eitaa logo
آدم و حوا 🍎
40.8هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
2.9هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
بعد از 2 سالو 5ماه ✨💚 یه روز خوب کنار هم تو طبیعت 👫🌱 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
۲۳ آبان ۱۴۰۳
آدم و حوا 🍎
داستان زندگی مادر با اینکه اسد بهش گفته چند روزی خونه نمیام ولی خیلی نگران بود و با دیدن من شروع
داستان زندگی 🌸🍃 قبل از من، عمه ملوک جواب داد و گفت نمیدونم چرا همچین بی عقلی کردید؟ صنم دختر خوبی بود .. نگاهم کرد و پرسید ازش خبر داری یا نه؟ نمیدونستم چه جوابی بدم .. بهترین جواب اون لحظه رو دادم .. نه عمه خبر ندارم ... مادر پشت چشمی نازک کرد و گفت چرا باید ازش خبر بگیره.. میدونی که یوسف چقدر مقید به حلال و حروم چقدر حساسه.. بره از زنی که تا ابد براش حرومه خبر بگیره که چی؟ عمه دونه های تسبیحش رو حرکت داد و گفت یادگاره برادرم بایدم اینطور باشه.. همیشه ، هر جا نشستم از ایمان و پاکی یوسف گفتم... همیشه به پسرام میگم مثل یوسف باشید .. مومن، چشم پاک ، نجیب... یه جورایی از تعریفهایی که ازم میکردند خجالت میکشیدم .. تازه با هر کلمه ایی که در موردم میگفت یاد کارهایی که تو این مدت کرده بودم میوفتادم.. بدون حرف به طرف اتاقم رفتم .. تو تاریکی دراز کشیدم .. تمام این مدت رو تو ذهنم مرور کردم .. من چه کار کرده بودم ؟منی که روزی از کنار آدمی بودن، که مشروب میخورد احساس گناه میکردم چطور خودم مشروب خوردم .. منی که بخاطر حرفی که ممکن بود پشت سر ناموسم زده بشه ، که به خونه ی زن هرزه پا گذاشته، ناموسم رو دو دستی تحویل یه غریبه دادم .. منی که اگر کسی به زن نامحرمی نگاه میکرد دیگه باهاش هم کلام نمیشدم ، من... یوسف... چطور اینقدر پست شدم .. تا کجا قرار بود ادامه بدم و خودم نفهمم... با صدای در از فکر بیرون اومدم .. عمه در باز کرد و گفت مادر .. خیلی وقته اذان گفته نمیخواهی نمازت رو بخونی؟ خجالت کشیدم بگم الان نمیتونم .. وضو گرفتم و به دروغ قامت نماز بستم.. شام میخوردیم که آفت گفت آقا آب گرم شده نمیرید حموم ؟ زود از خوردن دست کشیدم .. حس سنگینی میکردم .. به حموم رفتم .. از غروب حس عذاب وجدان داشت خفه ام میکرد .. روی سرم آب ریختم .. عذاب وجدانم تبدیل به قطره های اشک شد و همراه قطره های آب میریخت .. غسل توبه کردم .. قسم خوردم تا صنم طلاق نگرفته و عده اش تموم نشده به دیدنش نرم حتی اگر از دوریش بمیرم.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ صبح سر سفره صبحانه ، عمه دوباره تاکید کرد که پنج شنبه قرار خواستگاری گذاشته.. این بار جدی تر گفتم کاش قبلش به خودم میگفتید.. من فعلا قصد تجدید فراش ندارم .. مادر لب گزید و سرزنش وار گفت یوسف.. عمه نمیتونه حرفی که زده رو پس بگیره .. زشته.. مخصوصا که اقوام همسر خدابیامرزشه... میدونستم عمه هنوز هم بعد از این همه سال و فوت شوهرش، با اقوام همسرش رودروایسی داره.. دستم رو به صورتم کشیدم و گفتم میترسم بیام و نپسندم و برای عمه بد بشه.. عمه صورتش باز شد و گفت اولا که دختری که برات انتخاب کردم مثل یه تکه ماه میمونه مطمئنم میپسندیش .. دوما ، اگر هم نپسندیدی واسه من بد نمیشه ولی الان نریم واسه من بد... ناچار سرم رو تکون دادم و گفتم باشه .. میریم .. نرفته میدونستم که جوابم چیه ولی فعلا مجبور شدم که قبول کنم .. مادر با افتخار به قد و بالام نگاه کرد و به عمه گفت گفتم احترام شما رو داره همیشه... خداحافظی کردم و به طرف حجره حرکت کردم .. به فکر صنم بودم و دلم دیدنش رو طلب میکرد ولی هربار زیر لب استغفراللهی میگفتم .. اسد دورادور مراقب یعقوب بود .. هنوز حالش خوب نشده بود و تو خونه استراحت میکرد .. حاضر بودم چند برابر پولی که قرار گذاشته بودیم رو بدم ولی یعقوب زودتر صنم رو طلاق بده.. چرا که لحظه ها برام به کندی میگذشت و میترسیدم نتونم حریف دلم بشم و توبه ام رو بشکنم ... پنج شنبه با تاکید مادر و عمه زودتر از حجره بیرون اومدم و به خونه رفتم .. هر دو آماده نشسته بودند .. مادر لباسهای منو به دستم داد و گفت زود باش آماده شو .. دیر میشه... لباسهام رو عوض کردم .. مثل یه تکلیف اجباری انجام میدادم .. مادر با دیر کردنم ، چند ضربه به در زد و گفت یوسف دیر شد .. صداش رو پایین آورد و گفت عمه دلخور میشه کمی بجنب... مادر کیسه ی نقل و نبات رو به همراه چادر نماز سفیدی برداشت.. میدونستم رسمه ولی برای کسی که میخواست واقعا ازدواج کنه نه من ... وقتی سوار اتومبیل شدیم مادر دستهاش رو بالا برد و آروم کنار گوش عمه گفت خدارو شکر .. نمیدونی چقدر آرزو داشتم واسه یوسفم خواستگاری برم .. اون دفعه که هیچی ندیدم و هیچ رسم و رسومی رو به جا نیاوردیم .. عمه گفت گذشته ها گذشته .. الان شگون نداره حرف ازدواج قبلیش رو بزنیم... خیلی زود رسیدیدم جلوی خونه ی بزرگی که عمه گفت نگه دار همین جاست.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ادامه دارد •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
۲۳ آبان ۱۴۰۳
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 من ۴۰ سالمه و زندگیم ۴۶. ما ۲۲ ساله ازدواج کردیم و دوتا دختر داریم و بعد این همه سال هنوز عاشقانه زندگی میکنیم. با وجود بچه ها، چون خونمون یه اتاق خواب داره، به لحاظ رابطه تو مضیقه قرار داریم ولی این باعث نشده، سرد بشیم. از هر فرصتی برای تنهایی استفاده میکنیم و بهم محبت داریم. چندروز پیش برای آقایی این متن رو پیامک کردم: الهی قربونت برم عشقم! امروز عکستو دیدم، دلم واست تنگ شد. دوست داشتن دلیل نمیخواد. دلتنگی ام دلیل نمیخواد. بی دلیل و بهونه دوستت دارم مرد محکم زندگی من!🤗😘 به چند ساعت نرسید که زنگ زد و کلی قربون صدقم رفت. میخواستم بهتون بگم نگید از ما گذشته. بلکه هرروز رو بیشتر کنین و به همسرتون کنین. اینجوری بچه ها هم یاد میگیرن که به همسرشون عشق بورزن ❤️ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
۲۳ آبان ۱۴۰۳
6.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سالاد سیب زمینی سیب زمینی🥔 هویج🥕 خیارشور ذرت🌽 شوید ماست🥣 سس مایونز ابلیمو🍋 نمک🧂 فلفل سیاه •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
۲۳ آبان ۱۴۰۳
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 سلام وقتتون بخیر راستش خیلی وقته که میخوام به کانالتون پیام بدم ولی همش منتظر یه فرصت مناسبم؛ تا امشب پیدا کردم. داشتم مطلب عضو عزیزی رو میخوندم که گفتن 24ساله هستن؛ مدرس انگلیسی و دوساله درگیر طلاق که در انتها خواسته بودن اگه کسی شرایط ایشون رو داشته، پیام بذاره. 🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹 من تو هجده سالگی عقد کردم ولی کم کم متوجه رفتارهای نابهنجار همسرم شدم. تعادل نداشت. یه لحظه ابراز علاقه شدید میکرد و یه لحظه دعوای آنچنانی. موقع بحث، تهدید میکرد که میکنه. حتی تو فضای مجازی فعالیت غیراخلاقی داشت مشکلاتمون یکی دوتا نبود؛ از حوصله خارجه گفتنش ولی بازم سعی کردم رابطمون رو درست کنم. مشاوره رفتیم دوتایی. ولی نشد که نشد! طوری شد که از خدا طلب مرگ 😞میکردم. تصمیم به گرفتم؛ اونم بین قوم و خویشی که دختر مطلقه رو دیگه سراغش نمیرن😤 ولی به خدام اعتماد کردم.😊 بعد از کلی کشمکش و پول دادن به آقاپسر ؛ رضایتشون رو برای طلاق گرفتیم و تو 20 سالگی مطلقه شدم.😒 🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹 یه زندگی جدید رو شروع کردم. به رسیده بودم. درس خوندم و بعد یه سال؛ یه آقاپسر هفت پشت غریبه😲 اومد خواستگاریم و خداروشکر قبول کردم. الان زندگیم طوریه که حس میکنم خوشبخت ترین آدم روی زمین منم.😍 خیلی خیلی خیلی دوستم داره. منم همینطور. تازه پشتیبانم بود تا درسم رو بخونم و الان منم معلم زبان انگلیسی ام ☺️ الانم هردومون بی صبرانه منتظر دنیا اومدن دخترمون هستیم.😍 ❇️ نکته ای که میخوام به اون همراه خوب کانال بگم اینه که هیچوقت ناامید نشو. برای خودت یه آینده روشن رو کن و تلاش کن تا بهش برسی. به امید روزی که بیای و از زندگی قشنگی که ساختی بگی.💞 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
۲۳ آبان ۱۴۰۳
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 من ۲۲ و همسرم ۲۸ سالشونه. زندگی خوبی داریم و خداروشکر میکنم. گاهی پیش میاد که با برداشت نادرست، همسرمو ناراحت میکنم ولی چون همسرم صبوره، با منطق، اشتباهم رو میفهمونه بهم.. به همین دلیل هربار بیشتر از قبل عاشقش میشم.❤️ بزرگترین اشتباه همسرم دعوت نامزد سابقش به مجلس عقدمون بود که متوجه شدم. من ازین موضوع خیلی ناراحت شدم. این موضوع هنوزم که هنوزه، بعد سه سال، یادم میاد بهم میریزتم 😔 میخوام از اقایون خواهش کنم🙏 وقتی با یه خانومی قرار ازدواج میذارین به خودتون اجازه ندین مسائل قبل ازدواج باعث ناراحتی زن زندگیتون بشه. چون تا عمر داره یادش نمیره. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
۲۳ آبان ۱۴۰۳
سلام وقتتون بخیر بابت چالش ازدواج زود هنگام یا دیر هنگام من خودم دیر ازدواج کردم من خانمی هستم ۴۵ ساله که تو سن ۳۸سالگی ازدواج کردم اونم با آقایی که خانمش رو طلاق داده بود و یه پسر ۶ساله داشت خدا می‌دونه تو این چندسال چقدر سختی کشیدم عزیزای دلم هرچی به وقتش خوبه نه اونقدر زود ازدواج کنید که از بچگی و نوجوانی خودتون چیزی نفهمید نه اونقدر دیر بشه که بخاطر حرف اطرافیان و ناراحتی پدر مادرتون از تنهایی شما تن به ازدواج های این مدلی بدین •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
۲۳ آبان ۱۴۰۳
اول خط سوار تاکسی شدم 1نفر مونده بود تاکسی پر شه بعد نیم ساعت یه دختره اومد راننده به شوخی گفت: خانوم ما 1ساعته منتظر شماییم..😒 دختره هول شد گفت: ببخشید خواب موندم..😐 ینی ما 4نفر که ترکیدیم🤣🤣 قیافه راننده تاکسی و دختره دیدنی بود😂😁 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• آقا دوستام میخاستن منو سوپرایز کنن برا تولدم با مامانم هماهنگ کرده بودن منم کلا این چیزا رو  زود متوجه میشم کی میخواد چیکار کنه .. یهو مامانم خودش اومد بهم گفت دوستات میخان سوپرایزت کنن برو خونه عموت سوپرایزشونو خراب نکنی😐 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
۲۳ آبان ۱۴۰۳
9.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تاس کباب خوشمزه گوشت چرخ کرده پیاز🧅 سیر🧄 گوجه🍅 بادمجان🍆 فلفل دلمه🫑🫑 سیب زمینی🥔 رب گوجه🥫 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
۲۳ آبان ۱۴۰۳
درود 21ماه رمضان بود رفتیم امامزاده ای که نزدیک شهرمون بود بعد از نماز مراسم بود فکر کردیم چون مراسم نذریه حالا همه با لباس مشکی بودن ،ما با مانتو رنگی و قرمز و..... خلاصه سفره افطارو پهن کردن با کلی آبجوش ونبات وزولبیا وبامیه و بعد هم شام درست وحسابی... وقتی سفره رو جمع کردن به یه خانم گفتم هرسال همین مراسم رو دارید؟ با خنده گفت عمر دست خداست نمیدونم :/ گفتم مگه روضه نیست؟ گفت نه مراسم چهلم یکی از فامیل هامونِ،،، آقا ما رو میگی؟ مثل یخ وا رفتیم و معنای نگاه های اونها رو که چرا با لباس های رنگی اونجا بودیم فهمیدیم.. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
۲۳ آبان ۱۴۰۳
ی خاطره یادم اومدم برا چندسال پیش من میخواستم برم بیمارستان دنا برای ی سری آزمایشات خواستم همراه شوهرم برم ک دامادمون هم گفت منم میام خلاصه باهم رفتیم ولی بیمارستان رو بلد نبودیم گفتیم بین راه میپرسیم خیلی ازچندتایی پرسیدم بلد نبودن دامادمون گفت من میپرسم دامادمون خیلی جدی با لهجه ی شیرازی غلیظ از ی بنده خدایی سوال کرد گفت کاکو های کاکو اونم گفت جانم بفرما... یدفعه دامادمون ک درکل لر بودن گفت ایگوما ای بیمارستان دنا کجنه 😂😂😂بنده خدا مات شده بود ماهم داشتیم ازخنده ریسه میرفتیم وای کلی خندیدیم اونم گفت نه ب شیرازی رفتنت ن ب لری گفتنت 😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
۲۳ آبان ۱۴۰۳
♦️برای فروش زمین یا ملک خود هفت بار آیه شریفه ذیل را بر کاسه ای از آب بخواند و آب را در زمین یا در ملک خود بپاشید به اذن خداوند تبارک و تعالی زمین یا ملکش به فروش میرسد بسیار مجرب است 🔻 💠 وَمَنْ أَوْفَى بِعَهْدِهِ مِنَ اللّهِ فَاسْتَبْشِرُواْ بِبَيْعِكُمُ الَّذِي بَايَعْتُم بِهِ وَذَلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ 💠 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
۲۳ آبان ۱۴۰۳