فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌀دیگه لازم نیست سس کچاپ از بیرون بگیری!🥗🥗
🟣۱ لیوان آب، ۱.۵ قاشق غذاخوری پودر نشاسته ذرت، ۱/۳ لیوان سرکه سفید یا قرمز، فلفل سیاه، نمک، پاپریکا،پودر گوجه، پودر سیر
از هرکدوم نصف قاشق چایخوری، نصف لیوان رب بریزید هم بزنید
🟢۱۰ دقیقه با حرارت ملایم بزارید تا بپزه و غلیظ بشه
🔴غلظت سس کاملا سلیقه ای هستش
پیشنهاد میکنم حتما این سس کچاپ خونگی امتحانش کنید 🥫🥫🍖
➡️🤩
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام
من یه خاطره بگم که سوتی بزرگی به حساب میاد .گوشی مامان من ازین گوشی دکمه ای هاست .خلاصه یه شب گوشی مامان بغلم بود .بعد اینکه من خوابیدم غلت زدم گوشی رفت زیرم.وهمونجور به گوشی خالم زنگ زدم(در اثر فشار من)ساعت 4صبح .منم خواب خواب .حالا خالم گوشی رو میبینه میترسه .معمولا این موقع شب اگه اتفاق بدی بیافته زنگ میزنن.خلاصه این خالم هرچی به گوشی زنگ هیچ کس جواب نداد(گوشی خاموش شد)خلاصه زنگ زد به اون خالم .زنگ زد به دایی و اقاجونم همه رو خبر کرد که اره برای زهرا(مادرم) اتفاقی افتاده 4 صبح برام زنگ زد بعد گوشیش خاموش شد.ماهم دیدیم 5 صبح یکی دره خونه رو میکوبه پدرم رفت دره حیاط رو باز کرد خالمو دید شوکه شد چون اسمون تاریک بود از اونجاییی که نونوایی بغل خونمونه خالم گفت من اومدم نونواییی هم اینکه خواهرمو ببینم .بابام میره .مامانم میاد میگه چی شده؟میگه خواهر جان خوبی .اتفاق افتاده .نکنه شوهرت تو رو زده .نکنه مریض شدی نکنه کسی مرده .مامانم تو هنگ بود .خالمم براش توضیح داد .بعدشم بهش میگه زهرا ما که سِکته زدیم .بابا و شبنم هم اومدن .حالا مامانم یه طرف باباشو میبیمه وایساده اشفته🤦♂یه طرف خواهرش اشفته تر🤦♀یه طرفم این خواهرش عصبانی😡.
حالا بعد تعریف ماجرا قیافه من🤷♀🤷♀
قیافه مامانم🤦♀🤦♀😡😡.
اما بعدش کتک خوردم، نمیدونم این مامانا چرا میزنن
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹
سلام و خسته نباشید به اعضای کانال
من دختر 24ساله هستم و مجرد
از وقتی خودمو شناختم و فهمیدم عشق و ازدواج یعنی چی یه #غنچه تازه تو دلم شکفته شد
عشق ؛ عشقی که معلوم نبود معشوقش کیه
شاید به نظرتون عجیب بیاد ولی واقعا من به عشق و مرد زندگی ایندم احساس #تعهد داشتم که مبادا کاری کنم در اینده از الان من دلخور باشن
با هیچ پسری ارتباط نداشتم یعنی این اجازه رو به خودم نمیدادم و همیشه از طرف بعضی دوستام سرزنش میشدم که با این همه خوشگلی چرا تنهایی و ...
وقتی وارد دانشگاه شدم من از ازدواج زده شدم چون اطرافیانم از شوهرشون بد میگفتن و بدشو میخواستن و دایم میدیدم دارن به همسرشون کلک میزنن
با خودم میگفتم مگه ادم با پاره تنش همچین کاری میکنه
بهشون میگفتم ولی فقط جوابم پوزخند بود
با این حال باز اون عشقو تو صندوقچه قلبم سالم نگه داشتم
واقعا خواستگار زیاد داشتم و دارم
همیشه هم سرنماز از خدا عشق ناب میخوام و میدونم که بهم میده چون تو دلم خواستنشو گذاشته
فقط حرف حسابم با خانومایی که زندگی براشون یه گذران وقته
باور کنین عشق موهبت الهیه
زندگیتونو خالی از عشق نکنین
دعا میکنم همیشه زندگیتون پر از محبت باشه
من هم دعاکنین تا به عشقم برسم
این کانال کلی ایده یادم داد که واقعا ممنونم🙏
یا حق
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
⛔️دعای پایبند کردن شوهر به زن وزندگی
اگر زنی شوهرش به زن دیگر تمایل پیدا کرده یا از زنش سرد شده و مالش را جای دیگری خرج میکند این دعا را بنویسد و در لباس خود نگه دارد شوهرش میل به زن دیگری نمیکند و از غریبه سرد میشود و محبتش به همسرش چند برابر میشود..👇👇🔮
https://eitaa.com/joinchat/1319240024C241ce5aee0
عالیه این دعا 😳👆
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹
سلام با تشکر از کانال خوب و مفیدتون ...
من ۲۳ ساله و مجرد هستم
میخواستم بگم چندین سال پیش عاشق شدم نرسیدم افسرده شدم .. زندگی مفهومی نداشت برام و تقریبا به پوچی رسیده بودم ...
بعد اون نه عاشق کسی شدم دیگه نه از کسی خوشم میومد تااا سال قبل ...
نمیدونم چرا مهر و محبت پسر همدانشگاهیم که اومد خواستگاریم تو دلم نشست ... نه تنها ازش چیزی نمیدونستم بلکه اصلا تو فکرمم نبود .. در واقع هیچ نظری درموردش نداشتم 😐
ولی محبتش همچین به دلم افتاد که فهمیدم .. دوباره عاشق شدم ...
#نکته_اول .. دروغه میگن عشق اول هرگز فراموش نمیشه .. اره شاید بگین من عاشق واقعی نبودم 😊 .. من خیلی جدی و منطقی هستم درعین حالیکه بسیار شوخ طبعم ...
عشق اولم از روی احساسات و بچه بازی نبود ... یک عشق واقعیِ بود اما فراموش شد😁
ولی تنها کسی که با فکر بهش احساس میکنم دلم ریشه انداخته و داره جوانه میزنه و به زندگی امیدوار شدم .. همین خواستگارمه ...
خیلی دوسش دارم .. مخصوصا از وقتی با عقاید و افکارش اشنا شدم ...
بهش نزدیکتر شدم ...
موفق شدم ...
دلش را ربودم 😐
ولی
خیلی خواستم وابسته ش نشم و از یک سوراخ دوبار گزیده نشم .. ولی شدم ...
#نکته_دوم اگه عاشق بشین دست خودتون نیس چه بخواین چه نخواین وابسته میشین ...
ولی کاری که باید بکنین اینه ...
اصلا به جدایی فکرنکنین
میره یا نمیره .. میاد یا نمیاد ..
نمیشه ولی شاد باشین 😆
واقعا میگم ...
به جای ترس از دست دادنش از لحظه لحظه ی بااون بودن .. حرف زدن .. لذّّت ببرین تا هم انرژی مثبت دریافت کنین و هم انرژی مثبت انتقال بدین ...
برام خیلی سخته
ولی اگه از دستش بدم اینبار افسرده نمیشم چون
اولا تو اینهمه سال که سوختم فهمیدم غیر #خدا هیچی ارزش نداره تا بخاطرش بسوزی و با خدا صمیمی تر شدم و راضیم به رضای خدا و خودمو دلمو سپردم به خودش ...
دوما اینکه اگه یه روزی نباشه دیگه تو حسرت این نمیمونم هیچوقت که ای کاش بیشتر باهاش بودم بیشتر حرف میزدم بیشتر نگاهش میکردم ...
عشق زمینی دیگه برا من شده یه واسطه برای اینکه بخدا برسم ...
گاهی خدارو شکر میکنم بخاطر شکستم تو عشق اول ...
اونو از دست دادم و خدا رو بدست آوردم ...
عشقبازی با خدا عالمی داره
اونوقتی باید افسرده بشیم که تو زندگیمون همه چیزو همه کس رو داریم جز خدا ...
دوستون دارم ...
با آرزوی خوشبختی برای تک تک شمایی که متن به این طولانی منو خوندینو سرتونو درد اوردم ... 👋😘
یاعلی
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
مادر فهمید کم مونده عصبی بشم و حرفی نزد و خودش رو کمی به سمت سفره کشید و نونی رو به طرف خودش کشید و
داستان زندگی🌸🌸
پله ها رو دو تا یکی پایین اومدم و نگران پرسیدم صنم... یعنی چی که حالش خوب نیست؟
سلطانعلی مضطرب گفت والا صبح بعد از رفتن شما ، آفت رفت دنبال قابله...
به سمت ماشین رفتم و گفتم بیا ، تو راه بگو...
همین که تو صندلی جا گرفت ادامه داد.. قابله معاینه اش کرد و گفت باید دارو بخوری .. رفت یه ساعت دیگه برگشت گفت براش دارو آوردم ..
خانم کوچیک خوب بود والا.. تو حیاط قدم میزد .. من نگاش میکردم .. قابله دارو رو داد دختر طفلی از این رو به اون رو شد ..
تا جاییکه ممکن بود پام رو ، روی گاز فشار میدادم تا زودتر برسم ..
+الان دقیقا چطوره ؟
سلطانعلی پریشون گفت من فقط صدای دادش رو شنیدم .. آفت رو سراغش فرستادم و خودمم اومدم به شما خبر بدم ..
+مادرم کجا بود؟؟
سلطانعلی سرش رو پایین انداخت و آروم گفت فکر کنم اتاق خودشون بودند ..
با شنیدن این حرف عصبانیت به نگرانیم هم اضافه شد ..
به محض رسیدن ، با قدمهای بلند به طرف حیاط رفتم و داد زدم صنم ... مادر...
آفت از اتاق صنم بیرون اومد و پریشون احوال گفت آقا اومدید .. خانم کوچیک اصلا خوب نیست .. از بس داد زده بی حال شده ..
+چرا... چی شد یهویی؟
به طرف اتاق رفتم آفت گفت آقا .. ببخشید .. نگاهش رو پایین آورد و گفت خونریزیش زیاده.. برم دنبال قابله ..
بالای سر صنم نشستم .. دست گذاشتم روی پیشونیش .. بدنش یخ بود .. رنگش سفید شده بود ..
چند بار صداش کردم .. صنم .. صنم .. چشماتو باز کن ببینمت.. صنم جوابمو بده ..
دلم از جاش کنده شد .. صنم جواب نمیداد تکونم نمیخورد ..
داد زدم مادرم کجاس؟ چی شد به این دختر آخه؟؟ تعریف کن چی شد بعد از رفتنم..
آفت با لب لرزون گفت به خدا من به حرف شما رفتم دنبال قابله .. هم خانم کوچیک رو معاینه کرد ، هم مرضیه خانم رو .. تو ایوون نشست یه شربت خورد و رفت .. کمی بعد برگشت گفت صنم باید دارو بخوره ..
اشکهاش رو که نمیدونستم از ترس من بود یا بخاطر صنم، پاک کرد و ادامه داد دارو رو خانم کوچیک خوردن ، نیم ساعت نگذشته بود که از دل درد داد میزد و به خودش میپیچید طفلک ..
یکبار دیگه به امید جواب دادن ، اسم صنم رو صدا زدم..
لای پتو پیچیدمش و بغلش کردم .. آفت در رو باز کرد و گفت سلطانعلی بیا کمک آقا ..
صنم رو روی صندلی عقب خوابوندم و به طرف مریض خونه حرکت کردم ....
به هر کسی که لباس سفید پوشیده بود التماس میکردم به فریاد صنم برسند..
پرستارها کمک کردند صنم رو روی تخت گذاشتم .. تمام حرفهای آفت رو به پرستارها و دکتری که تازه اومده بود گفتم ..
دکتر سرش رو تکون داد و گفت کی قراره جلوی این قابله ها رو بگیرن ؟ تا کی قراره این قابله ها، زنهای مردم رو به کشتن بدن؟؟
منو از اتاق بیرون کردند .
جمله ی آخر دکتر لرزه به جونم انداخته بود.. نکنه بلایی سر صنمم بیاد.. زیر لب گفتم خدا.. هیچی نمیخوام من تازه به صنمم رسیدم .. هنوز از عطر تنش سیر نشدم .. من طاقت یه جدایی و دوری دیگه رو ندارم.. خدا.. مبادا صنمم رو ازم بگیری..
.پرستاری از اتاق بیرون اومد و گفت زنت چند وقتش بود؟
گیج و منگ نگاهش کردم و پرسیدم یعنی چی چند وقتش بود؟
پرستار گفت زنت حامله بوده .. چند تا بچه دارید؟ فکر کنم خواسته بندازه دارو خورده ..
حرفهای پرستار یکی یکی تبدیل به پتک میشد و توی سرم کوبیده میشد ..
صنم حامله بوده .. دارو خورده که بچه رو بندازه ... امکان نداره .. صنم لحظه شماری میکرد که حامله بشه ..
پاهام توان نداشت روی نیمکت چوبی ، راهروی بیمارستان نشستم و گفتم اولین باره که حامله شده ..
پرستار بین حرفم پرید و گفت البته دیگه نیست .. بچه افتاده..
بی معطلی گفتم هر کار از دستتون میاد انجام بدید فقط زنم زنده بمونه و چشمهاش رو باز کنه .. تو رو به خدا قسمتون میدم خانم پرستار..
پرستار با ناراحتی باشه ای گفت و به اتاق برگشت ..
اون دقایق سخت ترین لحظه های عمرم بود ، استرس تمام وجودم رو گرفته بود ..
سلطانعلی نزدیکم شد و آهسته گفت آقا .. ایشالا که خوب میشه .. کاری دارید من انجام بدم ..
تازه یاد مادرم و بی تفاوتیش نسبت به حال صنم افتادم و یاد قابله .. نفسم رو پر صدا بیرون دادم و گفتم نه .. تو برو خونه .. هیچ حرفی هم به اهالی خونه نزن .. اگه از صنم پرسیدند بگو آقا منو بین راه پیاده کرد .. فهمیدی ..
سلطانعلی چشمی گفت و پرسید پس برگردم خونه؟
+برو... هنوز حرکت نکرده بود که گفتم حتی به زنت .. هیچی نگو ..
سلطانعلی گفت آقا خیالتون راحت..
نمیخواستم خبر حال بد صنم ، به گوش قابله برسه .. تو ذهنم هر ثانیه خفه اش میکردم ..
یک ساعت به کندی گذشت .. یک ساعتی که هر ثانیه اش مردم و زنده شدم ..
در اتاق باز شد و دکتر با چهره ای آشفته از اتاق بیرون اومد ..
از جا پریدم و از دکتر پرسیدم زنم چطوره آقای دکتر؟ چشمهاشو باز کرد؟
دکتر سرش رو با تاسف تکون داد و گفت نمیدونم چی بگم ....
ادامه دارد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#عکس_شما
دسته گل دوسال پیش عروسیم
گل نرگس💐
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
سلام
یه روز تو دانشگاه با دوستم داشتیم دنبال یه کلاس می گشتیم تا آرایشمونو تجدید کنیم ، حاجی یکی پیدا کردیم رفتیم درو بستیم دیدیم اوه اوه چه بویی میاد
نگو یکی قبل ما اومده خودشو خلاص کرده رفته ،سریع اومدیم برگردیم بیرون که یه گروه پسر با ناهارشون اومدن تو ، به ثانیه نکشید که دوییدن بیرون ولی صداشون میومد :وویی چکار کرده بودن؟چه دخترای خفنی، روی مارو کم کردن
ما تا چند وقت پشت بوته ها مینشستیم ما رو نبینن😐💔😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
پرستار هستم
یکی از بیماران در بخش ایست قلبی کرد و عملیات احیا انجام شد معمولا تا ۴۵ دقیقه باید ادامه دهیم اما چون بیمار خیلی ناگهانی و جلوی چشممان در حین حرف زدن مرده بود حدود یک ساعت و نیم ادامه دادیم و بیمار دارای نبض شد ولی زیر دستگاه تنفسی رفت بعد از دو روز هوشیاری پیدا کرد و از دستگاه جدا شد و از دنیای آن طرف کلی برایمان تعریف کرد و اینکه دم یک تونل سیاه که مثل جارو برقی اونو میکشیده داخل خودش، ایستاده و تک تک کارها و دارو هایی که استفاده شده بود براش را دیده بود و خلاصه اینکه بهمون گفت اون طرف خیلی بهتر از این طرفه
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
من با سن کمم کلی #سیاست به خرج میدم.
💮 اگه چیزی از اقایی میخواید، حتی کوچیک، با #شوق بخواید که باعث غرورش بشه.
چون مردها میخوان جلو همسرشون با #اقتدار باشن.
مثلا اگه میخواید ببرتتون جایی مثل شهربازی، بگید انقققققققدر دلم میخواد بریم شهربازی!😜 اقایی هم نیازتون رو انجام میده تا بهش افتخار کنید.😊
💮 اگر اقایی وضعیت مالیش خوب نبود، خواسته هاتون رو بهش بگید که مدیونتون شن 😉 البته یادشونم میمونه که شما چیزی خواستین ولی نتونستن انجام بدن.
وقتی وضعشون خوب شد براتون اونی رو که میخواستیدتهیه میکنن و هم چون صبر کردید، پیششون عزیز میشید و جایزه صبرتونو میگیرید.
برای مثال بگید: انققققدر دوست داشتم یه کفش بخریم ولی عب نداره الان شرایطش نیس. بعدا.😉😜
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#عکس_شما
سلام منو این اقای محترمم
حدودا 3 سال باهم نامزد بودیم و زیاد نمیتونستیم همو ببینیم ت یه شهر بودیم ولی قبلش...
روز اولی که بهم پیام داد بهم گفت قصدم جدیه و واقعا گرفت👀😂
بعد از کلی تلاش و سختی به هم رسیدیم بیستم همین ماه عقدمون بود
خواستم از همینجا بگم ت قلب منی
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•