فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترفند جالب اتوکردن نوار اریب 😍
ببینید 👆
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
من ۲۱ و عشقم ۲۳ سالشه و عقدیم.
ایده های کانال خیلی خوب بوده مثلا همین مار پله و شرط بندی که کلی هیجان و خنده باهاش بود.
ما هرکدوم یه شهر زندگی میکنیم و هر دو هفته یه بار همو میبینیم. وقتی باهم هستیم نهایت استفاده رو از وقت میکنیم و تا میتونم ابراز #محبت میکنم.
😐 مادر شوهرم اکثرا تلفنی که حرف میزنیم تیکه میپرونه و من با خوشرویی جوابشو میدم.
🙄 بدی خانواده شوهرمو هیچوقت جلوی شوهرم نگفتم. بااینکه یکی دوبار برادرش حتی به من فحش داد ولی بعد خودش پشیمون شد و معذرت خواست.
😍 شوهرم خیلی احترام جلوی بقیه براش مهمه و منم جلوی دیگران خیلی بهش احترام میذارم.
😡 پدرمادرا! سخت نگیرین واسه باهم بودن. ما هم زن وشوهریم. چرا نمیذارین من بمونم پیشش؟ چرا تااین حد سختگیری؟
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام
آقا من خونه مادر شوهرم خیلے دستو پا چلفتے میشم از استرس😕
ے بار تو عقد خونشون بودم دادن من سیب زمینے سرخ کنم ب این آسونے همش چسبید و نرم و بد بود بعضیا سوخته بود 😂بعد گفتم تابه تون خوب نیس و اونو ریختن دوباره دادن سرخ کردم😂😂
ی بار دیگه ام من تو آشپز خونه بودم مادرشوهرم لپه گذاشت بپزه رفت بیرون لپه سوخت و منی ک کنار لپه بودم ن دیدمش و ن بوشو فهمیدم 😐😐😐 آیا این طبیعیه ؟؟؟
مادرشوهرم تا اومد خونه گفت وایی لپه سوخت و من اون موقعه فهمیدم🥴
ی بارممهمون اومد میوه اورده بود من رفتم از دستش بگیرم تا گرفتم همهههه میوه ها پخش شد😕🤭 خیلی بد بود
ی بارم فاز برداشتم خورشت پختم موقعه کشیدن یکم از خورشت خوردم طعم زیاد عالی نداشت گفتم مادرشوهرم چیکارش کنم گفت بریز سطل آشغال 😐 منم باور کردم ب قران😂😂😂اول تکه های مرغ رو جدا کردم😌 بعد آب خورشتو ریختم سطل آشغال بعد شوهرم مادرشوهرم برادرشوهرم همه جیغ ک این چیه😕 هرچی میگفتم بخدا خودش گفت مادرشوهرم میگفت شوخی کردم خوب😐
برادرشوهرم میگفت ی کامپوت بخر ی سر ب خودت بزن🥴🥴🥴🥴
#سوتی_های_زنونه
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
9.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😳☝️ ایشون رو میشناسی؟
مُخترع ابردوا آقای اصغری هستن
همون ابردوا که هزاران بیمار رو درمان کرده 😳
از کشورای دیگه برا خریدش میان ایران ✈️
صدا و سیما ازشون مستند تهیه کرده 🎥
با این وجود شما کانالشو هنوز نداری؟ 😒
رو لینک بزنی عضو کانال میشی👇
https://eitaa.com/joinchat/2757100156Cf50f9255cf
برای مشاوره رایگان کلیک کنید ☝️
✔️ #کانال_رسمی_اصلی_اَبَردَوا 👆
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹
⚠️ قابل توجه پدر و مادرهایی که دخترانشان را در سن پایین بدون رضایت شوهر میدهند 👇
سلام به تمام عزیزانی که برای کمی بهتر شدن زندگی این روزهایمان زحمت میکشند من خانمی 30 ساله و همسرم 40 سال
16سال از دواجمان میگذره اما #دریغ که #جوانیم و ازدواجم #بدون_عشق شروع شد 14سالم بود که پدر مادرم به خاستگاری پسر یکی از آشنایانمان جواب مثبت دادند بدونه انکه نظر مرا بپرسند و من که تا اون موقع مشغول بازی بودم مجبور به ورود به زندگی خیلی سختی شدم
بودن در خانواده پر جمعیتی که همه با من مثل برده بودن از کتک زدنهای شوهرم بگیر تا تحقیر کردنهاش جلو همه
اما همرو تو دلم میریختم به کسی چیزی نمیگفتم تو این همه سال آرزوی عشق تو دلم موند خیلی سعی کردم که شوهرم رو دوست داشته باشم ولی انقدر بد اخلاق و عصبی که نتونستم
با اینکه میتونستم راحت کسی رو پیدا کنم که دوسش داشته باشم اما هرگز این کار رو نکردم چون معتقدم که به #خودم #خیانت کردم
حالا دیگه نه نشاطی دارم نه دلخوشی دیگم تلاشی برای دوست داشتنش ندارم
فقط زنده ام به امید اینکه بچه هام با عشق و عاقلانه زندگی کنند ممنون از همتون
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🩵✨امـروز از خـدا مـیـخـوام
🌺✨به آرزوهـاتـون بـرسـیـد
💚✨احــوالـــتـــون خـــوب
🌺✨روزی تـــون پـــربـــار
🩵✨مـوفق و پاینده بـاشید و
🌺✨ثـانـیـه ثـانـیـه امــروز را
💚✨بــه خـوشی سـپـری کـنـیـد
🌺✨صبح تــــون بخیر وزیــبــا
🕊🕊🌾🌸🌾🕊🕊
الهی🤲🏻،
من دل خوشم به آیه
لاتَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللّهِ
و امیداورم به
إِنَّ اللّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعاً
و می دانم که تو
امیدی را نا امید نخواهی کرد...
خدا جون دوستتدارم🌸
🕊🕊
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
دوست گلیا!
اینکه به ما گفتن تو عقد رابطه کامل نداشته باشیم فقط و فقط برای #آرامش و امنیت خودمون هست چون این دوران بیشتر برای شناخت هم است.
من چند سال پیش با آقایی چند ماه عقد بودم و تو اون دوران متوجه شدم ایشون به درد من نمیخوره. فوق العاده دهن بین بود و مادرش برای زندگی ما تصمیم میگرفت با اینکه ازدواج #سنتی بود ولی حکم صادر کردن که باید پسرش من رو طلاق بده و منم دیدم این زندگی آینده نداره.
من #رابطه کامل با آقا نداشتم و با خیال راحت ازش جدا شدم. مادرشون فکر میکردن من دیگه دختر نیستم می خواستن از این قضیه استفاده کنن و اذیتم کنن که خدا رو شکر نتونستن.
✍ پس از ازدواج پسر و دخترتان را به حال خود بگذارید. به انها اعتماد کنید و بگذارید سکان دار زندگی شان باشند.
🔴•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🕊
✳️ #سیاست_های_زنانه
#ارتباط_با_فامیل
هرجا و هر زمانی دیدی جایی میری که بهت #احترام نمیزارن یا جوابگوی محبت هات نیستن خودتو کم کم بکش کنار، و به کاری سرگرم کن مثلا برو کلاسی که دوس داری بعد هم بهونه بیار که کار دارم
❗️ بعضی جملات هم خیلی تاثیر گزارن
تو اینجور مواقع اصلا نرید، بعدا بگید:
❌ "ببخشید کار داشتم وگرنه حتما دوست داشتم بیام پیشتون اما نشد."
❌ "یا بگید جسارت میکنم خیلی باهاتون راحتم امروز شرایط مهمانی تو خونه رو ندارم".
❗️ هرکی هم باهاتون خوب احوالپرسی نمیکنه عین خودش بشید
تو جمعشون هم زیاد نظر ندین، زیاد نگاهشون نکنید.
مثلا طلاهاشونو میبینی سریع نگو مبارکه یا لباسشونو بزارید آخر وقت بگید یا اصلا نگید😝
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
من 23و همسر عزیزم 31سالشونه و پسر خالمن. 4 ساله عروسی کردیم. تو نامزدی، عشقم هیچی برام کم نذاشت از مهربونی، عشق و قربون صدقه.
هر بار که دیدنم میومد حتما #گل یا #کادو گرفته بود. من به این روال عادت کرده بودم. بعد عروسی یهو کادوها کم شد. قربون صدقه که دیگه هیچی!
همسرم #خجالتی بود و کم حرف. منم همش گریه که دیگه منو دوس نداری! یه بار پیام داد که:
انقدر منو تو منگنه نذار که به زور بگم دوستت دارم. بخدا دوستت دارم ولی وقتی میگی بگو، انگار دیگه از ته قلبم نیس.
من به خودم اومدم. شروع کردم به #لوندی و ابراز عشق بدون اینکه ازش بخوام یا بپرسم که دوسم داری؟ شوهرم کم کم عادت کرد به حدی که الان از منم بیشتر #محبت کلامی داره.
✍ #عشق را گدایی نکنید. با لوندی و عشوه، ان را به سمت خود بخوانید.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
سلام
آقا میخوام اعتراف کنم اوایل عروسیمون من خیلی جلو خانمم خجالت میکشیدم که نکنه یهو باد معده ....😂
یه روز خونه مادرزنم بودیم تمام خونواده هم جمع شده بودن و ما توی اتاق طبقه بالا که دستشویی نداره خواب بودیم،من از خواب که بیدار شدم تبدیل شده بودم به یه پمپ باد🤣🤣چون شبش لوبیا خورده بودیم داشتم میترکیدم،طبقه پایین هم شلوغ و دستشویی داخل بود اگه میرفتم صدای انفجارم حداقل چندتا کشته میداد
خلاصه منم با خیال راحت که حالا مثلاً خانومم خوابه از فرصت استفاده کردم🤣🤣🤣🤣راحت میتونم بگم شده بودم انگار ای بادکنکا که دهنشو میکشی صدای قیییییژژژژژ میده🤣🤣🤣 خلاصه داشتم لباسامو عوض میکردم که برم پایین، خانومم چشمشو باز کرد گفت ماشاالله عزیزم ،ماشالله به جونت ،پرچم خاندان رو بردی بالا داشتم تو خواب مثل بالون میرفتم هوا 🤣🤣🤣🤣🤣🤣
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
داستان زندگی خلاصه اونشب محمد و راضی کردن که بریم سراغ دعا نویس... تو این مدت چند جا رو بهمون ادرس
داستان زندگی
وقتی از خونه اون اقا اومدیم بیرون انگار محمد نمیخواست قبول کنه خانوادش تا این حد پست هستن و شروع کرد بهش بد و بیراه گفتن که از خودش حرف زده و شانسش حرفاش درست درمیومده و از این چیزا...
اون روز منو مستقیم برد خونه مامانم و یکی دو روز اونجا موندم حالم خوب بود تقریبا
محمد گفت حالا که خوبی بریم خونه خودمون
اخر شب بعد از شام برگشتیم خونمون وقتی وارد خونه میشدم احساس تنگی نفس گرفتم... هی داشت حالم بدتر میشد.. با هزار جور مصیبت شب و صبح کردیم
فردا عصرش محمد سرزده اومد خونه و گفت حاضرشو بریم..
گفتم کجا ؟
گفت یه ادرس گرفتم بریم ببینیم چی میشه
خلاصه رفتیم و یه جا سمت کرج بود، یه اقای حدود ۴۰ ساله بود و سرکتاب باز کرد و یه چیزای گفت ولی نه به اندازه ی اون دقیق
و در اخر به محمد گفت جون زنتو نجات بده..!
محمد گفت هر چقدر پول بخوای بهت میدم فقط بگو کار کیه ؟
گفت نمیتونم بگم کار کیه ولی نشونی میدم باهوش باشی خودت میفهمی...
یه چندتا نشونه داد که همش نشونه های خواهرش بود
ولی مگه میشد؟ مگه امکان داشت؟
چرا اخه باید با زندگی برادرش اینکارو میکرد
محمد به اسم برادرشون بود ولی حق پدری گردن تمام خواهر و برادراش داشت
چرا باید باهاش اینکارو میکرد
اون روزم فکرم درگیر شد و کاری نتونستیم بکنیم
نزدیکای عید بود، منم که حالم تو خونه فقط خراب بود وقتی تو اون خونه نبودم خیلی بهتر بودم و فقط اونهمه شیطنت قبل و نداشتم و ساکت یک گوشه می نشستم
بخاطر همینم محمد تصمیم گرفت منو از خونمون دور کنه
داخل یکی از شهرهای شمال کشور یه ویلا خیلی خوشگل داشتیم که سال قبلش محمد کادوی تولد زمینش رو برای من خریده بود و تو مدت کمتر از ۳ماه ساخت و تکمیلش کرد
بهم گفت میخوای بری چند روز شمال منم تا قبل از تحویل سال میام پیشتون
منم که دیدم فکر بدی نیست قبول کردم
ولی محمد انگار دلش آروم نبود منو بچه ها رو تنها بفرسته
به داماد عباس برادرش گفت خاله و بچه ها رو بردارید برید شمال منم چند روز دیگه میام
دختر خواهرم یا دختر همون عباس نامزد بودن، چند ماهی از نامزدیشون میگذشت
بارو بندیل رو بستیم و راه افتادیم سمت شمال
تمام راه فکرم درگیر حرفایی بود که اون دوتا دعا نویس زده بودن
اخه مگه میشد
که یک لحظه یاد حرفای نازی افتادم گفت عمه یه چیز میریخت تو خونمون بعدم به من گفت به مامانت نگی ها
وای مغزم داشت منفجر میشد
نمیتونستم باور کنم
کم در حق این دختر لطف نکرده بودم تو این همه سال
تو همین فکرو خیالات بودم که رسیدیم دم ویلا و رفتیم داخل
انگار واقعا اونجا حالم خیلی خوب بود
هیچ اثری از فکرو خیال های بد نبود و واقعا خوش میگذشت،
۳ روز مونده بود به عید....
ادامه دارد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•