eitaa logo
آدم و حوا 🍎
40.9هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
2.9هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
❗️خبری فوق العاده برای دیابتی ها 🍎دیابتیهای عزیزم.... 🚫اگر شما هم آرزوی دیدن قندخون پایین ۱۰۰ رو دارید و باور درمان شدنتون سخته با ما همراه باشید تا به آرزوت برسی عضو جمع هزار نفره ما شوید رضایتمندی دیابتی هارو ببینید👇 🌺لینک عضویت کانال👇 https://eitaa.com/joinchat/2117141290Ca9ac91b5ea فرم ویزیت https://digiform.ir/wdfa9597a واحد شکایات :09368909310 ۳۰
‍ بر شادی پیغمبر و زهراصلوات💚 بر آینه ی علیِ اَعلی صلوات💚 بر کرببلا وکاظمین یکجا صلوات 💚 🌸اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلي 🌸مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد 🌸وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🕊️🕊️🌾🌸🌾🕊️🕊️
درود 21ماه رمضان بود رفتیم امامزاده ای که نزدیک شهرمون بود بعد از نماز مراسم بود فکر کردیم چون مراسم نذریه حالا همه با لباس مشکی بودن ،ما با مانتو رنگی و قرمز و..... خلاصه سفره افطارو پهن کردن با کلی آبجوش ونبات وزولبیا وبامیه و بعد هم شام درست وحسابی... وقتی سفره رو جمع کردن به یه خانم گفتم هرسال همین مراسم رو دارید؟ با خنده گفت عمر دست خداست نمیدونم :/ گفتم مگه روضه نیست؟ گفت نه مراسم چهلم یکی از فامیل هامونِ،،، آقا ما رو میگی؟ مثل یخ وا رفتیم و معنای نگاه های اونها رو که چرا با لباس های رنگی اونجا بودیم فهمیدیم.. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
ی خاطره یادم اومدم برا چندسال پیش من میخواستم برم بیمارستان دنا برای ی سری آزمایشات خواستم همراه شوهرم برم ک دامادمون هم گفت منم میام خلاصه باهم رفتیم ولی بیمارستان رو بلد نبودیم گفتیم بین راه میپرسیم خیلی ازچندتایی پرسیدم بلد نبودن دامادمون گفت من میپرسم دامادمون خیلی جدی با لهجه ی شیرازی غلیظ از ی بنده خدایی سوال کرد گفت کاکو های کاکو اونم گفت جانم بفرما... یدفعه دامادمون ک درکل لر بودن گفت ایگوما ای بیمارستان دنا کجنه 😂😂😂بنده خدا مات شده بود ماهم داشتیم ازخنده ریسه میرفتیم وای کلی خندیدیم اونم گفت نه ب شیرازی رفتنت ن ب لری گفتنت 😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام رفته بودیم حرم ، دوستم برا خودش کاکائو خریده بود رفتیم قسمتی ک بازرسی میکردن ، تا شکلاتارو درآورد از کیفش و گفت ک ممنوعه آوردنش ، دوستم گف من قندم زود ب زود میفته محبورم با خودم داشته باشم از اینا ( حالا الکی) این فقط شکموئه 😂 خادمه بدبختم باور کرد گف انشاءالله امام رضا شفات بده😂😂😂 یه بار دیگم رفتیم این خانوم پنجه بوکس و زنجیر همراهش داشت عاقا هرکدوم اینا رو میزاشت تو یه کفشش بازرسی رو ک رد میکرد ب من میگف تو آب نمیخوای عایا😁(این رمزمون بود) بعد میرفتیم پیش آبخوریای حرم تا خانوم پنجه بوکسشو ک دست آخر بغلای کفششم پاره کرد بود😂 از تو کفشش دربیاره •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
روز آخر خدمتم تو آموزشی سرگرد اومد بهمون گفتن اگه پولی به دوستتون دادین و پس نمیده به ما بگین ما براتون پس میگیریم، ‏همین ۷۰ کاراکتر منو چند میلیون تومن فقیرتر کرد •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
داستان زندگی 🌸🍃 قبل از من، عمه ملوک جواب داد و گفت نمیدونم چرا همچین بی عقلی کردید؟ صنم دختر خوبی
داستان زندگی 🎀 مادر گفت آره ماشالله ، گفتم که .. حالا ایشالا میشناسیدش... مادربزرگ گفت آقا یوسف حالا یه نگاه ، حلاله .. ببین دخترمون رو میپسندی؟ همه با این حرف خندیدند منم لبخند کمرنگی زدم و سرم رو بالا آوردم و مرضیه رو نگاه کردم ... واقعا دختر زیبایی بود .. چشمهای درشت آبی رنگ داشت موها و ابروهای روشن... نگاهممون در هم گره خورد.. هول شد و موهاش رو زیر روسریش فرستاد.. سرم رو پایین انداختم .. منکر زیباییش نبودم ولی قلب من فقط با دیدن صنم به تکاپو میوفته .. کمی که گذشت عمه رخصت رفتن گرفت و من از خدا خواسته سریع بلند شدم و خداحافظی کردم .. عمه صورت مرضیه رو بوسید و گفت فردا میام که ایشالا دهنمون رو شیرین کنیم .. مرضیه سرش پایین بود و جوابی نداد.. همین که سوار ماشین شدیم مادر دستشو از پشت سرم گذاشت رو شونم و گفت مبارکت باشه .. خیلی خوشگله.. خانواده شم که دیدی چقدر خوب بودند.. +به دلم ننشست.. خوشم نیومد.. مادر زد پشت دستش و گفت یعنی چی؟ ایراد پیدا نکردی این چه حرفیه؟ عمه به مادر گفت آروم باش بزار ببینم چی میگه... دردت چیه پسر؟همین اولین بار که قرار نیست عاشقش بشی؟ من قرار گذاشتم فردا برم ... چی بگم بهشون؟ آبروم میره.. اینقدر مطمئن بودم میپسندی که خودم رو انداختم وسط ... مادر گفت شما الان ناراحت نشو .. بزار یوسف تا صبح فکر کنه مطمئن باش که نظرش عوض میشه.. تا خونه ساکت بودم و بعد از رسیدن شب بخیر کوتاهی گفتم و به اتاقم رفتم .. هنوز اتاقم عطر صنم رو داشت.. و من دلتنگتر از همیشه بودم .. چشمهام رو بستم و به یاد صنم بودم که در اتاقم باز شد و مادر وارد شد.. میدونستم میخواد در مورد چی حرف بزنه.. دوباره چشمهام رو بستم و گفتم مادر... به من ربطی نداره کی میخواد بگه، چطوری میگید.. من که نگفتم زن میخوام.. _آخه... +آخه نداره مادرجان.. گفتی بیا خواستگاری ، زشته ، عمه قرار گذاشته ، گفتم چشم .. عمه که قول نداده بود من میگیرمش.. مادر نفس بلندی کشید و از اتاق بیرون رفت .. صبح از اتاق بیرون اومدم . عمه و مادر تو ایوون صبحونه میخوردند.. کنار سفره نشستم .. عمه مثل همیشه تسبیح به دست داشت .. اشاره ی مادر رو به عمه دیدم ولی وانمود کردم متوجه نشدم .. اولین لقمه رو به دهان گذاشتم که صدای در بلند شد .. سلطانعلی در رو باز کرد و چند لحظه بعد برگشت و گفت یکی اومده .. میگه با عمه ملوک کار داره.. از اقوامشون هستم ... مادر بلند شد و گفت خیر باشه بگو بیاد ببینیم چی میگه.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
مرد میانسالی که دیشب در خونه ی مرضیه رو برامون باز کرد همراه سلطانعلی ، تا کنار ایوون اومد .. مثل دیشب دستش رو گذاشت روی سینه اش و سلام داد .. عمه ملوک تسبیحش رو تو مشتش گرفت و پرسید یدالله خیر باشه .. چی شده؟ یدالله سرش رو پایین انداخت و گفت اومدم خبر بدم بعد از نماز صبح مادربزرگ ، عمرش رو داد به شما .. خانوم گفتند بیام و خبر بدم .. عمه ملوک زد پشت دستش و گفت ای داد ، دیشب که خوب بود ... یدالله دستهاش رو تو هم گره کرد و گفت نه .. مادربزرگ خیلی وقت بود ناخوش احوال بود .. دیشب بعد از رفتن شما هم دوباره سرفه هاش شدید شد .. بالاخره هم تا صبح دووم نیاورد .. مادر به عمه گفت حالا چیکار کنیم؟ عمه به یدالله گفت تو برو .. الان اونجا کلی کار هست که باید انجام بدی.. یدالله خداحافظی کرد و دو قدم دورتر شده بود که عمه گفت یدالله وایسا.. سلطانعلی رو هم ، همراهت ببر بزار کمکت کنه... سلطانعلی نگاهی به مادر انداخت.. مادر با چشم اشاره کرد که همراهش بره.. سلطانعلی که کاملا معلوم بود مایل به رفتن نیست گفت پس برم لباس سیاه بپوشم .. یدالله نزدیک در منتظر ایستاد .. سلطانعلی لباسش رو عوض کرد و همراه یدالله راهی شد... عمه رو کرد به من و گفت تو هم لباس مشکی بپوش مارو ببر خونه ی مرضیه .. واسه کفن و دفن همراهشون بریم .. چایم رو سر کشیدم و گفتم من نمیتونم بیام.. امروز یه قرار مهم دارم .. مادر اخمی کرد و گفت امروز که جمعه است، بازار باز نیست کجا میخواهی بری؟ دور از چشم عمه ، به مادر اشاره ایی کردم وجواب دادم، گفتم که میخوام برم جنس ببینم واسه خرید... عمه بلند شد و بدون اینکه نگاهم کنه گفت مارو ببر ، بعد از ظهر برو جنس ببین .. مادر صداش رو پایین آورد و گفت اصلا بخاطر مرضیه نه، قوم و خویش عمه هستند، زشته نریم... مجبور شدم قبول کردم و همراه مادر و عمه به خونه ی مرضیه رفتیم.. در عمارتشون باز بود و اطراف در پارچه های مشکی زده بودند .. تو حیاط ، چند تا دیگ بزرگ روی آتش گذاشته بودند و تدارک ناهار میدیدند... و هر کس مشغول کاری بود.. پدر مرضیه کنار پله ها با چند تا مرد صحبت میکرد با دیدن ما جلوتر اومد و خیلی گرم باهامون سلام و علیک کرد و تعارف کرد که بریم بالا .. عمه گفت یوسف بمونه کنارتون ، کمک حالتون باشه... احد آقا اختیار داریدی گفت و دستش رو گذاشت پشتم و به سمت پله ها هدایت کرد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ادامه دارد •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام و عرض ادب آقا ما یه روز مریض شدیم سرفه هم میکردیم و محال بود کنترل بشه .. شب که شد از شانس پشمکی بنده مهمون اومد، منم جلوی یه خانوم نشسته بودم...یه لحظه چشم تو چشم شدیم همون موقع سرفه م گرفت همزمان 💨 در رفت هیچی دیگه چون سرفه ام بلند بود هنوزم واسم سواله که فهمیده بود یا نه من فقط میدونم که چپ چپ نگاه میکرد از اون موقع هر وقت میبینمش از خجالت آب میشم ،دیگه قسم خوردم بمیرمم مریض نشم 😂چن ساله تا الان که علائمی از سرماخوردگی ندیدم... •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
♦️اگر کسی می‌خواهد به سفر رود و شما از سفر رفتن او ناراضی هستید سنگی از راهی که میخواهد برود بردارید و بر روی آن نام آن شخص و نام مادرش را نوشته و این ایه را بنویسید 🔻 💠 قَالُواْ يَا مُوسَى إِنَّا لَن نَّدْخُلَهَا أَبَدًا مَّا دَامُواْ فِيهَا فَاذْهَبْ أَنتَ وَرَبُّكَ فَقَاتِلا إِنَّا هَاهُنَا قَاعِدُونَ💠 🕳و آن سنگ را در چاه بیاندازید تا زمانی که آن سنگ در آن چاه است از سفر منصرف خواهد شد مگر آنکه از چاه خارج کنید این عمل در امور حلال مجرب است •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•