eitaa logo
آدم و حوا 🍎
40.8هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
2.9هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
به وقت عروسی خاطره ی من برمیگرده به پارسال که عروسی پسر دایی بابام بود همه چیز عروسی به خوبی گذشت جز موقعی که میخواستیم بریم دنبال ماشین عروس 😅😂 ما یکم رفتیم بعد رسیدیم جلوی خونه عروس داداش عروس کلی ترقه و فشفشه خریده بود که بزنه 😶 اونجا که وایسادیم یهو دیدیم داره از زمین و آسمون فشفشه میاد به سمتمون همه جیغ و فریاد این ور و اون ور پناه میبردن ،دیگه یکم که گذشت و تموم شد همه جمع شدن و دیدیم نصفیا لباساشون سوخته بود😂😂 عمه ی خودم خورده بود زمین لباسش که تازه هم خریده بود پاره شد و همه بدنش هم زخم شد 😂😂😂 عروسم چند جای لباسش سوخت😂😬 خلاصه همه داغون شدن اما به خیر گذشت اینم بگم که داداش عروس بعد از گندکاری که کرد چوب خورد ، البته حقش بود😂😂😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
ایده لاک ناخن عروس💅🏻 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
داداشم تو مشهد بوده بعد ازش میپرسن ببخشید خیابون فلسطین از کدوم ورع!؟ داداشم با تعجب میگه مگه فلسطین تو ایران بوده!؟😳💔هیچی دیگه بعد 20سال سن رفتیم دوباره مدرسه استثنایی ثبت نامش کردیم:/ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 من وقتی همسرم از سرکار میومد، خونه ساکت بود یا میرفت سراغ گوشی یا تلویزیون و از کار هاش به من نمیگفت و مشورت نمیکرد. منم گاهی میزدم. بعد مدتی دیدم فایده نداره. شروع کردم وقتی از سرکار میومد و خستگیش در میرفت از کار هایی که در طول روز انجام دادم، میگفتم. ازش میپرسیدم که چه کار هایی انجام داده و تو کار هایی ک به هر دومون مربوط میشد یواش یواش نظر دادم. وقتی میدید که من با اشتیاق گوش میدم و تشویقش میکنم، بیشتر ترغیب میشد به گرفتن. 😍😁 ✍خواسته هایتان را در عمل آموزش دهید، نه با غر زدن! •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
نزدیکش شدم و از شونه هاش گرفتم و گفتم تو بگو من چی کار کنم؟ اگر مادرم بلایی سر خودش بیاره ،کسی نمیتو
داستان زندگی 🏹🏹 از رفتار مرضیه و بی محلیهاش بدم میومد و طی این دوسال با وجود گلچهره هم ،بهش سردتر شده بودم و برام تبدیل شده بود به همخونه .. ولی دلم بچه میخواست .. مخصوصا پسر .. باید پسری میبود که بعد از من حجره رو اداره میکرد .. نفس بلندی کشیدم و گفتم نه ..عمه..فعلا حرفی نزن ..بزار اول با صنم حرف بزنم ..دوست ندارم پنهونی کاری بکنم .. عمه لبخندش جمع شد و اخم ریزی کرد و گفت مرضیه بود که صنم اومد ..میدونه زنته..بچه داری ازش.. میون حرفش پریدم و گفتم باشه عمه..یه قرار و مداری بین ماها بوده ..الان باید با صنم حرف بزنم.. عمه صورتش رو جمع کرد و گفت یوسف ناسلامتی تو مردی.. واسه کارهات و پیش زن عقدیت رفتن، از زن دیگه ات اجازه میگیری؟ همین کارها رو میکنی که مادرت و مرضیه حساس شدند... لبخندی زدم و گفتم چه اجازه ای عمه.. نخواستم بیشتر توضیح بدم و ادامه ندادم .. بلند شدم از اتاق بیرون برم عمه گفت ولی کاش میزاشتی من با مرضیه حرف میزدم .. جدی جواب دادم به وقتش خودم حرف میزنم... روی پله ها نشستم و صنم و گلچهره رو تماشا کردم ..چقدر مادربودن به صنم میومد..حتما مادر مهربونی میشد.. آهی کشیدم و سرم رو بالا بردم ..تو دلم از خدا خواستم هرچه زودتر صنم حامله بشه..تا دوباره بتونم برق شیطنت و شادی رو تو چشمهای صنم ببینم .. اینقدر تو حال و هوای خودم بودم که متوجه نشدم چه موقع صنم نزدیکم شده بود... صنم آرنجش رو تکیه داد به پام و گفت به خدا چی میگی؟؟ مهربون نگاهش کردم و گفتم خواستم دلت و لبت همیشه بخنده.. صنم چشمهاش رو ریز کرد و گفت با سیاست جواب نده، دقیقا بگو چی میگفتی؟ گوشه روسریش رو آروم کشیدم و گفتم امشب باهات حرف دارم ،بعد از شام زود برو اتاقمون... صنم باشه ای گفت ولی نگرانی رو تو چهره اش دیدم ... شام رو که خوردیم صنم به بهانه ی خستگی زود به اتاق رفت ..چند دقیقه بعد هم من بلند شدم و گفتم ببخشید عمه، صبح زود باید بیدار بشم میرم بخوابم.. یک لحظه متوجه شدم که مرضیه پوزخند ریزی زد .. صنم رختخوابمون رو پهن کرده بود و وسط تشک نشسته بود.. تا وارد شدم پرسید در مورد چی میخواهی حرف بزنی؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
کنارش نشستم ..نمیدونستم چطور حرفش رو بزنم.. بالای ابروم رو خاروندم و گفتم امروز که تو حیاط بازی میکردید، دلم برای گلچهره سوخت.. صنم نگران گفت چرا ،مگه چی شده؟ +هیچی ..با خودم فکر کردم بچم خیلی تنهاست..نه خواهری ،نه برادری که همبازیش بشه.. غم جای استرس رو تو چهره ی صنم گرفت و آهی کشید و گفت آره..اگه بچم مونده بود باهم بزرگ میشدند.. دستش رو گرفتم و گفتم ایشالا که دوباره حامله میشی ولی.. _ولی چی... +میگم اگه خدایی نکرده زیاد طول بکشه حامله بشی...این بچه همینطور تنها میمونه...امروز تصمیم گرفتم باهات حرف بزنم ..ببینم نظرت چیه که من... صنم آشفته پرسید تو چی؟ چشمهام رو پایین انداختم و گفتم من.. یعنی ... مرضیه ی بچه دیگه بیاره صنم دستش رو از دستم کشید .. چشمهاش پر از اشک شده بود .. سرش رو پایین انداخت و گفت زنته، من چی بگم .. با سماجت دوباره دستهاش رو گرفتم و گفتم یعنی ناراحت نمیشی .. همزمان با سرازیر شدن اشک چشمش ،گفت نه... با انگشتم اشکش رو پاک کردم و گفتم پس این اشک واسه چیه؟ صنم صورتش رو پاک کرد و گفت برای بخت و تقدیرم ... حس میکردم قلبم تکه تکه میشه .. اصلا طاقت دیدن ناراحتیش رو نداشتم ولی چاره ای نداشتم .. گفتم تو تاج سر منی، تا عمر دارم نوکریت رو میکنم ..فکر نکن چیزی عوض میشه..صنم همیشه واسه من صنمه...تنها زنی که عاشقشم.. چشمهاش رو بست و جوابی نداد... چراغ گرد سوز رو خاموش کردم و تو تاریکی مطلق گفتم امشب میرم با مرضیه حرف میزنم .. صنم حرفی نزد و آروم دراز کشید .. .تنها جاییکه با عشق رو حس میکردم و بهم آرامش میداد کنار صنم بود ولی با حرفهایی که گفته بود شرمم میشد .. چند دقیقه تو اتاق نشستم ..از کنار پنجره نگاه کردم ..مرضیه گلچهره رو که خواب بود به بغل گرفته بود و به اتاقش میرفت .. همین رو بهانه کردم و سریع از اتاق بیرون رفتم .. آهسته گفتم مرضیه ..وایسا.. مرضیه ایستاد با قدمهای بلند نزدیکش شدم و گلچهره رو از بغلش گرفتم و گفتم سنگینه بده من میارمش.. در تاریکی شب هم، متوجه ی تعجب مرضیه شدم .. آروم پشت سرم قدم برداشت و گفت از اون موقع رفتی هنوز نخوابیدی؟ جوابش رو ندادم .. گلچهره رو توی گهواره اش گذاشتم و از سرش به آرومی بوسیدم .. مرضیه از اون سمت گهواره پتوی گلچهره رو مرتب ،روش کشید .. مچ دستش رو گرفتم و گفتم مرضیه میخوام باهات حرف بزنم .. مرضیه با شدت دستش رو عقب کشید و گفت بالای سر بچه، این وقت شب، چه وقت حرف زدنه؟ از گهواره دور شدم و گفتم حتما وقتش الان بوده که اومدم .. بیا اینجا .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ادامه دارد •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت عروسی سلام عروسی یکی از فامیلا بود یه بچه ای هی میرفت وسط شلنگ تخته مینداخت فیلمو خراب میکرد منم بدو بدو رفتم بگیرمش ولی یه تیکه لیز بود بچه سر خورد رفت ولی من با مغز خوردم زمین😭😭 خودم یکم خنذیدم و مسخره بازی دراوردم بعدش به یک ثانیه خودمو جمع کردم و برگشتم نشستم هیچکیم هیچی نگفت تا اخر شب. عروسی فامیل دور بود شاید ده نفر آشنا اونجا بود ولی خیلی حس بدی دارم😭 توروخدا بیاین روحیه بدین بهم😂😭 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
و (بسیار مجرب) خیلی از خانوادها غیر از اینکه رزق وروزي آنها کم است دائما در خانه باهم نزاع ودعوا می کنند .درچنین مواردي دستور زیر بسیار مجرب وموثراست. برروي مقداري اسپند اینهاراخوانده وبه آن بدمید (جلوی دهان گرفته تا نفس خارج شده از دهان به اسپندها برسد)وبراي مدت 7روز وقت غروب درخانه سوزانده ودر همه جاي خانه بگردانید تادودش به همه جا برسد. اعوذبالله من الشیطان الرجیم بسم الله الرحمن الرحیم طه ما انزلنا علیک القران لتشقی سوره های فتح وجن را نیز بخواند •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آقا همین هفته پیش دبیر فیزیکمون اومد سر کلاسمون بهمون گفت خاهر شوهرم داخل کُماعه صلوات بفرستید زودتر خوب بشه میگن وضعش خیلی وخیمه هیچی دیگه آقا ما صلوات و فرستادیم بعد که مدرسه تموم شد دبیرمون رفته بوده تو ماشین بهش زنگ زدن گفتن خواهر شوهرت بهوش اومده ، فرداش اومد انقد تشکر کرد گفت اره معجزه کلاس شمارو دیدم و دلتون پاکه و مستمر بیستین،خلاصه شنبه همین هفته باهاش کلاس داشتیم نیومد خبر دادن خواهر شوهرش فوت شده😂😂 وای خدا کاش میشد نخندم نمیشه اصلا نمیشههه فکر کنم کل کلاسمون فیزیک افتادیم 🫠😂💔 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 امروز من و آقایی تلفنی، بحثمون شد. عصر بهش پیام دادم که بیا خونمون باید حرف بزنیم، خیلی جدی، من از کم توجهیات خسته شدم. وقتی اوکی داد که میاد، من خونه رو کردم و تمام خونه، میز و شومینه رو پر از های وارمر کردم و همه چراغا رو خاموش کردم و لباس مجلسی پوشیدم. وقتی زنگ زد بدون حرف در رو باز کردم. با دیدن تاریکی فکر کرده بود قهرم ولی من از پشت سر، اون رو بغل کردم. محکمممممممم و گفتم مرسی اومدی. 😍 اونم کلی هیجان زده شد و گفت فکر نمی‌کردم امروزم اینجوری تموم میشه و همسری که اصلا اهل بیان احساس نیست، از تیپ، لباس، دکور خونه و شمع کلللللللی کررررد و مدام می‌گفت انرژی مثبت گرفتم وقتی اومدم تو. ✍ با تدبیر و سیاست، مشکلات را شکلات کنید. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
برای دور شدن شر مزاحم  در  زندگی 👈 امام صادق (علیه السلام) فرمود: هرگاه از شر کسی خائف و بیمناکی این دعا را بخوان. ✨«اللهُمَّ اِنَّکَ لا یَکفِی مِنکَ اَحَد و اَنتَ تَکفِیُ مِن کُلِّ اَحَدَ مِن خَلقِکَ فَاَکفَنی شَرُّ (نام فرد شرور آورده شود)»✨ «بار خدایا، هیچکس شر تو را باز نمی گرداند، و تو شر همگان را باز می گردانی خدایا شر فلانی را از من بازگردان.» •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•