خودمو رسوندم پیش مادر گلنسا اشک چشمام با خاک روی صورتم قاطی شده بود گفتم مادر، گلنسام از دستم رفت مادرش از حال رفت و من راه اومده رو دویدم به سمت خونه ولی قبل از اینکه من برسم برادرش رسیده بود و داشت از گلنسا سوال جواب میکرد ،گلنسا نفسش بالا نمیومد ،گفتم عزیزم بگو اون کیی بود چکارت داشت چی شده جان من بگو من اگر نفهمم دق میکنم به جان تو ولی اون فقط گریه میکرد من طاقت نداشتم ببینم گلنسا به این روز افتاده منم همراهش گریه میکردم شب نفهمیدم چطور برام صبح شد سریع بیرون زدم و رفتم جلو در خونه ی گلنسا اینا جلوی در شلوغ بود همه گریه میکردن و تو سر خودشون میزدن من با تعجب نگاهشون میکردم و نمیفهمیدم چه خبره قلبم میسوخت گفتم نکنه گلنسای منو کشتن یا بلایی سرش اومده سریع رفتم داخل خونه اتاقا رو گشتم و گفتم کو گلنسا؟؟؟ برادرش گفت نیست فرار کرده نگاه به مادرش کرد و گفت من که میدونم تو فراریش دادی به خدا پیداش کنم خودش میدونه خواهر بزرگش که باردار بود یه گوشه ایستاده بود و گریه میکرد از اون خونه که زدم بیرون هر کی منو نگاه میکرد به بغل دستیش میگفت نگاش کن اسماعیل بیچاره رو ،زن جوونش فرار کرده کم کم خبر توی روستا پیچید که گلنسا با خواستگار شهریش فرار کردن رفتن ولی من این حرفارو باور نداشتم و در به در دنبال گلنسا بودم رفتم لب جاده وایسادم و از همه پرس و جو کردم تا اینکه یکی گفت با ماشین گوسفندا صبح رفته شهر فهمیدم پس تنها بوده و خواستگاری در کار نبوده ،خدایا عزیز دلم چی شده.... •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
👠🎀ایده های دلبری🎀👠 گفت میدونی چیه؟؟ آدم اون کسی که دوستش داره رو به چشمِ زیباترین آدمِ دنیا میبینه به قیافَش بیست و یک ؛ از بیست میده..! بغل کردنشو به همه‌ی دنیا ترجیح میده..! بد اخلاقیشو و غر زدنشو به خندیدنِ با بقیه ترجیح میده.. میبخشتش حتی وقتی اون مقصره..! و این "فقط و فقط بخاطر اینه‌ که دوستش داره" 💋💋قدرت جذبی که میگم یعنی این💋💋 .•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 سلام خواهریاااای گ🌺🌺🌺🌺ل از همتون ممنونم که برامون وقت میذارید و تجربه و ایده هاتونو میفرستین و زندگی خیلیامونو از یکنواختی در اوردین و بهمون انرژی میدید خدا خیرتون بده من ۲۳ سالمه😊 و عشق جان❤️ هم ۲۶ سالشه ... من همیشه موقعی که ناراحت میشدم از اقایی سریع قهر میکردم و کلا اقایی رو تحویل نمیگرفتم🤪صورتی اخمو 😡و توهم رفته😑 و گند دماغ😏 و هر چی میگفت بهم ، منم می گفتم : به من چه و خودت انجام بده و( بدتر از اینا) مگ من کلفتمم و خودت این کارو بکن تو ک به من توجه نداری و حرفم برات مهم نیست و هزار تا دیگ تحویلش میدادم ولی اقایی انقد نازمو میکشید تا اشتی میکردم بدی این قضیه این بود که به خواستم نمیرسیدم فقط قهری بود که نتیجه نداشت درسته خودش میومد نازمو میکشید اما انقد این اقا کلکه که به هر طریقی دلمو بدست میاورد اما کاری که میخواستمو انجام نمیداد حرفمو گوش نمیاد😃✋ تا اینک سر یه قضیه ای ک خیلی خیلی ناراحت شدم و بهش گفتم که قضیه چیه اون شروع به انکار کرد و اقایی منتظر اخم و تخم و هزار تا حرف من بود ولی من خیلی سریع بحثو تموم کردم و ازش یکم فاصله گرفتم تو این مدت رفتم تو اشپزخونه وقتی برگشتم اصلا به روی خودم نیاوردم و باهاش خوب بودم خودش تعجب کرده بود منتظر یه دعوا انچنانی بود دید ک من دعوا نگرفتم اومد بغلم کرد ولی نمیدونست نقشه من چیه ... کاملا باهاش خوب بودم فقط ازش میدوزدیدم نه اینک براش چشم غره برم نه، فقط چشم تو چشم میشدیم یه حالت ناراحت میگرفتم و چشامو به زمین میدوختم تا اینک خودش صبرش تموم شد و اومد ازم پرسید چرا این طوری میکنی میدونی چشاتو دوس دارم چرا ازم دریغ میکنی ؟ تموم ناراحتیامو بهش گفتم و بر خلاف بقیه موقعا ک حرفمو گوش نمیداد خودش خواسته منو پیشنهاد داد منم با کله قبول کردم😂 امیدوارم که هیچ وقت از همدیگ ناراحت نشین ولی این کار رو شوهر من خیلی تاثیر داشت امیدوارم به درد شمام بخوره •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 سلام ممنون از کانال قشنگتون. مشکل بزرگی با نامزدم داشتم و تصمیم ب جدایی گرفتم والان خیلی از این تصمیمم راضی ام .بعضی وقتا باید بری تا قدرتو بدونن. من 20 سالمه و پسرعمم27. باوجود اختلاف خانوادگی و سختیا نامزد کردیم .بخاطر اینکه شناختی ازش نداشتم و اونم از من نداشت. یک سال پنهانی عاشقم بود چون چهره ی زیبایی دارم اونم پسر باهوشی بود و تو کارش موفق ؛ منم قبولش کردم اوایل رابطه خیلی خوشحال بود و باورش نمیشد منو بدست آورده منم عاشقش شدم بش دل بستم و بش محبت میکردم... تا اینکه یه مدت گذشت متوجه رفتارای بدش شدم به همه ی مردای اطرافم حساس بود و عصبی میشد و بم بدوبی راه میگفت حتی به پسر بچه کوچیک یا داییام. منم بخاطر علاقم ازش عذرخواهي میکردم و میگفتم اشتباه کردم اونم بیشتر رو میگرفت و بیشتر اذیت میکرد دیگه حساسیت ها و بی احترامیاش خیلی زیاد شده بود چند بار ازش جدا شدم دوباره منو ب ترفندهایی برگردوند ولی هر بار منت سرم میذاشت و تهدید میکرد ولم کنه اگه اشتباهی کنم درصورتی ک هیچ اشتباهی نمیکردم کاملا با حجاب بودم . الانم ازش جدا شدم با این ک دوریش برام سخته و هر شب گریه میکنم ولی روانم و اعصابم راحته. میخاستم بگم اگه همسرتون مشکل یا اشتباهی داره بهش بگین حتی اگه بش علاقه دارین وگرنه ب سرنوشت من دچار میشین. زندگیتون سرشار از ارامش❤️ ✍🏼 خیلی از با گفتگو حل میشود ولی اگه _موقع نزنید تبدیل به بزرگی میشود ولی اینکه چجوری و کی بگی خیلی مهم که نتیجه مطلوب بگیری •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
با خانواده خودم و همسرم رفته بودیم سیزده بدر ، رفتیم وسطی بازی کنیم شوهرم انقدر جوگیر شده با ی سرعتی اینور اونور میرفت بیا و ببین😅 تا اینکه ی توپ اومد با یک حرکت سریع اومد پاهاش رو باز کرد پرید هوا 🤣🤣 جوووونم براتون بگه یک دفعه یک صدایی جررررر تو فضا پیچید شلوارش پاره شد 😂 قیافش دیدنی بود آخه قبلش کلی کری میخوند ی دفعه همچین مظلوم شد که نگووووو 🤣🤣 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🎀👠ایده های دلبری🎀👠 قبل از ازدواج به خانواده همسر دقت کنید. فرزندان عصاره ی تربیتی خانواده هستند و اختلاف فرهنگی حتما روی آنها تاثیر خواهد داشت. اختلاف فرهنگی رو با اختلاف طبقاتی اشتباه نگیرید 👇👇👇 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
یه خاطره بگم از زایمان من بچه اخرم خداخواسته بود ❤️❤️❤️ هرکس هم منو میدید میگفت بچه میخواستی برای چی😔ولی پدرشوهرم توی جمع خانواده وقتی فهمید باردارم اخی پنج ماهم بود که لو رفتم گفت اسفند دود کن چشمت نکنن 😊😍جاری هام خوششون نیومد گفتن فکر کرده پسره بچت گفته چشمت نکنن انشالله دختر شه منم گفتم خدا کنه دختر که خوبه اول سالم باشه بعدم هرچی خداخودش بخواد ❤️رفتم سونو گفت بچه پسره منم شیطنت کردم و نگفتم بچه چیه 😂 به همسرمو بچه هام گفتم به هیچ کس نگید بچمون جنسیت چیه😁😁 خیال میکردن دختره نمیگم 😊 تاروزی که پسرم دنیا اومد جاریم زنگ میزنه خونمون پسرم جواب میده میگه بچمون دنیا اومده جاریم میپرسه چی هست پسرم میگه دختر😳بعد جاریم زنگ زد به من خوشحال صدای قبراق مبارک باشه دیدی گفتم پدرشوهرت نترسه چشمت نمیکنن😳 دیدی دختر شد بچت حالا غش وضعف میرفت از خنده منم فقط گوش دادم خوب که خندید گفت حالا کار داشتی بگو بیام دختر زاییدی عیب نداره 😒منم گفتم کاری ندارم اما بچم پسره بعدم من اگر دختر داشتم هزاربار خداروشکر میکردم دختر رحمت خداهست وخنده جاری یه دفعه قطع شد گفت پسرت گفت خو گفتم شوخی کرده 😜😜😜 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•